درگذشت تونی موریسون، فقط چشم فروبستن یک نویسنده مهم معاصر برنده نوبل ادبی نبود. او در عین حال زن روشنفکر تأثیرگذاری بود بر جریانهای فکری و اجتماعی ادبیات داستانی آمریکا. موریسون نویسندهای بود که به گروههای بزرگی از نویسندگان، به ویژه اقلیتهای نژادی، شهامت سخن گفتن از رنجهایی طاقتفرسا، آن هم در فرهیختهترین اشکال ممکن را نشان داد.
تونی موریسون جوایز بیشماری در زندگی ۸۸ سالهاش دریافت کرد. ۱۱ رمان نوشت که دهتای آنها به فارسی ترجمه شده. داستانهای کوتاه، ادبیات کودکان، و نمایشنامههایش هم هستند و البته مقالاتش. ویراستار بزرگی هم بود.
از امیر احمدی آریان، نویسنده، مترجم و مدرس ادبیات خلاق در سیتی کالج نیویورک دعوت کردم به برنامه این هفته نمای دور، نمای نزدیک، تا در مورد موریسون گفتوگو کنیم.
Your browser doesn’t support HTML5
خیلی خوش آمدید آقای احمدی آریان به این نمای دور، نمای نزدیک. تونی موریسون اولین زن سیاهپوست جهان (و طبعاً ایالات متحده) بود که بزرگترین جایزه ادبی سیاره ما را دریافت کرد. اما میراث ادبی تونی موریسون، فارغ از زرقوبرق این نوع جوایز، برای ادبیات معاصر جهان چه بود؟
باید به قبلتر از این حرفها بروید. فکر میکنم جایزه نوبل را سال ۱۹۹۲ یا ۹۳ برد، ولی برای درک تأثیر عمیقی که تونی موریسون بر ادبیات آمریکا و ادبیات جهان گذاشت، باید [بهعقب] برگردیم تا دهه شصت. در ۱۹۶۵ یا ۶۶ ایشان به عنوان ویراستار ارشد انتشارات رندومهاوس استخدام شد. اولین زن سیاهپوستی هم بود که توانست چنین شغلی را داشته باشد.
ایشان یک دوره ۱۵ ساله قبل از این که رمان اولش را منتشر کند، سرویراستار در انتشارات رندومهاوس بود و این در صنعت نشر آمریکا شغل بسیار مهمی است. نقش ویراستار، در آمریکا خیلی بیشتر از حک و اصلاح متن و تصحیح دستور جملات و این چیزهاست. ویراستار علاوه بر انتخاب کتاب، کتاب را زیرورو میکند، میتواند کتاب را عوض کند ...
ایشان این شغل را با یک حس مأموریت پذیرفت و انجام داد، خودش را وقف این پروژه کرد و در این دوره ۱۵ ساله در انتشارات رندومهاوس، کتابهای بسیار مهمی را منتشر کرد. آنهایی که در آن زمان معروف شد، دو خودزندگینامه (اتوبیوگرافی) بود، یکی زندگینامه آنجلا دیویس و یکی زندگینامه محمدعلی کلی، که خانم موریسون این دو را ویراستاری کرد.
در وارد کردن صدای سیاهان آمریکا در جریان اصلی ادبی آمریکا ایشان نقشی بسیار محوری را ایفا کرد. تأثیرش در این مسئلهای که شما مطرح میکنید، به دهه ۱۹۶۰ بر میگردد، موقعی که حتی اولین رمانش را هم منتشر نکرده بود. اولین رمانش، «آبیترین چشم» را خیلی بعدتر در دهه هفتاد منتشر کرد، وقتی که خودش ۴۰ سال داشت و بعد از آن است که دیگر وارد دوران فعالیت ادبیاش میشویم. رمانهایش به فواصل کوتاهی بعد از هم منتشر میشوند...
در واقع این «زنِ نویسنده رنگینپوستِ» زاده ایالت اوهایو، که شاید همه شرایط را برای «به موفقیت نرسیدن» داشت، در آن دهه، بخت این را یافت یا ساخت که به عنوان صدای آمریکاییهای آفریقاییتبار -سیاهپوستان آمریکا- لقب بگیرد. خانم موریسون در شاخصترین آثارش مثل «آبیترین چشم»، همان رمان اولش که سال ۱۹۷۰ منتشر میکند تا آثار بعدیاش مثل «دلبند»، «آواز سلیمان» و چند کار دیگرش، به همین دغدغه، یعنی مسئله نژادی میپردازد. سؤالم این است که تونی موریسون مردم محروم داستانهایش را چهطور روایت میکند؟
از وجوه مختلف نگاه میکند. [این مردم] مسلماً در کارهای ایشان قربانی نیستند. در هیچ کدام قهرمان هم نیستند، یعنی تمام پیچیدگیها و بسط روانشناختی شخصیت تا به عالیترین شکلی که در کار تمام نویسندگان بزرگ دنیا در این دویست سیصد سال میبینیم، همهاش در کار نویسندهای مثل تونی موریسون یا رالف الیسون یا جیمز بالدوین یا ریچارد رایت یعنی نویسندگان قَدَر آمریکا [مشاهده میشود.] اینها اتفاقا کسانی هستند که از این دوگانه قربانی و ظالم عبور میکنند، و شخصیتهایی به ما ارائه میدهند که به لحاظ پیچیدگی و چندبعدی بودن، به تمام شخصیتهایی که بزرگان ادبیات غرب به ما ارائه کردهاند پهلو میزند.
کمی اگر در خانم موریسون کمی متمرکزتر شویم، باید ببینیم تأثیراتش را از کجا میگیرد. یعنی نویسندههایی که پیش از ایشان آمدهاند و ایشان به آنها نظر داشته. ایشان آدمی بوده که بسیار میخوانده و بر تاریخ ادبیات پشت سر خودش بسیار آگاه بوده که اینها که بودهاند.
من به نظرم در کار ایشان، [چیزی] که بسیار نشان داده اند و درباره اش حرف زدند، دو نویسنده محوریت دارند: یکی ویلیام فاکنر است و یکی رالف الیسون. خود ایشان هم راجع به هر دو نوشته. به خصوص رالف الیسون، یک نویسندهای که فکر نکنم برای خواننده فارسیزبان خیلی آشنا باشد، تا آن جایی که میدانم رمان اصلیاش هم به فارسی ترجمه نشده، رمان «مرد نامرئی» یا شاید هم شده باشد، نمیدانم. ولی در آن رمان، مسئلهای که الیسون بسط میدهد، مسئله نفرت از نفس است و این که چهطور یک فرد سیاهپوستی که در آمریکای آن دوران (نیمه اول قرن بیستم) زندگی میکند، چهطور به نفرت از نفس خودش سوق داده میشود، به عنوان یک موجود بیولوژیکی که هست، این رنگ پوست را دارد، این شکل ظاهر را دارد، این شکل مو را دارد، و میل [دارد] به این که چیز دیگری بشود، و حسرت از این که جور دیگری متولد نشده، این را در آن رمان خوب بسط میدهد و نشان میدهد سفر قهرمانش چهطور در نهایت به نامرئی شدن میانجامد. یعنی آرمان قهرمان سیاهپوستی که از جنوب به نیویورک میآید و تبدیل به یک سخنرانِ rabble-rouser (تحریککننده توده مردم) میشود، در محله هارلم سخنرانی میکند و تهییجشان میکند، چهطوراین سفر اودیسهوار این شخصیت در نهایت به جایی میرسد که ترجیح میدهد خودش را نامرئی کند.
اینها را در کار موریسون شما زیاد میبینید. مثلاً در همان رمان آبیترین چشم، اصلاً عنوان رمان از همین میآید، دختر سیاهپوستی که بزرگترین آرزوی زندگیش این بوده که چشم آبی داشته باشد. با این [موضوع] خیلی خوب بازی میکند و [آن را] بسط میدهد، و در رمان بعدیش «سولا»، نشان میدهد چهطور زندگی در شرایط سیاسی و اجتماعی خاص، چیزی که میتواند تأثیری بر شخص سرکوب شده داشته باشد، همین نفرت از نفس بسیار عمیق و ریشه دار است که فائق شدن بر آن بسیار دشوار است.
کار یک سفر بسیار سخت است و یک ماجراجویی فوقالعاده دشواری را میطلبد که آدم بتواند خودش را از آن نقش بکند و بیاید بیرون. اما در کار فاکنر و تاثیرش بر خانم موریسون، در شخصیتهای فاکنر که خیلی متعددند، وقتی کارش را میخوانیم میبینیم اینها یک چیزی مشترک دارند و کاری که فاکنر با آنها میکند بیشتر در رمانهایش بسیار شبیه است. کاری که فاکنر میکند این است که شخصیتهایش را در موقعیتهای بسیار سخت قرار میدهد، جایی که تا حد ممکن اینها بسیار زجر بکشند و مسئله حیات و بقایشان در واقع مطرح باشد و به ما میگوید که این شخصیتها در آن شرایط چگونه واکنش نشان میدهند.
فاکنر نویسندهای است که به نظر من درباره طاقت مینویسد، درباره تابآوردن در شرایط بسیار بحرانی و دشوار. خیلی از شخصیتهای خود فاکنر هم همان سیاهان جنوب آمریکا هستند که تونی موریسون هم درباره شان مینویسد. شکل عالی تر و بسط یافتهترش را در کار خانم موریسون میبینید. مثلاً در همان معروفترین رمانش که رمان دلبند باشد، مادری را میبینید که مجبور میشود نوزادش را قربانی کند و رمان فوق العاده هولناک و حتی زجرآوری است، به لحاظ عاطفی رمان بسیار تکاندهندهای است و شاید برای بعضیها تمام کردنش سخت باشد. ولی ایشان آن جا فرمول فاکنری را در حد اعلی اجرا میکند و شخصیت را در آمریکای عصر بردهداری، در شرایطی قرار میدهد که بقا در آن شرایط ناممکن باشد و بعد به ما نشان میدهد که این شخصیت چه جوری نجات پیدا میکند و زنده میماند.
اگر بخواهیم به سبک نوشتاری تونی موریسون نگاهی کنیم -[همانطور که] شما هم به جایزه نوبلش اشاره کردید، وقتی در سال ۱۹۹۳ آکادمی نوبل برنده آن سالش را خانم موریسون اعلام کرد، در بیانیه منتشر شده گفت این جایزه را به خاطر «قدرت خیالپردازی و زبان ویژه نوشتاری خانم موریسون» به وی اهدا کرده. مقصود آکادمی نوبل از این «زبان ویژه نوشتاری» چه بود؟
بله، موریسون یک جا در مسابقهای میگوید که به اصطلاح هدفهای اصلیش از خلق ادبیات، اضافه کردن به چیزی است که خودش از آن به بلَک آرت نام میبرد، سنت هنر سیاهان، و برای آن ویژگیهایی را بر میشمرد که یکیاش بداهه است. در موسیقی جز هم دیده میشود، موسیقی بلوز، و یک جوری این را میخواهد وارد ادبیات کند. یکی دیگر حضور جمع است. سیاهان چون به لحاظ سنتی از همان دوران برده داری به بعد در هیئت کامیونیتی و جماعت حضور داشتهاند، که حتی بقا را برایشان راحتتر کند، و این شکل روابط تنگاتنگ خانوادگی و دوستی، که همین امروز هم که در هارلم نیویورک بروید آن را کاملاً میبینید، به خصوص الان که تابستان هم هست و هوا گرم است، وقتی مقایسهاش کنید با چند بلوک پایینتر در منهتن، تفاوت روابط اجتماعی آدمها با هم را میبینید و این وجود داشته.
در رمانهای ایشان، در خیلی از موارد، حتی میبینید شخصیتها بهعنوان گروه عمل میکنند، به عنوان جمعیت وارد کتاب میشوند. رمان مورد علاقه من در مجموعه کارهای ایشان ساوند آو سالامون است که فکر میکنم به آواز سلیمان ترجمه شده. به نظر من آنجا این را بسیار عالی نشان میدهد و اینکه چهطور مجموعهای از شخصیتها را به عنوان قهرمان معرفی میکند و وارد کتاب میکند.
به لحاظ زبانی، خودش یک جایی میگوید، میگوید خلق زبان سیاهان به معنی با لهجه نوشتن نیست. این نیست که اگر حرف g را از آخر یک فعلی بیندازید، زبان سیاهان را خلق کردهاید. تونی موریسون برخوردی جدیتر و ریشهایتر با مقوله زبان دارد و یکی از موضوعاتی که خیلی رویش کار میکند این است که تنش بین انگلیسی سفیدها و انگلیسی بین سیاهها چگونه در زندگی روزمره متجلی میشود. این ایده نامگذاری مجدد دنیا و اینکه چهطور سیاهان در واقع همان زبان را میگیرند و دنیا را به شکل دیگری به مدد آن زبان نامگذاری میکنند و برای خودشان از نو خلق میکنند، در کارش متجلی میشود.
مثلاً آن گونهای که من الان در ذهنم هست از رمان آواز سلیمان، در آن شهری که اینها در آن زندگی میکنند، خیابانها دو جور اسم دارند. سفیدها اسم خیابان را یک چیزی میگویند و سیاهها یک چیز دیگر. جالب است، شبیه ایران امروز هم هست که در تهران بیشتر خیابانها یک اسم رسمیدارند و یک اسمی دارند که مردم استفاده میکنند. خلاصه در این رمان خیلی هم بامزه است این که چهطور نامگذاری خیابانهای شهر، معنای شهر را عوض میکند. مثلاً یک خیابان اصلی را سفیدها به نام داکتراستریت میگوید و سیاهان نات-داکتراستریت میگویند، نقیضش را استفاده میکنند.
تونی موریسون در وارد کردن صدای سیاهان آمریکا در جریان اصلی ادبی آمریکا ایشان نقشی بسیار محوری را ایفا کرد. تأثیرش در این مسئلهای که شما مطرح میکنید، به دهه ۱۹۶۰ بر میگردد، موقعی که حتی اولین رمانش را هم منتشر نکرده بود.امیر احمدی آریان
ایشان به جای نوشتن لهجه، به اعماق سیاهان آمریکا میرود و این نشان میدهد که اینان چهطور انگلیسی را تصرف کردند و انگلیسی خودشان را ساختند و حتی میتوانیم بگوییم از آن به عنوان یک سلاح استفاده کردند، ابزاری برای پیشبردن اهداف خودشان. در سنت بلاغت سیاهان هم همین طور است و اگر به سخنرانی کشیشها گوش بدهیم، در رمان مرد نامرئی به خصوص، به شکلهای عالی پردازش شده.
خلاصه در این مجموعه، استفاده از منابع سنت زبانی و به روز کردنش و نشان دادن این که منابع از کجا آمدهاند و کارکردشان چیست، تاثیرشان در حیات سیاسی و اجتماعی آدمها چیست و این که زبان چهطور میتواند در پیشبرد این اهداف و تغییر دادن واقعیت زندگی جماعتی مشارکت کند، این در کارهای ایشان به شکلهای مختلف حضور دارد.
۱۱ رمان حاصل عمر داستان نویسی خانم موریسون است، علاوه بر نمایشنامههایی که نوشته یا ادبیات کودکانی که تولید کرده یا شعرهایی که از او در دست است. رمانهای او معمولاً در نقدهای منتقدین آمریکایی سرشار از دیالوگهای جاندار و زنده و با حال و هوا و مضامین حماسی توصیف شده. با این پیش فرض و با این صحبتهایی هم که شما کردید، موقعیت خانم موریسون در تالار بزرگان و غولهای ادبیات معاصر آمریکا یا ادبیات قرن بیستم آمریکا عمدتاً کجاست و او در ساختن ادبیات معاصر آمریکا چه جایگاهی دارد؟
ایده نامگذاری مجدد دنیا و اینکه چهطور سیاهان در واقع همان زبان را میگیرند و دنیا را به شکل دیگری به مدد آن زبان نامگذاری میکنند و برای خودشان از نو خلق میکنند، در کار تونی موریسون متجلی میشود.امیر احمدی آریان
جایگاه بسیار وسیعی دارد. او به عنوان اولین زن سیاهپوست، اولین سرویراستار رندومهاوس (که باز تأکید میکنم شغل و جایگاه بسیار مهمی در ادبیات آمریکاست، با اینکه اسمش روی جلد کتاب نمیآید جریانهای ادبی اینجا را شکل میدهد)، برنده جایزه نوبل [جایگاه مهمی دارد.] شما اگر برگردید به سال ۱۹۸۷ که رمان دلبند منتشر شد، هم جایزه پولیتزر و هم نشنال آوارد این رمان را وارد فهرست کوتاه نامزدهای نهایی خود نکردند و حدود هشتاد نود نفر از روشنفکران و هنرمندان و نویسندگان آمریکایی که اگر اشتباه نکنم همه یا اکثریت قریب به اتفاقشان سیاهپوست بودند، نامهای نوشتند و به این دو کمیته اعتراض کردند که چهطور از این رمان صرفنظر کردهاند.
بعد از این نامه، آن کتاب وارد فهرست نهایی شد و برنده پولیتزر هم شد. از این نظر شما حضور ایشان را به عنوان روشنفکر ادبی یا وزنه ادبی در عرصه عمومی دارید و او راه را باز کرد برای خیلیها که بیایند و بنویسند و حرف بزنند، بدون احساس شرم از اقلیت بودن، که میتواند عمیق باشد و آدم را فلج کند. در کتابهایش هم همین طور. نویسندهای است که رمان را با کیفیتی مینویسد که فقط غولهای ادبیات آمریکا از ملویل تا فاکنر و معاصرش مثل فیلیپ راث و آدمهایی در این حد فقط با او پهلو میزنند به لحاظ غنای زبانی و قدرت و به خصوص شخصیت پردازی. ایشان در کارهایش شخصیتهای ماندگار بسیاری خلق کرده که با خواندن کارهایش با آدم میمانند.
مسئله تبعیض علیه زنان و مسئله سیاهپوستان دو نقطه کانونی آثار خانم موریسون است. سؤالم این است که آیا توانست موجد یک گفتمان در سطح اجتماعی یا دستکم در سطح ادبیات معاصر آمریکا بشود؟
بله، ولی مثلاً من الان اینجا چند دوست سیاهپوست حتی شاعر و نویسنده دارم و واکنش اینها را دیدم در این چند روز [انتشار] خبر درگذشت ایشان، و من جا خوردم. واکنش عاطفی عمیقی بود انگار عزیزی را از دست دادهاند خیلیهایشان مدت زیادی گریه کردند و... یعنی اینجا با ایشان و کارشان رابطه عاطفی عمیقی دارند.
آنها که گفتید سر جایش، این که آمریکا همیشه اکراه داشته و سفیدهای آمریکایی همیشه سر باز زدهاند از زل زدن به تاریخ بردهداری و اتفاقاتی که آن جا افتاده، به خصوص در جنوب. خب ایشان بخشی از مجموعه صداها را وارد خط اصلی و گفتار اصلی جامعه آمریکا کردهاند ولی کسی که برای منِ نویسنده خیلی مهم است یا بخشیاش برجستهتر است، شجاعتی بود که دو سه نسل از نویسندههای اقلیت آمریکایی، سیاهپوستان، نویسندههای مهاجر از همه جا، آمریکای لاتین و خاورمیانه [یافت میشود.]
شجاعتِ نوشتن از تجربیات خودشان و درگیریهای زندگی خودشان و احساس ناامنی یا هر چیزی که اسمش را بگذارید، شجاعت نوشتن از اینها بدون شرم و با این احساس که تجربه فردیِ منِ مهاجر خاورمیانهای همانقدر واجد ارزش است و همانقدر مهم است به عنوان ماده خام یک اثر ادبی، که تجربه سفیدپوستی که این جا زندگی کرده و بزرگ شده. این شجاعت و این شهامت را شاید بیش از هر کسی، تونی موریسون به جامعه آمریکا تزریق کرد، با مجموعه کارهایش و با جایگاهی که به دست آورد.
ایشان دری را باز کرد، دری که سالها بسته بود با کارهای ایشان [باز شد.] نه فقط ایشان، ولی ایشان نقش خیلی مهمی داشت در این قضیه. در را باز کرد و بعد، میبینیم در این بیست سی سال، سیل صداهایی که از جامعه اقلیت آمریکا میآید و انواع و اقسام کتابها و شعرها و داستانهایی که در آنها شما برای اولین بار، گوشههایی از تجربه تاریخ آمریکا را ببینید که تا همین سی چهل سال پیش هیچکس به آن نپرداخته بود، ایشان یکی از کسانی بود که این در را باز کرد.