من یارِ مَش حسنم

احمدی‌نژاد به خوابم آمد تا چند طرح عمرانی را افتتاح کند.

رفتم جلو و ورودش را به خوابم خوش‌آمد گفتم. گفت:«شما هنوز استعفا ندادی؟» گفتم: «من چکاره‌ام که استعفا بدم؟» دستی به ریشش کشید و گفت: «یه قیچی بده من این طرحای عمرانیتو پاره کنم برم.»

قیچی پیدا نکردم. گفتم: «نداریم» با دندان به جان همه طرح‌های عمرانیم افتاد و روبانشان را پاره کرد و گفت: «مدیریت انقلابی رو حال کردی؟ آدم باید از همه جاش برای اداره کشور استفاده کنه.»

گفتم: «احسنت! راستی از آقای مشایی چه خبر؟» در حالی که هنوز مقداری روبان طرح‌های عمرانیم از دهانش بیرون زده بود بغض کرد و لب باغچه نشست. آهی کشید و صداش صدای خانم لیلا فروهر شد و خواند: «کاشکی دل سنگ بودی/ تا که دلتنگ نبودم/ کاشکی بد بودی تا من/ این همه یکرنگ نبودم» من هم دم گرفتم: «دل ای دل ای دل ای دل ای دل» گفت: «تو حالت از منم بدتره که.»

ناگهان ‌همهمه‌ای در خوابم به پا شد. علی ربیعی وزیر سابق کار آمد. تا احمدی‌نژاد را دید به سمت او حمله‌ور شد. احمدی‌نژاد پر زد و رفت روی دیوار نشست. ربیعی گفت: «این مگه پروازم می‌کرد؟» گفتم: «شما خودت برادر عبادی، بهتر از ما میدونی.»

سرش را گذاشت روی شانه‌ام و گریه کرد و گفت: «عباد چیه؟ من دیگه وزیر کارم نیستم، من یارِ مَش حسنم.» نازش کردم و گفتم: «نازی نازی، تو پوست پیازی.»

احمدی‌نژاد از همان روی دیوار داد زد: «آبو بریز همونجایی که می‌سوزه.» ربیعی پا شد ایستاد.

گفتم: «کجا؟ تازه می‌خواستم بپرسم این ماجرای دختر پزشکیان چیه؟» گفت:«من برم این برج بلند دموکراسی رو بیارم برم رو دیوار دهن اینو...» از خواب پریدم.

همیشه وقتی کسی توی خوابم می‌خواهد با دهان دیگری کاری کند از خواب می‌پرم.