احضار، بازداشت ، محاکمه ، زندان ، وثيقه های چند صد ميليون تومانی ، توقيف موقت ، توقيف دائم ، بيکاری ، ترس و دلهره و ناامنی بخش های جدا ناشدنی زندگی روزنامه نگاران ايرانی هستند و به اينها بايد مهاجرت ، تبعيد و فرار اجباری از نبود امنيت جانی و روانی را اضافه کرد
تمام اين مسائل در دوره های مختلف فراز و نشيب های مختلفی داشته اند. هميشه اين سختی ها بوده ، يک زمان کمتر و زمانی ديگر بيشتر . با اين حال آنچه که روزنامه نگار ايرانی با پوست و استخوان خود در تمام لحظات کاريش حس کرده و می کند «سانسور» و «خود سانسوری» است.
مصوبات دبيرخانه شورای امنيت ملی- نه شورای علی امنيت ملی- دستورات پيدا و پنهان و غير قانونی مقامات امنيتی و دادستانی ، دخالت های گاه و بيگاه معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد با بخشنامه های فراقانونی ، فشارها و بهانه های مختلف هيات نظارت بر مطبوعات در مورد محتوای روزنامه ها و نشريات ، شکايت های پياپی دادستان از مطبوعات و ده ها مورد از اين قبيل در کنار قانون مطبوعاتی که از ابتدا تا انتهايش ، تماما سانسور است؛ بخشی از نمونه های بارز «سانسور دولتی» است که روزنامه نگاران ايرانی با آن دست به گريبانند.
اما «خود سانسوری» روزنامه نگاران ايرانی در دوره فعلی سياسی جمهوری اسلامی قصه ديگری دارد که حتی تلخ تر از «سانسور حکومت» است.
شش دانگ حواس روزنامه نگاری ايرانی بايد به اين باشد که تيتر و عکس رهبر جمهوری اسلامی در بهترين جای صفحه نخست کار شود. حتی اگر گفته های او، سخنی معمولی و دارای هيچ ارزش خبری نباشد و موجب کاهش فروش روزنامه نيز شود. آنها تلاش می کنند تيتر و عکس رهبر در کنار تيتر و عکس مطلبی نباشد که از آن هزار گونه تفسير بی ربط و باربط شود . همچنان که روزنامه نگاران اين روزها تمام حواسشان به اين است که عکس وخبری از مير حسين موسوی و مهدی کروبی ، زهرا رهنورد و محمد خاتمی و ... کار نکنند که دودمان روزنامه را به باد دهد. حتی اگر منتقدان سياسی و يا بهترين دوستان و همکاران روزنامه نگارشان در زندان باشند ، و از سرمای زندان اوين و يا رجايی شهر، شب را به صبح بگذرانند و با بيماری سخت دست و پنجه نرم کنند ، يک کلمه نمی توان از آنان چاپ کرد.
البته گاهی نيز روزنامه نگاران منتقد، فارغ از «سانسور» و «خود سانسوری » به اشتباه فکر می کنند اگر يک روزنامه اصول گرا عليه تيم محمود احمدی نژاد و جريان فکری او مطلبی می نويسد آنان نيز اين امتياز را دارند که همانند روزنامه های اصول گرا و با همان شدت و حدت نقد کنند. و يا اگر يک روزنامه اصول گرا با چهره های سياسی جريان خود، مصاحبه ای عليه جريان فکری رقيب به چاپ می رساند، دليل نمی شود که روزنامه رقيب يا اصلاح طلب او نيز اين امتياز را داشته باشند که از منتقدان وضع سياسی موجود ، بخواهند انتقادات خود ازجريان اصول گرا را به چاپ برسانند.
با اين همه ،بخشی از روزنامه نگاران سياسی منتقد ، به خوبی واقف اند که مرز مرگ و حيات روزنامه نگاری در ايران مرز باريکی است. زيرا يک مطلب و سوژه سياسی می تواند در فلان تحريريه و روزنامه اصول گرا در خيابان فردوسی و توپخانه بدون هر گونه سانسور و حتی با تهمت و تندی چاپ شود اما همان مطلب در تحريريه و روزنامه رقيب سياسی در خيابان جردن و پل سيد خندان با سانسور مواجه شود و يا با خودسانسوری تحميلی به چاپ نرسد
از اين روست که در يک دوره سياسی ، روزنامه نگاری در ايران را به راه رفتن در يک ميدان مين تشبيه می کردند. در دو- سه سال اخير نيز همين ميدان وجود داشته و حتی مين های آن نيز بيشتر شده است. به چشم ديده ايم سرنوشت آنهايی که با علم و آگاهی شجاعت کردند و وارد اين ميدان شدند و يا با هيجان زدگی خواستند کاری تهور آميز انجام بدهند ، به کجا ختم شده است.
تمام اين مصائب ، از روزنامه نگاری سياسی منتقد ايران فقط يک نام باقی گذاشته است . بماند که ديگر بخش های روزنامه نگاری ايران نيز حال و روز بهتری از بخش سياسی آن ندارد.
روزنامه «روزگار» نيز که بار ديگر توقيف شد، مصداق چنين فضايی از روزنامه نگاری ايران است. روزنامه ای که در دوران انتشارش نشان داد با وجود روزنامه نگاران جوان آن ، روزنامه ای است که زير تيغ شديد سانسور و خودسانسوری نفس می کشيد، تلاش می کرد «پويا» و «زنده» بماند و از هر روزنه ای برای نفس کشيدن استفاده کند.
البته مشکل روزنامه «روزگار» و ديگر روزنامه های رفرميست ايران همچون «اعتماد» و «شرق» و ... در اين است که بايد وارد ميدان «مينی» شوند که نقشه ای از مين ها ندارند . حکومت نقشه درستی برای ادامه حيات به آنها نمی دهد. اگر هم گاهی نقشه ای مبهم به آنها می دهند و با اين حال روزنامه نگار ايرانی به محض ورود به ميدان ،نابود می شود، بخاطر آن است که ارگان و نهادی ديگر بدون اطلاع ، چند مين بر خلاف قانون در همان ميدان کاشته بودند که نه تنها در نقشه موجود نبوده بلکه کمتر کسی از آن مطلع بوده است.
اينگونه است که روزنامه نگاری سياسی ايران بخاطر همين سانسور ، خود سانسوری ، زندان و توقيف و البته گاهی هيجان زدگی نابجای روزنامه نگاران به بيماری بدحال تبديل شده و با وزيدن کمترين باد سرد ، دردمند و رنجور می شود و حتی می ميرد.
تمام اين مسائل در دوره های مختلف فراز و نشيب های مختلفی داشته اند. هميشه اين سختی ها بوده ، يک زمان کمتر و زمانی ديگر بيشتر . با اين حال آنچه که روزنامه نگار ايرانی با پوست و استخوان خود در تمام لحظات کاريش حس کرده و می کند «سانسور» و «خود سانسوری» است.
مصوبات دبيرخانه شورای امنيت ملی- نه شورای علی امنيت ملی- دستورات پيدا و پنهان و غير قانونی مقامات امنيتی و دادستانی ، دخالت های گاه و بيگاه معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد با بخشنامه های فراقانونی ، فشارها و بهانه های مختلف هيات نظارت بر مطبوعات در مورد محتوای روزنامه ها و نشريات ، شکايت های پياپی دادستان از مطبوعات و ده ها مورد از اين قبيل در کنار قانون مطبوعاتی که از ابتدا تا انتهايش ، تماما سانسور است؛ بخشی از نمونه های بارز «سانسور دولتی» است که روزنامه نگاران ايرانی با آن دست به گريبانند.
اما «خود سانسوری» روزنامه نگاران ايرانی در دوره فعلی سياسی جمهوری اسلامی قصه ديگری دارد که حتی تلخ تر از «سانسور حکومت» است.
شش دانگ حواس روزنامه نگاری ايرانی بايد به اين باشد که تيتر و عکس رهبر جمهوری اسلامی در بهترين جای صفحه نخست کار شود. حتی اگر گفته های او، سخنی معمولی و دارای هيچ ارزش خبری نباشد و موجب کاهش فروش روزنامه نيز شود. آنها تلاش می کنند تيتر و عکس رهبر در کنار تيتر و عکس مطلبی نباشد که از آن هزار گونه تفسير بی ربط و باربط شود . همچنان که روزنامه نگاران اين روزها تمام حواسشان به اين است که عکس وخبری از مير حسين موسوی و مهدی کروبی ، زهرا رهنورد و محمد خاتمی و ... کار نکنند که دودمان روزنامه را به باد دهد. حتی اگر منتقدان سياسی و يا بهترين دوستان و همکاران روزنامه نگارشان در زندان باشند ، و از سرمای زندان اوين و يا رجايی شهر، شب را به صبح بگذرانند و با بيماری سخت دست و پنجه نرم کنند ، يک کلمه نمی توان از آنان چاپ کرد.
البته گاهی نيز روزنامه نگاران منتقد، فارغ از «سانسور» و «خود سانسوری » به اشتباه فکر می کنند اگر يک روزنامه اصول گرا عليه تيم محمود احمدی نژاد و جريان فکری او مطلبی می نويسد آنان نيز اين امتياز را دارند که همانند روزنامه های اصول گرا و با همان شدت و حدت نقد کنند. و يا اگر يک روزنامه اصول گرا با چهره های سياسی جريان خود، مصاحبه ای عليه جريان فکری رقيب به چاپ می رساند، دليل نمی شود که روزنامه رقيب يا اصلاح طلب او نيز اين امتياز را داشته باشند که از منتقدان وضع سياسی موجود ، بخواهند انتقادات خود ازجريان اصول گرا را به چاپ برسانند.
با اين همه ،بخشی از روزنامه نگاران سياسی منتقد ، به خوبی واقف اند که مرز مرگ و حيات روزنامه نگاری در ايران مرز باريکی است. زيرا يک مطلب و سوژه سياسی می تواند در فلان تحريريه و روزنامه اصول گرا در خيابان فردوسی و توپخانه بدون هر گونه سانسور و حتی با تهمت و تندی چاپ شود اما همان مطلب در تحريريه و روزنامه رقيب سياسی در خيابان جردن و پل سيد خندان با سانسور مواجه شود و يا با خودسانسوری تحميلی به چاپ نرسد
از اين روست که در يک دوره سياسی ، روزنامه نگاری در ايران را به راه رفتن در يک ميدان مين تشبيه می کردند. در دو- سه سال اخير نيز همين ميدان وجود داشته و حتی مين های آن نيز بيشتر شده است. به چشم ديده ايم سرنوشت آنهايی که با علم و آگاهی شجاعت کردند و وارد اين ميدان شدند و يا با هيجان زدگی خواستند کاری تهور آميز انجام بدهند ، به کجا ختم شده است.
تمام اين مصائب ، از روزنامه نگاری سياسی منتقد ايران فقط يک نام باقی گذاشته است . بماند که ديگر بخش های روزنامه نگاری ايران نيز حال و روز بهتری از بخش سياسی آن ندارد.
روزنامه «روزگار» نيز که بار ديگر توقيف شد، مصداق چنين فضايی از روزنامه نگاری ايران است. روزنامه ای که در دوران انتشارش نشان داد با وجود روزنامه نگاران جوان آن ، روزنامه ای است که زير تيغ شديد سانسور و خودسانسوری نفس می کشيد، تلاش می کرد «پويا» و «زنده» بماند و از هر روزنه ای برای نفس کشيدن استفاده کند.
البته مشکل روزنامه «روزگار» و ديگر روزنامه های رفرميست ايران همچون «اعتماد» و «شرق» و ... در اين است که بايد وارد ميدان «مينی» شوند که نقشه ای از مين ها ندارند . حکومت نقشه درستی برای ادامه حيات به آنها نمی دهد. اگر هم گاهی نقشه ای مبهم به آنها می دهند و با اين حال روزنامه نگار ايرانی به محض ورود به ميدان ،نابود می شود، بخاطر آن است که ارگان و نهادی ديگر بدون اطلاع ، چند مين بر خلاف قانون در همان ميدان کاشته بودند که نه تنها در نقشه موجود نبوده بلکه کمتر کسی از آن مطلع بوده است.
اينگونه است که روزنامه نگاری سياسی ايران بخاطر همين سانسور ، خود سانسوری ، زندان و توقيف و البته گاهی هيجان زدگی نابجای روزنامه نگاران به بيماری بدحال تبديل شده و با وزيدن کمترين باد سرد ، دردمند و رنجور می شود و حتی می ميرد.