جشنواره ادینبورگ امسال در بخش فرینج میزبان نمایشی است به نام «سینما»؛ درباره واقعه آتش زدن سینما رکس در مرداد سال ۱۳۵۷ که از جمله بزرگترین وقایع تروریستی جهان محسوب میشود که کمتر درباره آن حرف زده شده؛ چه در داخل ایران- که جمهوری اسلامی با نسبت دادن آن به ساواک خیلی زود پروندهاش را بست- و چه در خارج از ایران که کمتر کسی میداند این واقعه با ۴۲۲ کشته (پس از یازده سپتامبر و یک بمبگذاری در عراق در سال ۲۰۰۷)، در رده سوم پرکشتارترین وقایع تروریستی جهان است.
نفس پرداختن به این موضوع در یک تئاتر، ایده جالبی است که نازلی طباطبایی خاتم بخش آن را دستمایه اصلی این نمایش کرده است. این کارگردان تئاتر ایرانی ساکن بریتانیا که مدیریت هنری گروه تئاتر «زنده» را دارد، پیشتر هم در جشنواره ادینبورگ شرکت داشته و حالا این تازهترین اثرش بیست اجرا در ادینبورگ دارد.
نازلی طباطبایی تنها بازیگر این نمایش تک نفره که توسط استون گیتورپ نوشته شده هم هست: او نقش گربهای را بازی میکند که شهرزاد نام دارد. این گربه در سینما رکس در روزهای آبادانی آبادان- شهری که به پاریس ایران معروف بود و تفاوت آشکاری با دیگر شهرها داشت- زندگی خوشی داشت و حالا رو به تماشاگران درباره مشتریان دائمی سینما و دوستانش- آنها که در آتش سوزی سوختند- حرف میزند و داستانهایشان را برای ما بازمی گوید.
گربه در واقع به شهرزاد قصه گو بدل میشود؛ شهرزادی که ما قصهاش را از زبان خود گربه هم میشنویم و حالا واقعه تلخی را با جزئیات دلخراش با ما قسمت میکند. او بارها اشاره دارد که نمیداند «گربهای است که فکر میکند انسان است یا انسانی است که گمان میکند گربه است». در مرز میان گربه/ انسان، با موجود با احساسی روبرو هستیم که روی صحنه جنب و جوش زیادی دارد و سعی دارد از گوشههای مختلف صحنه استفاده کند تا تک نفره بودن آن موجب خستگی تماشاگر نشود.
صحنه به چند صندلی خالی و یک پرده نیم سوخته خلاصه میشود. نمایش قرار است با مونولوگهای خود صحنه تکان دهندهای را بازسازی کند که در آن خاکستر قربانیان هنوز بر روی زمین است.
ایده صندلیهای خالی، جای خالی از دست رفتگان را موکد میکند و در عین حال صحنه را با تالار اجرا میآمیزد به این معنی که شهرزاد نام قربانیانی را که میشناسد- زهرا، محمد،... - بر روی هر صندلی خالی اشاره میکند و اشارههای او رفته رفته به داخل تالار هم میرسد، جایی که تماشاگران نشستهاند. حس سینمای سوخته و تماشاگرانی که جان خود را از دست دادهاند، میتوانست همذات پنداری تماشاگری را که خود در یک سالن نشسته بیشتر کند؛ به همین جهت اشارههای شهرزاد به تماشاگران به غیر از کارکرد صحنهای، کارکرد مفهومی هم دارد وگاه میتواند تماشاگر را از این زاویه هم درگیر واقعه غیرقابل تصوری کند که در حقیقت، در یک روز گرم تابستان شهر زیبای آبادان، اتفاق افتاده و حالا زیر خاکستر سیاست و سیاست بازی محو شده است.
اما مشکل نمایش از آنجا شکل میگیرد که تنها به یک روایت احساسی- و توضیحی- از ماجرا بسنده میکند. در واقع متن قدرت به عمق رفتن و پرداختن به انگیزهها و احساسات درونی آدمها را ندارد و تنها میتواند به عنوان یک متن مملو از اطلاعات عمل کند.
البته خالقان اثر برای مخاطبی که با این واقعه آشنا نیست، مجبورند توضیحات زیادی را اضافه کنند- که برای مخاطب ایرانی زائد به نظر میرسد: مثل تمام توضیحات درباره وقوع انقلاب و بعدتر جنگ و مساله نفت و آبادان و وضعیت آن در پیش از انقلاب- اما شکل دادن این اطلاعات میتوانست از طرق هنرمندانه تری صورت گیرد و از اشارات مستقیم وگاه شعاری خودداری شود (مثل این جمله که «نفت آبادان چراغهای اروپا را روشن نگه میدارد»).
با این حال برخی توضیحات اجتناب ناپذیر به نظر میرسند وگاه با حال و هوای پرداخت اثر هماهنگ میشوند؛ از جمله توضیح درباره گوزنها، فیلمی که قربانیان به تماشایش مشغول بودند. شهرزاد میگوید شاه این فیلم را دوست نداشت چون تصویر بدی از ایران ارائه میکند و روحانیون هم اساساً با سینما مخالف بودند.
رگههایی از طنز هم در متن وجود دارد که نمایشنامه نویس ترجیح میدهد چندان آنها را پررنگ نکند و تنها بر وجه احساسی این واقعه تلخ- از جمله گریه شهرزاد برای مینو، یکی از قربانیان- تمرکز کند. اما شاید پررنگ کردن این طنز میتوانست امتیاز بزرگی برای این نمایش باشد و از بیش از حد احساسی شدن آن جلوگیری کند؛ طنزی که مثلا به هنگام اشاره به مخالفت روحانیون با سینما، شهرزاد- یعنی یک گربه- میگوید که کسی تمام قرآن را برای او خوانده، اما چیزی درباره شیطانی بودن سینما در آن نیافته است.