ای اکبر ولایتی! تو محشری! قیامتی!

خواب دیدم به ویلای ۱۰۰۰ متری دکتر علی اکبر ولایتی در سعدآباد رفته‌ام. اول که دکتر را دیدم سرفه کردم و بلند یالله گفتم. آخر نیمه‌لخت بود و لنگ قرمزی هم دور کمرش بسته بود. سعی کردم زمین را نگاه کنم تا خدای ناکرده شبهه‌ای پیش نیاید. گفت: «بیا جلوتر ببینم»

گفتم: «دکتر صبر می‌کنم شما لباس بپوشید بعد مزاحم می‌شم.» گفت: «برای چی لباس بپوشم؟ من دارم مقاومت می‌کنم.» گفتم: «آهان! یعنی مثل مردم یمن لنگ بستید تا مقاومت کنید؟»

اشک تو چشم‌هایش جمع شد و گفت: «اتفاقاً خیلی داره فشار میاره. مقاومت اصلاً کار آسونی نیست.»

نگاهی به دور و بر انداختم. فهمید دنبال چی هستم. دستش را کرد نمی‌دانم کجایش و یک عدد نان بربری خشک در آورد. گفت: «دنبال این می‌گشتی؟»

گفتم: «احسنت! نون خشک رو هم گفته بودید برای مقاومت لازمه.»

به سختی تکه‌ای از نان بربری خشک شده را کند و به دهان گذاشت و گفت: «اتفاقاً خودم تو آخرین دیداری که با برادران حوثی یمنی داشتم براشون تجویز کردم: نون خشک، سه بار در روز هر هشت ساعت بعد از غذا تا مقاومت‌شون راه بیافته.»

نان بربری خشکش را به سمتم گرفت و چشمکی زد: «بیا بزن مقاومتت بره بالا.»

گفتم: «قربونتون برم. من خوبم.»

با ناامیدی پشتش را به من کرد و به نظرم داشت گره لنگش را سفت می‌کرد. گفتم: «دکتر من شمردم شما ظاهراً تو سن ۷۲ سالگی ۳۸ تا شغل دارید. سخت نیست رسیدگی به این همه وظیفه؟»

برگشت به سمتم و در حالی که هاله نوری دور او را گرفته بود و صدایش اکو شده بود با حالتی عرفانی به نقل از حافظ خواند:

«بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یارب مباد کس را…»

ظاهراً گیر کرده بود. گفت: «چی بود بقیه‌اش؟»

گفتم: «مسئول بی‌نظافت؟»

گفت: «بی‌تربیت من دکتر اطفالم، نظافت منو زیر سؤال می‌بری؟»

گفتم: «خب مسئول بی‌طراوت؟»

حالت خاص دلبرانه‌ای به خودش گرفت و لب ورچید و گفت: «من به این با طراوتی دلت میاد؟»

داشتم از عشوه‌ ولایتی دچار مورمور می‌شدم که پرید هوا و گفت: «آهان یادم اومد، مخدوم بی‌عنایت»

و شروع کرد به بالا و پایین پریدن از شادی. لنگش داشت پایین می‌افتاد و داشتم نگران به باد رفتن عصمت چشم‌های خودم می‌شدم که با شعار «ای اکبر ولایتی، تو محشری! قیامتی!» از خواب پریدم.