در سالهایی که با انبوه ادبیات داستانی تولید نویسندگان ایرانی رویاروییم که به جز درصد نه چندان بزرگی، باقی در همان صفحات نخست، مخاطب جدی را پس میزنند، رمان «بند محکومین» اثر کیهان خانجانی از همان سطرهای ابتدایی، مخاطبش را به دام میاندازد.
زبان، لحن و نثری چشمگیر، طنزی دلنشین، جذابیت روایت، و چندین امتیاز دیگر، ویژگیهای مهم این اثر است تا دریابیم از جمله علل دلسردی کتابخوانان ایرانی در مواجهه با بخش مهمی از ادبیات داستانی تولید داخل، نتیجه فقدان چه مختصاتی است.
شاهد این مدعا، اینکه رمان «بند محکومین» در کمتر از یک سالونیم به چاپ هشتمش رسید. گرچه در آستانه توزیع همین چاپ، توقیف هم شد. کیهان خانجانی، ساکن رشت، مهمان این هفته من است. پیش از گفتوگو اما، سطرهایی از رمان با صدای نویسنده را خواهید شنید.
«هزار و یک حکایت دارد زندان لاکان رشت. هزارتا را باور کنند، این یکی را نمیکنند. یک شب، در بند محکومین مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش. بند محکومین بیست و پنج اتاق داشت و دویست و پنجاه محکوم. تمام اینها هم نه روی کاکل رئیس و پاس اصلی و زیر هشت یا وکیل بند، که روی کاکل دوربین و آزمان و آخان میچرخید. دوربین بالای میلههای زیر هشت همه را میپایید. دو طرف کله هر سه تا بلندگو دوتا دوربین داشت. اژدهای سه سر و شش چشم مغز ما را میخورد. آزمان در اتاق شش نفری سه بود، با شاعر و خوانندهاش، درویش، انبار و اسباب بیارش، شاه دماغ، شرخر و خرده فروشش، بدرج و دو خبربرش، گاز و یک نفس، که همه وقت همه جا حاضر بودند. آخان در اتاق نه نفری هفت، بود با عمو وزیر، سیاسیها، افغان، ؟، پهلوان، رفیق مهندس، لیلاج که روز و شب آخر کری خواندنها بود، و من، امیلیانو زاپاتا...»
Your browser doesn’t support HTML5
رمان بند محکومین به لحاظ سبک نوشتاری، رمانی است در یک معنا رئالیستی. یک جور واقعگرایی تاریک، شاید بشود گفت به دلیل محیط و آدمها و مکانی که برای روایتش برگزیدهای: زندان. چقدر با این توصیف از سبک نوشتاری رمان بند محکومین همدلی داری؟
واقعیت امر این است که، خود کلمه واقعیت در آثار داستانی، در بومهای مختلف جهان از قرار، شکلهای مختلفی پیدا میکند. گاهی وقتها کسی مثل مارکز میگوید این چیزهایی که شما به آن رئالیسم جادویی میگویید، در واقعیت، زندگی مادربزرگ و اقوام دیگر من بوده. در خاورمیانه هم حوادثی واقعی رخ میدهد که فرض بفرمایید برای اروپای سردسیر شاید خیلی غیرواقعی جلوه کند.
مهم این است که ما بتوانیم به شیوههای داستانی، این واقعیات را هرچند تلخ، هرچند شیرین، نشان بدهیم. بپرورانیم، داستانیاش کنیم. و مهمتر از همه بباورانیم. در «بند محکومین» هم به همین شکل. اگرچه واقعیاتی تلخ در آن رخ میدهد، اما از آن جایی که بنده یکی از نویسندگان محبوب زندگیام فاکنر است و فاکنر میگوید انسان شکست میخورد اما نابود نمی شود، سعی کردهام در همین داستان، با وجود آن واقعیت تلخ وتیره، زندانیان شیوههایی برای زیستن، معرفت انسانی، دور هم بودن و تحمل زمان و زمانه را بیابند.
بنابراین با اینکه این رمان را یک رمان رئالیستی روایتگر جهان تاریک، یا وجه تاریک جهان هستی بنامیم -در هستههای درونی خودش-، به عنوان نویسنده اثر همدلی داری؟ (فارغ از پوسته رویی و آرایههای فراوانش از جمله نثر، طنز و غیره که به آن خواهیم پرداخت)
به احتمال قوی خوانندگان شاید بگویند ورود یک دختر، چه به شکل واقعی، چه به شکل نمادین و صوری، به زندان مردان، غیرواقعی به نظر میرسد. اما چنین نیست. واقعیت آن چیزی نیست که حتماً همه ما آن را «واقعیت» بدانیم. همینکه امری توسط کسانی یا کسی پذیرفته شد دیگر نوعی واقعیت است. آنها (مردان زندانی) آن دختر را لمس میکنند، میپذیرند و واقعا آن را بخشی از واقعیت موجود (در آن بند)میدانند. و من با این گفته، که میتوانیم این رمان را (از این زاویه) با نگاه واقعگرایانه بخوانیم و این طور بپنداریمش، کاملاً موافقم.
به نظر میآید که آغاز رمان یعنی انتظارِ رخ دادن این اتفاق در جهان واقع، بیشتر شبیه یک جور تخیل سوررئالیستیک باشد. اینکه بند محکومین مرد آنهم در بخش زندانیان عادی، ناگهان درش باز شود و دختری به درون آن هل داده شود و یا در واقع به نوعی رها و وانهاده شود در بین گروه بزرگی از محکومانی که عموماً از اقشار یا طبقات بسیار پایین یا میانی جامعه هستند. اما داستان در ادامهاش، در موقعیتی رئال، واقعی و قابل لمس رخ میدهد. آیا هراس نداشتی که ترکیب این هسته اصلی -که شروع رمان با آن است-، با واقعیات بعدیاش، در مسیر روایت، نوعی شکنندگی ایجاد کند؟
بله، و بالطبع تاوان سه سطر اول این رمان را باید در دویست و سی و خردهای صفحات مابقی رمان میدادم. یعنی در جمله اول میگویی: صبح وقتی گرگور سامسا از خواب بیدار شد، دید تبدیل به سوسک بزرگی شده (مسخ/کافکا)، در بقیه صد، صدوپنجاه صفحه رمانت باید تاوان آن سطر را بدهی؛ و باید باورپذیری و واقعنمایی داشته باشد، خوانندگانت بپذیرند، به خصوص آن شخصیتها ، این را باور بکنند.
اما جهان خاورمیانه، جهان سوم، جهان اکنون من، به مانند نویسنده آمریکای لاتینی، یوسا، چنین است. یوسا یک ساینس-فیکشنِ (علمی-تخیلی) یک سطری دارد که فوقالعاده است. میگوید «وقتی بیدار شدیم، دایناسور هنوز آنجا بود.» یعنی چنین جهانهایی، هی میخوابند، هی بیدار میشوند، و با خود میگویند جهان عوض شده، ولی نه، هنوز آن دایناسور هست. باز میخوابند بیدار میشوند و همچنان هست. بعد، آن دایناسور را میپذیرند، آن دایناسور را باور میکنند، ملموس است برایشان، اما از قرار معلوم در جهان واقعیت، دایناسورها منقرض شدهاند... موقعیت /حضور این دختر (در رمان بند محکومین) هم به همین شکل است.
واقعیت امر این است که از نظر ما سوءظنی وجود ندارد. ولی برای آن آدمی که دچار سوءظن است، برای آن آدمی که دچار فوبیاست یا برای آدمهایی این چنینی (در آن بند از زندان) که دچار انواع اعتیاد هستند و انواع بیماران ذهنی و اینها، واقعیت، واقعیتِ همانهاست. واقعیت این است که راوی «بوف کور»، زن اثیری را میبیند. ملموس است برایش و به ما هم میباوراند، پس او واقعی است، واقعیتتر از هر واقعیتی است، به مانند کلمه سوررئالیست، یعنی واقعیت برتر.
اجازه بده نگاهی کنیم به هدف غایی این داستان. هسته اصلی رمان، پیرامون یک تنش، یک کشمکش واحد تنیده میشود (دختری که ناگهان به بند محکومین مرد پرتاب میشود)؛ این کشمکشِ ساختی یا درون متنی، باعث شده که بعضیها این رمان را به نوعی شبیهسازی جامعه مردسالار ما، و نشان دادن موقعیت زن در این جامعه فرض بگیرند و بگویند قصد نویسنده این بوده. آیا واقعاً قصدی برای چنین مشابهسازی، و یا مواجهه نمادین با جامعه مردسالار، در لحظات نوشتن رمان داشتی؟
راستش را بگویم؟ بله!، و رویش تأکید هم داشتم. دلیلش هم این است که وقتی در چنین فضاهایی هستید، فضاهایی چون پادگان، زندان، فضاهایی تماماً مردانه، اینها به مثالِ مشت نمونه خروار، فضای کلی جوامعی مثل ما را نشان میدهند. جامعهای با تاریخ مذکر. جامعهای مردسالار. و ما دیدهایم که در دورههای مختلف، وقتی زنان پا به چنین عرصههایی میگذارند، میتوانند به اشکال مختلف آن را انسانیتر کنند. آن را به یک تعادلی برسانند.
مثال بارزتر همین دختر رمان بند محکومین در شکل نمادینش. یا مثلاً ببینید (در هزار و یکشب) چه کسی توانست مابقی زنان را از دست شهریار نجات دهد؟ شهرزاد. در حالی که پدر شهرزاد وزیر بود و کلی هم امکانات و آدم در پیرامون خودش داشته، اما نتوانست. ولی شهرزاد توانست.
واقعیت امر این است که در این تاریخ مذکر مردانه، چون توسط مردان، به خصوص در ناحیه قدرت، زنان به عنوان وسیله بودهاند، و هرگاه که نیاز داشتهاند در لایههای مختلف قدرت، استفاده بکنند، فرض بکنید موقع انتخابات میشود، اگر زنان نباشند بخش عمدهای از صندوقها نمیماند، آن وقت چی؟ میبینید که وقتی زنان در جامعه حاضرند و این نگاه نسبت به آنها روا داشته میشود، زنان دیده نمی شوند.
اما در مکانهایی مثل پادگان، فرض بفرمایید بیمارستان، زندان یعنی همان جاهایی که حصار بزرگ دارد و اَشکال مختلف تنبیه فوکویی را دارد، شما میبینید که اینها کاملاً به شکل یک نیاز در میآید؛ نه نیاز لزوماً یک جسم، نه نیازی مثل پخت و پز یا خانه را نگهداشتن، بلکه به شکل یک نیاز روح، نیاز مشورت، نیاز تکامل، نیاز گفتوگو، نیاز اینکه من برخی چیزها را نمیتوانم و تو میتوانی. اما وقتی حی و حاضرند، جالب است که در همین جامعه دیده نمیشوند.
بهترین جا میتوانست یکی از همان مثالهای سهگانه زندان، تیمارستان، پادگان باشد. عکس این را شما نمیتوانید تصور کنید. اگر رمان این جوری بود که یک مرد را میانداختند توی بند زنان، اصلاً آن درونمایه امر نمادینی را که ما میخواستیم بدانیم بر این زنان در این تاریخ مذکر چه میگذرد، در نمیآمد. اما این گونه میبینیم که پاسخ میگیرند. اینها نیمهای از خودشان را به شکل کامل گم کردهاند و با این وجوه هویت کامل میشود. نه فقط به خاطر اینکه خود اینها کامل بشود، خود زنان یک امر کاملند، همان جور که مردان کاملند. نباید لزوماً همدیگر را پر کنند. اما بدون حضور این [زن]ها، این رویای جمعی -که متشکل و واحد شوند- شکل نمیگرفت در این زندان، که شورشی بکنند. در جامعه هم به همین شکل است. اگر هر کدام از این تکامل یافتههای فردی، در کنار هم قرار نمیگیرند نمیشود به جایی رسید.
بسیار خب. اما درباره فرم روایی این اثر، آقای خانجانی، رمان بند محکومین در واقع ترکیبی است از داستانکها و خرده روایتها که قرار است آن روایت اعظم را سامان بدهند. الگویی که در ادبیات ما و جهان نمونههای مهمی هم دارد. مثلاً اودیسه هومر یا شاهنامه در زمان و زبان ویژه خودشان از همین الگو پیروی کردهاند. اما نزدیکترین نمونه دیگر به این فرم روایی، همین هزار و یکشب است که شما هم اشارهای به آن داشتید. حتی رمان را با جمله «هزارویک حکایت دارد زندان لاکان رشت» آغاز میکنید. پس از سر اتفاق نیست که این پرسش را به ذهن متبادر کند که آیا از فرم و ساخت هزارویکشب برای این رمان، آگاهانه بهره برده بودید یا اتفاقی و در مسیر نوشتن رخ داد؟
دقیقاً منطبق بر هم بود. یعنی هم زمان با فکر کردن به طرح، که به یک زن نیاز داشتم، به این نتیجه رسیدم که این میتواند به مانند شهرزاد باشد اما تفاوت این است که راوی و قصهگو، زاپاتاست، و شهرزاد اینجا گفتمان سکوت را در پیش میگیرد. این گفتمان، گفتمان انفعال فعال، گفتمان سکوت، علیالظاهر منفعلانه است، در صورتی که با همان سکوت میتواند دویست و پنجاه مرد را دور هم جمع کند تا اینها بشورند و به حقشان برسند.
شهرزاد را ملاک نگرفتم، دلیلش این است که دوربین در اینجا به مانند شهریار و آخان و آزمان نقش ایفا میکند و این دوتا تغییر میکنند اما دوربین قدرت تغییر نمیکند در این رمان. اما آن دو تا در مواجهه با شهرزاد عوض میشوند و تغییر پیدا میکنند. دیگر اینکه، بله، من همیشه علاقه داشتهام به متون کهن، یکی این که شیوه هزارویکشب میتوانست به من کمک کند؛ پنهان هم نمیکنم، چون میدانستم خود من، به مانند تاریخ نود و هفت ساله داستاننویسی ما، در داستان کوتاه موفقترم.
ما، به هر تقدیر به دلایل بسیار زیادی، شاید رمانهای چندان قابل عرضهای، نداشته باشیم، اما داستان کوتاهنویسهای بسیار بزرگی داشتیم در ایران. برای همین از این شیوه رمانی کردن داستانهای کوتاه استفاده کردهام.
این شیوه در هزارویکشب پُشتینه داشته و یکی از متنهایی هم که ملاک من بود و خیلی تحت تأثیرش بودم، تذکرة الاولیا بود. در تذکرة الاولیا هم بیش از هشتاد مردند و یک زن، رابعه بنت کعب، که عطار میگوید چون به عرصات قیامت ندا در دهند یا رجال، اول مرد که برخیزد مریم باشد، و حیرتانگیز است در آن متنهای مردسالار و آن جوری، چنین ادای دین به رابعه بنت کعب. این فرم هم ملاک نظر من بود و همچنین هزارویکشب که فرمودید.
بند محکومین رمانی است که تماماً در همان زندان لاکان رشت قرار است بگذرد، البته روایتها، ارجاع به بیرون هم فراوان دارند، اما به هر حال ما در یک مکان محدودیم و میدانیم که در امر نوشتن، وقتی از مکانی محدود به آدمهای محدود و روزمرگی طاقت فرسایی که دارد -مثل زندان- مینویسیم، کار بسیار پرریسکی است برای هر نویسندهای. عناصر پیش برنده داستان، این جا اما آن رنگآمیزی و گونهگونی و روایت پراکنده آدمهایی است که حالا بالاجبار، در این مکان گرد آمدهاند. به عنوان نویسنده اثر، توجه ما را به چه پارامترهای دیگری در مقام موتور جلوبرنده این رمان میتوانی جلب کنی؟
ما، به هر تقدیر به دلایل بسیار زیادی، شاید رمانهای چندان قابل عرضهای، نداشته باشیم، اما داستان کوتاهنویسهای بسیار بزرگی داشتیم در ایران. برای همین از این شیوه رمانی کردن داستانهای کوتاه استفاده کردهام.کیهان خانجانی
واقعیتش در سطوح مختلف خوانندگان، التذاذ ادبی توفیر دارد. به هر تقدیر آقای بدیع الزمان فروزانفر یک جور لذت میبُرد از خواندن مولوی، یک خواننده دانشجو یا یک خواننده خانهدار یک جور دیگر لذت میبَرَد. در بند محکومین هم ممکن است کسانی از بحثهای امر نمادین و بینامتنیت و این چیزها لذت ببرند، یک کسانی باشند که از زبان و ساخت زبانی و ریتم و طنز لذت ببرند و یک کسانی باشند که برخی از این کنشها و بزنگاهها و ماجراهای متن برایشان عجیب و متفاوت باشد و از آنها لذت ببرند.
خود من در بازخوردهایی که از این رمان گرفتم دیدم که گاه زبان برای کسی سخت بود و از چیزی دیگر لذت برد، و یا بالعکس. سعی کرده بودم لااقل دو سه چیز، موتور این اثر باشد که بتواند پیش برنده باشد. یکیاش این است که ما بتوانیم نور بتابانیم به فضاهایی که به آن نور نتابیده. مثلاً در دهه چهل (داستاننویسان با آثارشان ) به محله قلعه و شهرنو نور میتابانند. در یک دورهای داستاننویس روی تیمارستان نور میتاباند، در یک دورهای روی کودکان کار. اینجاهایی که اقلیتند، وظیفه ما نویسندگان این است که پشت این اقلیتها باشیم. یکیاش زندان است.
نشان دادن آن فضا به کسانی که آن تو را ندیدهاند و نمیدانند چه دشواریهایی دارد، خب مهم است. و بله، وقتی فضا هم کوچک است، ممکن است همان بلاهایی که نماهای بسته داستانهای منسوب به آپارتمانی ممکن است خوانندگان را گاه رنجیده کند، که ما چیز دیگری نمیبینیم، این ممکن است پیش بیاید.
ولی مجبور بودم چندین چیز را در کنار هم قرار بدهم که بتواند خواننده را تا به انتها پیش ببرد. یک جاهایی به گمانم موفق بودم، یک جاهایی ممکن است روایت افت کرده باشد و بعد از این افت، چیز دیگری از آن عناصر سه چهارگانهای که در مورد طرح، فضا، زبان، طنز و کنش گذاشته بودم، بتواند نجاتش بدهد و آن را پیش ببرد.
به زبان اشاره کردی. اتفاقاً زبان، لحن، و نثر این رمان از شاخصههای بسیار مهم این اثر است. دستکم من شخصاً، به عنوان آدمی که با نوشتن سروکار دارد، آنچه به سرعت مرا در مواجه با این رمان تحت تأثیر قرار داد، نثر این کار بود و لحن و زبان بود، کاربرد زبان، و اهمیتی بود که نویسنده برای نثر و پاکیزگی و تراشخوردگی آن قائل شده بود. نکتهای که به شدت در متنهای روزگار ما در قالب ادبیات داستانی که برجسته میشود، مورد کمتوجهی قرار میگیرد، میان نویسندگان جوانتر بهخصوص. اینهمه تأکید بر زبان و نثری چنین را برای روایت، چقدر ضروری میدانی، و به عبارتی، آیا توجه بسیار به عنصر زبان را از شرایط لازم برای هر رمان میدانی، یا این رمان بخصوص و حال و هوای نوشتنش موجب این گونه تمرکز نویسنده بر نثر و لحن و زبان شده است؟
زبان هم یکی از عناصر دهگانه هر داستانی است، به مانند زاویه دید و طرح و شخصیت و مکان و غیره. اما مابقی آن عناصر را هم ما مجبوریم با همین زبان نشان بدهیم. خب حالا که باید مابقی عناصر داستان را با همین زبان نشان بدهیم، این زبان باید باورپذیر بشود. اگر توسط نویسنده وارد متن بشود، که خواننده آن متن را نمیپذیرد. به خصوص اگر راوی با زاویه دید اول شخص باشد.
فضاهایی چون پادگان، زندان، فضاهایی تماماً مردانه، اینها به مثالِ مشت نمونه خروار، فضای کلی جوامعی مثل ما را نشان میدهند. جامعهای با تاریخ مذکر. جامعهای مردسالار. و ما دیدهایم که در دورههای مختلف، وقتی زنان پا به چنین عرصههایی میگذارند، میتوانند به اشکال مختلف آن را انسانیتر کنند.کیهان خانجانی
زاپاتا به چند دلیل به گمانم باید این زبان را میداشت: یک، میگوید من مادری داشتم که مدام در حال مَثَل گفتن بود. دو، خودش فیلم ویدیویی کرایه میداد و فیلمهای بسیاری را در داستان نام میبرد و بخش عمدهای از فیلمهای فیلمفارسی بر اساس دیالوگها[ست]، بسیاری از دیالوگهایش را کسانی که فیلم میدیدند یا کرایه میدادند، حفظند. سه، اموراتش در زندان از طریق نقل گفتن و قصه گفتن و ماجرا گفتن -به جای سیگار و مواد گرفتن، پیش میرود. به این دلایل، این آدم بالطبع باید چنین زبانی میداشت.
جدا از اینکه او گیلهمرد است به مانند بنده اهل گیلان است، جدا از اینکه او مال طبقه پایین اجتماع است، جدا از اینکه توی زندان است. زندان به خاطر اینکه از اجتماع جداست و دسترسی به بسیاری از وسایل را ندارد، وسیلهای به نام زبان در زندان، خودش بدل به هدف میشود. تو در زندان باید اموراتت را با زبانبازی یا زبانورزی پیش ببری.
موضوع دیگر هم اینکه هر نویسندهای آرزو دارد اثر انگشت داشته باشد، امضا داشته باشد. چیزی که به آن میگویند سبک. سبک چیست؟ مجموعهای از زبانورزیهای یک نویسنده است. زبانورزی چوبک است که او را از گلستان، گلستان را از آلاحمد، او را از گلشیری و دیگران جدا میکند. زبانورزی شاملو او را از اخوان، اخوان را از فروغ، فروغ را از سپهری و دیگران جدا میکند.
برای همین برای رسیدن به سبک باید زبانورزی کرد. اما آن زبانورزی باید باورپذیر باشد. خب منابع اصلی ما برای زبان چند چیز است. یکیاش این که کامپیوتر اختراع میشود، بعد کلمه کامپیوتر میآید. ما اینجا علمی نداریم قربان. بزرگترین اختراعی که کردیم پژو آر دی بوده. پس کلماتی از راه تکنولوژی وارد زبان فارسی نمیشود. میماند متون کهن که میتوانیم از آنها واژههایی بر بکشیم، که این هم انقطاع نسلی به وجود آمده و بسیاری از نویسندگان جوان شاید به سمتش نروند.
موضوع بعدی هم زبان کوچه و بازار است که هدایت و چوبک و اسماعیل خلج و دیگران از آن سود جستهاند، که این را هم میگویند خیلی مستهجن است و ... میماند یکی دیگر، که آن زبانهایی است که از دل گویشها و زبانهای بومی میتوانیم بیرون بکشیم. نویسندگانی قبلتر این کار را کردهاند، اما به شکل تکواژه و لحن. اکبر رادی چنین میکرد، در نویسندگان دیگر هم دیدهام چنین کردهاند و موفق هم بودهاند. من به دلایلی که راوی میطلبید، و به دلایلی که معتقدم که از این گویشها میتوانیم زبانی بر بکشیم که به غنیسازی زبان فارسی هم کمک کند، چنین کردم.
البته نکات بسیار دیگری در مورد این رمان هست که شاید در این گفتوگو ناگفته مانده، اما از فرصت ما یک مقدار خارج است. علاقه داشتم به مسئله طنز در این کار بپردازیم و درباره اهمیت طنز صحبت کنیم و همین طور به مسائل درون متنی خود اثر مقداری بیشتر دقیق بشویم و بَررسی کنیم، یا نقدهایی را که بر این رمان رفته مطرح کنیم و دربارهاش صحبت کنیم. اما فرصت بسیار اندکی داریم. بنابراین من آن را به یک سؤال اختصاص میدهم، و آن اینکه، انبوه اصطلاحاتی که در این کتاب به کار رفته، این زبان خاص قشرهایی که در کتاب به کار رفته، چقدر حاصل تجربه شخصی شما به عنوان نویسنده رمان است که مثلاً این مکان، این محیط و این آدمها را از نزدیک تجربه کرده باشید، و چقدرش حاصل تجربههای غیرمستقیم شماست؟
بله. واقعیت امر این است که زبان این رمان از سه چیز درآمده و همه اینها تجاربی بودند که بخشی از آن تجربه خانوادگی است. یعنی مادر من به شدت این مثلها و متلها و اینها را میداند و راستش خیلی هم به جا به کار میبرد. من هم تحت تأثیر بودهام. دویّم، مطالعه. من واقعاً علاقه دارم، از فرهنگ عامیانه جمالزاده گرفته تا دکتر محجوب و ابوالحسن نجفی و پاینده و لنگرودی و مرعشی و غیره، همه اینها را واقعاً خواندهام و علاقه دارم، حتی مال استانهای دیگر را. و سومین هم اینکه، به هر تقدیر بند محکومین، بله، تجربه شخصی هم بود، جایتان خالی!