طنزنوشتهای از جلال سعیدی
وقتی در دستشوی، قبل از شستن دست، با ویروس کرونا مواجه شدم، از او تقاضای مصاحبه کردم و او با روی باز پذیرفت.
- لطفاً خودتون رو معرفی کنید.
- با تشکر، ویروسِ کرونا هستم.
- یعنی اسم کوچکتون ویروسه، اسم فامیل کرونا؟
- دقیقاً.
- ببخشید، شما اهل کجا هستید دقیقاً؟
- من از محلات فقیرنشین مغزآباد از توابع منطقه خفاشتپه میام.
- یعنی همون مغز خفاش خودمون دیگه؟
- بله. ببخشید، ولی واقعاً شما آدما مغز خر خوردین که مغز خفاش میخورین؟
- البته ما تو ایران به هیچ عنوان مغز خفاش نمیخوریم.
- ئه؟! مغز گوسفند چی اونوقت؟
- اوف... اون رو که یه کم آب لیمو بزنی بهش، با نون سنگگ نمیدونی چی میشه.
- جدی؟ پس من به برادارن و خواهران کرونایی ساکن مغز گوسفندم بگم که به هر حال حواسشون باشه.
- الان تهدید کردی شما؟
- حتماً میخوای بگی هیچوقت یک ایرانی را تهدید نکن!
- دقیقاً.
- خب الان من تهدید کردم، چیکار میخوای بکنی؟
- ممممم… چیزه...
- هاهاها… ولی خداییش من با شما ایرانیها خیلی حال میکنم.
- ئه؟! چطور؟
- قبلاً از برادران و خواهران ویروس آنفولانزای چچنی و باقی انواع سرماخوردگی شنیده بودم که مملکت شما ویروسپذیرترین مملکت دنیاست، ولی دیگه آخه اینقدر مهمانپذیر؟ اینقدر روی باز؟ (بغض میکند)
- چرا حالا اینقدر احساساتی شدید؟
- آخه یادم اومد اون چند هفته اول، من هر کاری دلم میخواست میکردم، ولی شما بزرگوارانه به روی خودتون نمیآوردید. چقدر مهماننواز! چقدر ویروسدوست! میشه بغلت کنم؟!
- نخیر... فاصله رو حفظ کن، لطفاً!
- لوس! بابا قول میدم یه تب مختصر با یه کم تنگی نفس و اسهال بیشتر ایجاد نکنم واسهت.
- قربونت، من خوبم. البته همون کارا و سهلانگاریها باعث شد وضع ما به اینجا برسه.
- خدا رو شاکرم بابت این نعمات... بعد، از قم نگم براتون... این شهر طلاست... این شهر بهشته…
- چطور؟
- من اولش تحت تأثیر فضای معنوی این شهر قرار گرفتم و رفتم حرم. با ناامیدی روی ضریح نشسته بودم و داشتم به کارهای بدی که تا حالا کرده بودم فکر میکردم. حتی به ذهنم رسید که از ویروس بودن توبه کنم و به یه باکتری مفید و شرافتمند تبدیل بشم.
- خب بعد چی شد؟
- هیچی… تو همین چند دقیقه که من تو فکر توبه بودم، یکی اومد ماچم کرد، یکی اومد لیسم زد، یکی اومد خوردم… استغفرالله.
- استغفرالله رو هم یاد گرفتی شما؟
- من الان بیش از یک ماهه ساکن قم هستم ها! تو کلی از کلاسهای سطح و خارج حوزه شرکت کردم.
- آهان! خب، میگفتی.
- خداییش تو خودت کلاه خودت رو قاضی کن. تو رو هی بلیسن و ببوسن و زبون بزنن بهت، خوشت نمیآد؟ صداقت داشته باش و مثل یه ویروس شرافتمند جواب بده.
- نظر خاصی ندارم. میتونم بپرسم کی میخوای دست از سر ما برداری؟
- من یه جمله معروف دارم که میگم ایران از من رفت ولی من از ایران نمیروم.
- واقعاً باعث تأسفه.
- من همین الان وقتی این فیلمهای جاده چالوس رو میبینم، اون ترافیک پرشور رو، یا این مردمی که از تعطیلات ناشی از من برای مهمونی رفتن استفاده میکنن، اشک تو چشمام پر میشه. کجای دنیا برم اینقدر من رو دوست داشته باشن؟! هان؟
- من حرفی ندارم برای گفتن. میشه بگی نظرت در مورد مسئولین ایرانی چیه؟
- واقعاً نمونهاند! چه صفایی! چه محبتی! اون اوائل ورود من، به افتخارم راهپیمایی ترتیب دادن.
- ۲۲ بهمن رو میگی؟
- احسنت! واقعاً من تو اون حماسه میلیونی هی از این راهپیما به اون راهپیما منتقل میشدم و از این همه فداکاری، عزت، شرف، ولایتمداری و بابصیرتی لذت میبردم.
- ادبیاتت هم که شده مثل مسئولین جمهوری اسلامی!
- من بعد از اینکه با این عزیزان کمی حشر و نشر داشتم، بهخصوص از وقتی توفیق داشتم و توی خیلی از اونا رفتم، فهمیدم با چه جواهراتی طرفایم. واقعاً باید قدرشون رو بدونید. به قول معروف، مسئول به این باغیرتی، هرگز ندیده ملتی.
- اوه اوه اوه! چندتاشون رو هم که تا حالا کشتی!
- زبونت رو گاز بگیر! اونا نمردن، با امام و شهدا محشور شدن.
- شما فقط الان یه پیرهن یقه آخوندی و یه ریش کم داری تا بشی یه مسئول تیپیک ایرانی.
- باعث افتخار بنده است. ولی من همین که توی مسئولین باشم، راضیام. هدف من فقط خدمته. اتفاقاً همین روحیه انقلابی و ضد استعماری من باعث شده از دیدن بعضی از ویدئوهای کادر پزشکی به درد بیام.
- ئه؟ کدوما؟ همینا که میرقصن؟
- دقیقاً! خب چقدر اباههگری و بیپروایی و بیحیایی آخه؟ ما برای این انقلاب شهید دادیم. خون دادیم. واقعاً خجالت داره.
- واقعاً به این نتیجه رسیدم که خیلی ویروس با استعدادی هستی.
- طیبالله انفاسکم!
در پایان مصاحبه، متأسفانه مصاحبهگر نتوانست خودش را کنترل کند و با شستن اصولی دستش به مدت ۲۰ ثانیه، ویروس کرونا را به درک واصل کرد. او در حالی که داشت جان میداد فریاد زد: «بکشید ما را، ملت ما بیدارتر میشود.»