سردار سازندگی و خوابندگی در یک خواب

خواب دیدم در چالش رقص #سنی_دئیللر شرکت کرده‌ام و دارم به اتفاق تعدادی جوان خوش‌تیپ و خوش بر و رو با یک آهنگ زیبای آذری می‌رقصم که با دیدن صحنه‌ای در جا خشکم زد.

صدمتر آن طرف‌تر وسط یک بیابان بی آب و علف هاشمی رفسنجانی به همراه هیئت همراه داشت کلنگ می‌زد تا پروژه‌ای را افتتاح کند. یادم آمد که او مرده؛ برای همین به سمتش دویدم.

من را که در حال دویدن به سمت خودش دید،کلنگ را برای دفاع بالا برد تا احتمالاً توی سرم بکوبد، اما به اذن خدا در جا همانطور خشکش زد و من جان سالم به در بردم.

گفتم:«حاج آقا یه سؤال داشتم. کاریت ندارم که.»
در همان وضعیت گفت: «نه بابا میخواستم فیگورمو ببینی. خوبه؟ اینجوری بهم میاد؟»
گفتم: «ماشالله هنوزم کم نمیاریا. شما این دنیا هم سردار سازندگی هستی؟»
گفت:«اصلا من سازندگی توی خونمه. نمیتونم نسازم اصلاً.»

گفتم: «اگه میشه کلنگتو بیار پایین من سؤالمو بکنم، برم به رقصم برسم.»
کلنگ را پایین آورد. گفت: «میخوای تو کلنگ بزنی من سؤال بپرسم؟»
گفتم: «من حداکثر سردار خوابندگیم نه سازندگی.»
خندید و گفت: «آخه جواب دادن کلاً برای ما سخته. حالا بپرس ولی قول بده سؤالت سخت نباشه.»

گفتم:«میگن موقع بررسی قانون اساسی قرار بوده دوره رهبری رو بکنن ۱۰ سال شما جلوشو گرفتی. درسته؟»
دوباره کلنگ را بالا برد که بکوبد توی سرم، ولی بازهم به اذن خدا کلنگش بالای سرش گیر کرد.
زدم زیر خنده. گفت:«می‌بینم که با فیگورای من حال می‌کنی.»
گفتم: «یعنی خوشم میاد هی ضایع میشی ولی کم نمیاریا.»
گفت: «می‌شه یک عکس در همین حالت از من بگیری؟»
گفتم: «اگه به سؤالم جواب بدی آره»
گفت: «کمرم داره درد می‌گیره. یه عکس بگیر!»
گفتم: «حالا داشتی کلنگ چی رو می‌زدی؟»
گفت: «دانشگاه آزاد اسلامی واحد برزخ کبریایی.»
در این لحظه صدایی شنیدم.

سواری با اسب از دور میامد و فریاد می‌کشید و چیزی را هم دور خودش می‌چرخاند. هاشمی گفت:«یا ابرفرز دوباره این اومد.»

سوار نزدیکتر شد. دکتر ولایتی بود که روی اسب می‌تازید و یک گوشی پزشکی را هم دور سرش می‌چرخاند. به ما که رسید اسبش روی پاهاش بلند شد و شیهه‌ای کشید. ولایتی تلپ از پشت اسب به زمین افتاد اما به اذن خدا کمانه کرد و کمی بالا رفت و با پا روی زمین برگشت.

ولایتی داد زد: «دوباره تو اسم دانشگاه آزاد رو آوردی؟»
هاشمی حالا به حالت عادی بازگشته بود. گفت: «نمک به حروم. صد سال وزیر خارجه خودم بودی. فرستادم همه خارجو گشتی حالا پر رو شدی؟»
ولایتی خنده بلندی کرد و گفت: «دیگه اون زمونا گذشت. دانشگاه آزاد رو رفیق پنجاه ساله‌ات داده به من. آماده شو تا به سزای اعمالت برسی!» و گوشیش پزشکیش را مثل گرزی دور خودش چرخاند.

هاشمی گفت:«خاک بر سرت! من مُردم. قوزک پامو هم نمیتونی بگیری.»
از اینکه خطوط قرمز را در خوابم رعایت می‌کرد خوشحال شدم. ولایتی نعره بلند دیگری کشید و در حالی که از جیبش یک سرنگ در می‌آورد گفت: «یه کاری میکنم دیگه مُرده‌تم نیاد تو خواب این!»
و به سمت هاشمی حمله کرد. هاشمی هم کلنگ را بلند کرد تا بر سر او بکوبد.

با سرعت از صحنه نبرد آنها دور شدم تا به جمع جوان‌هایی که داشتند می‌رقصیدند برگردم اما دیدم پلیس فتا آنها را شناسایی و بازداشت‌ کرده و رئیس پلیس دارد با صدا و سیما مصاحبه از سرعت عمل نیروهایش در برخورد با اشرار تقدیر می‌کند.