ودکا با باقلوا در نشست محرمانه

خواب دیدم در نشست مشترک محرمانه و پشت درهای بسته آقایان پوتین، اردوغان و روحانی درباره سوریه شرکت کرده‌ام. فقط ما ۴ تا بودیم و به اذن خدا همه به زبان مشترکی حرف می‌زدیم و نیازی به مترجم نبود. اولش کمی معذب بودم چون تنها کسی که در جمع رئیس‌جمهور نبود من بودم. پوتین انگار فهمید دارم به چه چیزی فکر می‌کنم که گفت: «نگران نباش! ما که میبینی تو خوابم نمی‌دیدیم یه روز رئیس‌جمهور بشیم.»

اردوغان خندید و گفت:«من تو خوابم نمی‌دیدم یه روزی قانون اساسی کشورمو یه جوری عوض کنم که هم رئیس‌جمهور بشم، هم رهبر هم همه چی.»

روحانی بغض کرد. پوتین زد روی شانه‌هایش و گفت: «غصه نخور تو هم یه روز رهبر میشی. دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت، دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور!»

داشتم از اینکه پوتین حافظ می‌داند و می‌خواند کف می‌کردم که روحانی گفت: «آن عصای جادوئی به‌من واگذار شده، این منم که باید چگونگی استفاده از آن را بدانم. لئو تولستوی- دفترهای خاطرات، سال ۱۹۰۰»

اردوغان احساس کرد در زمینه گفتن کلمات قصار کم آورده است. ظاهراً چیزی در چنته نداشت که شروع کرد به ابراهیم تاتلس خواندن تا کم نیاورد. با تلاش فراوان او را متقاعد کردیم که کم نیاورده است. مقاومت می‌کرد. اما بعد پوتین توی گوشش چیزی گفت و اردوغان هم قرمز شد و خواندن را بی‌خیال شد.

روحانی که در این فاصله از اتاق رفته بود بیرون در حالی که عبایش را دور کمرش بسته بود با یک سینی چای به محل مذاکرات برگشت و گفت: «خابه خابه می‌بینم که رئیس‌جمهورا خوب با هم خلوت کردید.» و بدینوسیله یاد و خاطره مرحوم حمیده خیرآبادی (نادره) را در خوابم زنده کرد. روحانی سینی چای را روی میز گذاشت و با اطوار خاصی گفت: «شیطونا حالا بگین ببینم سوغاتی برامون چی آوردین؟»

اردوغان گفت:«باقلوا آوردم چه باقلوایی!»

و یک بسته باقلوا گذاشت روی میز. من گفتم: «پس من یه باقلوا برمی‌دارم.»

و دستم را دراز کردم تا باقلوا بردارم که روحانی زد پشت دستم و لب ورچید و چشم‌غره‌ای رفت. پوتین گفت: «نزن بچه رو تو جمع عقده‌ای میشه‌ها»

و بعد دستش را برد زیر میز و یک بطر ودکای روسی آورد بالا. گفت: «اینم سوغات روسیه.»

روحانی جوری زد توی سر خودش که عمامه‌اش افتاد. اردوغان شروع کرد به سرفه و الله اکبر گفتن. من گفتم: «باشه بابا من نمی‌خورم شما راحت باشید»

پوتین گفت: «زودتر باز کنید بخوریم من با این رهبر ایران دیدار دارم نمی‌خوام دهنم بو الکل بده اونجا.»

اردوغان دوباره گفت: «الله اکبر! من فقط دوغ می‌خورم.»

من گفتم: «ببخشید آقایون سوریه رو می‌خواید چیکار کنید؟»

هر سه ساکت و بعد از چند لحظه ناگهان از خنده منفجر شدند. نمی‌دانم چطور شد که چند لحظه بعد چشمم افتاد به بطری ودکا: بدون اینکه من بفهمم به اذن خدا باز شده بود و نصفش هم خالی.

رؤسای جمهور هر سه دیگر مست شده بودند. پوتین گفت: «تا حالا تو هیچ دیدار خصوصی‌ای ودکا با باقلوا نخورده بودم.»

و هر سه زدند زیر خنده. اردوغان لپش گل انداخته بود. چند لحظه بعد روحانی را دیدم که لباده و عبا را کنار گذاشته بود و با زیر شلواری داشت وسط قر میداد و می‌خواند: «دندون دندونم کن! همچین همچینم کن!»

پوتین داشت باباکرم می‌رقصید و اردوغان هم یک گوشه مجلس داشت «کیس کیس» تارکان را در دستگاه بیات ترک چهچهه می‌زد. چند دقیقه بعد روحانی که تلو‌تلو می‌خورد داد زد: «بچه‌ها دیگه بسه. به نظرم بیاید بریم به سوریه بپردازیم»

پوتین گفت: «آره دیگه بسه. بپردازیم!»

اردوغان گفت: «منم هستم. بپردازیم!»

هر سه در یک خط ایستادند و ناگهان روحانی دستهایش را بالا آورد و بلند خواند: «سوریه سوریه ما داریم میاییم!»

روحانی شروع کرد به سینه زدن و اردوغان و پوتین هم پشت سر او تکرار کردند: «سوریه سوریه ما داریم میاییم» و هر سه بر سر و سینه‌زنان به سمت دری که به سمت سرویس بهداشتی ختم می‌شد راه افتادند و من در حالی که بوی ودکا مشامم را پر کرده بود از خواب پریدم.