همان طور که تک تک مردم ايران «اتفاقا» نمردهاند (قرار نيست کسی تحت حکومت جمهوری اسلامی زندگی و مرگ عادی داشته باشد) زندانيان سياسی و عقيدتی موجود نيز اتفاقی زندهاند و اگر زنده از زندان (هتل، به تعبير مقامات جمهوری اسلامی، معاون سينمايی وزارت ارشاد، ايلنا، ۶ مرداد ۱۳۹۰) بيرون آيند آن را بايد به حساب تصادف و بخت گذاشت. زندانيان سياسی و عقيدتی آن قدر مورد شکنجه جسمی و روانی و تحقير سيستماتيک قرار می گيرند که اکثر آنها يک دوره اعتصاب غذا را تجربه می کنند و برخی از آنها از اين اعتصاب غذا جان سالم به در نمی برند.
برخی بواسطه ضعف ناشی از اعتصاب غذا و برخی بواسطه بيماریهای جانکاه شکننده شده و با ضربهای کوچک يا بدون ضربه دار فانی را وداع می گويند. برخی نيز به واسطه تاثيرات مخرب شکنجه پس از آزادی دست به خودکشی می زنند. (بهنام گنجی، جرس ۱۳ شهريور ۱۳۹۰) آنها پس از مرگ نيز معمولا بدون کالبدشکافی و توسط ماموران حکومتی شبانه به خاک سپرده می شوند و مراسم ختم آنها نيز تحت نظارت ماموران انجام می گيرد.
فهرستی طولانی از زندانيان سياسی و عقيدتی جانباخته در زندان وجود دارد، از وبلاگ نويس و فعال جنبش دانشجويی و فعال جنبش کرد تا فعال ملی- مذهبی و فعال سياسی بازاری، و از افراد شناخته شده در فضای سياسی کشور تا افراد گمنام (مثل رامين يعقوبی که در شهر درود دستگير شد و در زندان بواسطهی مورد ضرب و شتم واقع شدن جان باخت، جرس، ۱۶ شهريور ۱۳۹۰). به اين فهرست می توان نام زندانيان عادی را نيز که بواسطه بی توجهی و شرايط بد زندانها می ميرند و کمتر کسی از آنها مطلع می شود اضافه کرد (مثل علی اشکان و خبات احمدی که در زندان مهاباد جان باختند، موکريان، ۱۷ مرداد ۱۳۹۰).
در اين نوشته، آنچه بر چند زندانی سياسی جان باخته در سالهای اخير با پيشينههای کاری و اجتماعی متفاوت و از سنين مختلف (جوان و ميان سال) بر اساس گزارش رسمی دولتی و گزارش خانواده و هم بندیها رفته روايت می شود. همه در گذشتگان از ميان افرادی انتخاب شدهاند که زندانی و محاکمه شده و مشغول گذراندن دوره زندان خود بودهاند؛ بازجويی يا بازداشتگاه موقتی (مثل کهريزک) در کار نبوده تا علت مرگ را بتوان با روش بازجويی يا نحوه نگه داری و امکانات بازداشتگاه موقت توجيه کرد. علت اصلی مرگ، فراهم شدن زمينه برای مرگ اين افراد در ساختار و نهاد زندان در جمهوری اسلامی است.
اکبر محمدی، ۸ مرداد ۱۳۸۵
فعال دانشجويی، ۳۷ ساله، که به گزارش رسانههای دولتی و شبه دولتی «در نهمين روز اعتصاب غذای خود در حمام زندان اوين دچار ايست قلبی شد.» (آفتاب، ۹ مرداد ۱۳۸۵) محمدی که از سال ۷۸ و به دنبال وقايع ۱۸ تير کوی دانشگاه در زندان به سر می برد، نخست به اعدام و بعد به پانزده سال زندان محکوم شد.
گزارش رسانههای دولتی در مورد همه زندانيان سياسی که در زندان جان می بازند از يک کليشه و متن از پيش تهيه شده پيروی می کنند. پس از مرگ اکبر محمدی يکی از مقامات سازمان زندانها اعلام می کند که
۱. زندانی قبل از مرگ سر حال و سالم بوده است: «وی اعلام کرده بود که قصد دارد اعتصاب غذا کند اما آب و چای می خورد.»
۲. زندانی تحت مراقبت بوده و اگر از کف رفته خواست خودش بوده است: «پس از آن که شب گذشته حال محمدی بد میشود، وی به بهداری زندان منتقل و تحت درمان قرار میگيرد اما به اصرار خودش دوباره به بند منتقل میشود و در آنجا دوباره حالش بد میشود که در حين انتقال به بهداری در مسير راه فوت می کند.»
۳. مقامات زندان کوتاهی نکردهاند: «ايشان هر روز تحت نظر پزشک زندان بود و شب گذشته نيز فشارش ۱۲ بر روی هفت بود.» (خبرگزاری ايلنا، ۹ مرداد ۱۳۸۵)
گزارش زندانيان ديگر نيز از نحوه مرگ آنها بسيار شبيه به يکديگر است: «مسئوليت مرگ مظلومانه او [اکبر] با مسئولين دستگاه قضايی و امنيتی است که به نظر کارشناسی پزشکان داخل و بيرون زندان مبنی بر ضرورت اعطای مرخصی استعلاجی توجهی نکردند و طی برخوردی خشن و نامتعارف ايشان را به زندان بازگرداندند. سرانجام نيز با سهل انگاری در مراقبت از وی در ايام اعتصاب غذا و بی توجهی به خواسته های به حقش و
برخوردهای خشونت آميز با وی زمينه مرگ او را فراهم کردند.» (فصل سياه ديگری از کتاب استبداد، علی افشاری، رضا دلبری، محسن سازگارا، اکبر عطری، مهر انگيز کار، محمد ملکی، عصر نو، ۱۳ مرداد ۱۳۸۵)
اميد رضا مير صيافی، ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
وبلاگ نويس ۲۸ ساله (وبلاگ روزنگار)، که به اتهام توهين به ولی فقيه اول و دوم به دوسال زندان محکوم شد. بنا به سبک مقامات زندان که برای مرگ زندانيان جان باخته داستانی قابل باور تر بر حسب شرايط روحی و جسمی زندانی می سازند در مورد اميد رضا به خانوادهاش گفتند که وی افسردگی داشته و خود کشی کرده است. (سايت صدای آمريکا، ۲۸ مارس ۲۰۰۹)
برادر اميد رضا روايت ديگری دارد: «ما صبح فردايی که خبردار شديم، رفتيم برای شناسايی جسد، من خودم جسد را ديدم، گوش سمت چپ خونريزی شديد داشت، بينی اش پر از لخته های خون بود، صورتش کبود بود، پشت کتف ها کبود بود و پشت کمر، و ظاهرا قسمت پشت گوش آن قسمت، جمجمه شکستگی هم داشته، طوری که آن ملافه ای که جسد را پيچيده بودند کاملا خونی شده بود قسمت زير سر. بعد آنجا جسد را به ما تحويل دادند فرستاديم پزشکی قانونی کهريزک، چهار ساعت طول کشيد، ظاهرا کالبد شکافی انجام شد به ما توضيح خاصی ندادند.
يک فرمی به ما داده شد که داخلش توضيحاتی خواسته بودند از سوابق بيماری اميد که ما همه را رد کرديم ، ايشان نه بيمار بود نه معتاد بود و نه هيچی. بعدش يک قسمتی نوشته بود که آيا شما شکايتی داريد؟ من هم نوشتم که بله. البته افرادی آنجا بودند می گفتند که اگر بنويسيد شکايت داريد جسد را ممکن است تحويل تان ندهند. من هم آنجا گفتم که اصلا جسد را نمی خواهم تحويل بدهند و جسد اميد به چه درد من می خورد؟ من نوشتم ما شکايت داريم، مسئولين زندان اوين مقصر هستند. اين قتل مشکوک است و بايد پيگيری شود و امضا کردم. بعد از چهار ساعت جسد را برای تدفين به ما تحويل دادند موقعی هم که داشتند پيکر پاکش را شستشو می دادند هنوز گوشش داشت خونريزی می کرد. در حالی که اينها به ما گفته بودند که ايشان قرص خورده، فشارش افت کرده و فوت کرده.» (اميرپرويز ميرصيافی ، سايت صدای امريکا، ۲۸ مارس ۲۰۰۹)
محسن دگمه چی، ۸ فروردين ۱۳۹۰
فعال سياسی در بازار، ۵۳ ساله، که به اتهام کمک به خانوادهی زندانيان سياسی بازداشت و به ده سال حبس محکوم شد. محسن دکمه چی بنا بر تشخيص پزشکان به دليل ابتلا به سرطان پانکراس از نوع بدخيم بايستی در بيمارستانی خارج از زندان تحت شيمی درمانی قرار میگرفت و عدم رسيدگی به موقع، موجب پيشرفت بيماری سرطان وی شد (جرس، ۱۶ سفند ۱۳۸۹). در مراسم خاکسپاری محسن دگمه چی، نيروهای امنيتی و لباس شخصیها به خانواده و حاضرين يورش بردند. (جرس، ۱۰ فروردين ۱۳۹۰)
زندانيانی که بيمار باشند به حال خود رها می شوند تا زندان آخرين ايستگاه زندگی آنان باشد (مثل ناصر خانی زاده اهل بوکان، محکوم به ۱۸ ماه حبس، به خاطر بيماری دستگاه گوارش جان باخت، موکريان، ۳ مرداد ۱۳۹۰؛ يا اميرحسين حشمت ساران، محکوم به هشت سال حبس، که به جرم تشکيل سازمانی به نام «جبهه اتحاد ملی» در زندان رجايی شهر کرج زندانی بود، ۱۶ اسفند ۱۳۸۷ در اثر بيماری قلبی درگذشت، بی بی سی فارسی، ۷ فروردين ۱۳۸۸). زندانيان هم بند روايتهايی بسيار شبيه هم از آخرين روزهای جان باختگان دارند: «در روزهای آخر وضعيت جسمی بازاری زندانی محسن دگمه چی روز به روز وخيم تر می شد ودرد جانکاه لحظه ای او را امان نمی داد و دچار ضعف شديدی شده بود. او ديگر قادربه نشستن بر روی تختخوابش نبود و حدود ۴ هفته قادر به خوردن غذا نبود وی در روزهای آخر حتی نمی توانست مايعاتی مانند شير و آب ميوه بنوشد و هنگام نوشيدن آب با درد های شديدی مواجه می شد.» (جرس، ۹ فروردين ۱۳۹۰)
هنگامی که هم سلولی دگمه چی در ملاقات با عباس جعفری دولت آبادی از وضعيت نامناسب و وخيم جسمانی و لزوم رسيدگی فوری پزشکی به وضعيت وی سخن به ميان می آورد، دادستان تهران به وی می گويد: «قرار نيست که همه اينها با اعدام بميرند و با اعدام کشته شوند.» (سعيد پورحيدر روزنامه نگار و هم سلولی محسن دگمهچی، دويچه وله، ۱۱ فروردين ۱۳۹۰)
هدی صابر، ۲۱ خرداد ۱۳۹۰
فعال ملی- مذهبی، ۵۲ ساله، که پس از ۱۰ روز اعتصاب غذا در زندان اوين درگذشت. به روايت رئيس بهداری زندان اوين «بر اساس ادعای مرحوم صابر که گفته بود من در اعتصاب غذا هستم، از مسئولان بند نامبرده خواسته میشود که آيا اين ادعا درست است؟ آنها هم گفتند چنين مسئلهای صحت ندارد و چيزی از وی نديدهايم که تاييدی بر اعتصاب غذای او باشد.» (خبرگزاری جمهوری اسلامی، ۲۳ خرداد ۱۳۹۰)
اما « پزشکان بيمارستان مدرس علت عدم نجات وی را سهل انگاری مقامات زندان در انتقال به موقع به بيمارستان ذکر نموده و عنوان داشته اند که در صورتی که انتقال ايشان در اسرع وقت صورت ميگرفت و ايشان تحت مراقبت های ويژه قرار می گرفتند نجات وی از مرگ حتمی بوده است.» (تحول سبز، ۲۲ خرداد ۱۳۹۰)
به شهادت هم بندیهای هدی صابر، او پس از بازگشت به بند شکايت کرده که از سوی مامورانی در لباس پرسنل بهداری مورد ضرب و شتم و توهين قرار گرفته است. (نامه ۶۴ زندانی، کلمه، ۲۳ خرداد ۱۳۹۰)
مقامات مسئول قضايی خبر انتقال به بيمارستان و درگذشت هدی صابر را به خانوادهاش نيز اطلاع نداده بودند و پس از آن نيز از تحويل پيکر وی به خانواده، امتناع ورزيدند. تشييع جنازه هدی صابر در قطعه صد تحت تدابير شديد امنيتی برگزار شد. (جرس ۲۲ خرداد ۱۳۹۰)
...........................................................
نظرات مطرح شده در این مقاله الزاما بازتاب دهنده دیدگاه های رادیو فردا نیست.
برخی بواسطه ضعف ناشی از اعتصاب غذا و برخی بواسطه بيماریهای جانکاه شکننده شده و با ضربهای کوچک يا بدون ضربه دار فانی را وداع می گويند. برخی نيز به واسطه تاثيرات مخرب شکنجه پس از آزادی دست به خودکشی می زنند. (بهنام گنجی، جرس ۱۳ شهريور ۱۳۹۰) آنها پس از مرگ نيز معمولا بدون کالبدشکافی و توسط ماموران حکومتی شبانه به خاک سپرده می شوند و مراسم ختم آنها نيز تحت نظارت ماموران انجام می گيرد.
فهرستی طولانی از زندانيان سياسی و عقيدتی جانباخته در زندان وجود دارد، از وبلاگ نويس و فعال جنبش دانشجويی و فعال جنبش کرد تا فعال ملی- مذهبی و فعال سياسی بازاری، و از افراد شناخته شده در فضای سياسی کشور تا افراد گمنام (مثل رامين يعقوبی که در شهر درود دستگير شد و در زندان بواسطهی مورد ضرب و شتم واقع شدن جان باخت، جرس، ۱۶ شهريور ۱۳۹۰). به اين فهرست می توان نام زندانيان عادی را نيز که بواسطه بی توجهی و شرايط بد زندانها می ميرند و کمتر کسی از آنها مطلع می شود اضافه کرد (مثل علی اشکان و خبات احمدی که در زندان مهاباد جان باختند، موکريان، ۱۷ مرداد ۱۳۹۰).
در اين نوشته، آنچه بر چند زندانی سياسی جان باخته در سالهای اخير با پيشينههای کاری و اجتماعی متفاوت و از سنين مختلف (جوان و ميان سال) بر اساس گزارش رسمی دولتی و گزارش خانواده و هم بندیها رفته روايت می شود. همه در گذشتگان از ميان افرادی انتخاب شدهاند که زندانی و محاکمه شده و مشغول گذراندن دوره زندان خود بودهاند؛ بازجويی يا بازداشتگاه موقتی (مثل کهريزک) در کار نبوده تا علت مرگ را بتوان با روش بازجويی يا نحوه نگه داری و امکانات بازداشتگاه موقت توجيه کرد. علت اصلی مرگ، فراهم شدن زمينه برای مرگ اين افراد در ساختار و نهاد زندان در جمهوری اسلامی است.
اکبر محمدی، ۸ مرداد ۱۳۸۵
فعال دانشجويی، ۳۷ ساله، که به گزارش رسانههای دولتی و شبه دولتی «در نهمين روز اعتصاب غذای خود در حمام زندان اوين دچار ايست قلبی شد.» (آفتاب، ۹ مرداد ۱۳۸۵) محمدی که از سال ۷۸ و به دنبال وقايع ۱۸ تير کوی دانشگاه در زندان به سر می برد، نخست به اعدام و بعد به پانزده سال زندان محکوم شد.
گزارش رسانههای دولتی در مورد همه زندانيان سياسی که در زندان جان می بازند از يک کليشه و متن از پيش تهيه شده پيروی می کنند. پس از مرگ اکبر محمدی يکی از مقامات سازمان زندانها اعلام می کند که
۱. زندانی قبل از مرگ سر حال و سالم بوده است: «وی اعلام کرده بود که قصد دارد اعتصاب غذا کند اما آب و چای می خورد.»
۲. زندانی تحت مراقبت بوده و اگر از کف رفته خواست خودش بوده است: «پس از آن که شب گذشته حال محمدی بد میشود، وی به بهداری زندان منتقل و تحت درمان قرار میگيرد اما به اصرار خودش دوباره به بند منتقل میشود و در آنجا دوباره حالش بد میشود که در حين انتقال به بهداری در مسير راه فوت می کند.»
۳. مقامات زندان کوتاهی نکردهاند: «ايشان هر روز تحت نظر پزشک زندان بود و شب گذشته نيز فشارش ۱۲ بر روی هفت بود.» (خبرگزاری ايلنا، ۹ مرداد ۱۳۸۵)
گزارش زندانيان ديگر نيز از نحوه مرگ آنها بسيار شبيه به يکديگر است: «مسئوليت مرگ مظلومانه او [اکبر] با مسئولين دستگاه قضايی و امنيتی است که به نظر کارشناسی پزشکان داخل و بيرون زندان مبنی بر ضرورت اعطای مرخصی استعلاجی توجهی نکردند و طی برخوردی خشن و نامتعارف ايشان را به زندان بازگرداندند. سرانجام نيز با سهل انگاری در مراقبت از وی در ايام اعتصاب غذا و بی توجهی به خواسته های به حقش و
برخوردهای خشونت آميز با وی زمينه مرگ او را فراهم کردند.» (فصل سياه ديگری از کتاب استبداد، علی افشاری، رضا دلبری، محسن سازگارا، اکبر عطری، مهر انگيز کار، محمد ملکی، عصر نو، ۱۳ مرداد ۱۳۸۵)
اميد رضا مير صيافی، ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
وبلاگ نويس ۲۸ ساله (وبلاگ روزنگار)، که به اتهام توهين به ولی فقيه اول و دوم به دوسال زندان محکوم شد. بنا به سبک مقامات زندان که برای مرگ زندانيان جان باخته داستانی قابل باور تر بر حسب شرايط روحی و جسمی زندانی می سازند در مورد اميد رضا به خانوادهاش گفتند که وی افسردگی داشته و خود کشی کرده است. (سايت صدای آمريکا، ۲۸ مارس ۲۰۰۹)
برادر اميد رضا روايت ديگری دارد: «ما صبح فردايی که خبردار شديم، رفتيم برای شناسايی جسد، من خودم جسد را ديدم، گوش سمت چپ خونريزی شديد داشت، بينی اش پر از لخته های خون بود، صورتش کبود بود، پشت کتف ها کبود بود و پشت کمر، و ظاهرا قسمت پشت گوش آن قسمت، جمجمه شکستگی هم داشته، طوری که آن ملافه ای که جسد را پيچيده بودند کاملا خونی شده بود قسمت زير سر. بعد آنجا جسد را به ما تحويل دادند فرستاديم پزشکی قانونی کهريزک، چهار ساعت طول کشيد، ظاهرا کالبد شکافی انجام شد به ما توضيح خاصی ندادند.
يک فرمی به ما داده شد که داخلش توضيحاتی خواسته بودند از سوابق بيماری اميد که ما همه را رد کرديم ، ايشان نه بيمار بود نه معتاد بود و نه هيچی. بعدش يک قسمتی نوشته بود که آيا شما شکايتی داريد؟ من هم نوشتم که بله. البته افرادی آنجا بودند می گفتند که اگر بنويسيد شکايت داريد جسد را ممکن است تحويل تان ندهند. من هم آنجا گفتم که اصلا جسد را نمی خواهم تحويل بدهند و جسد اميد به چه درد من می خورد؟ من نوشتم ما شکايت داريم، مسئولين زندان اوين مقصر هستند. اين قتل مشکوک است و بايد پيگيری شود و امضا کردم. بعد از چهار ساعت جسد را برای تدفين به ما تحويل دادند موقعی هم که داشتند پيکر پاکش را شستشو می دادند هنوز گوشش داشت خونريزی می کرد. در حالی که اينها به ما گفته بودند که ايشان قرص خورده، فشارش افت کرده و فوت کرده.» (اميرپرويز ميرصيافی ، سايت صدای امريکا، ۲۸ مارس ۲۰۰۹)
محسن دگمه چی، ۸ فروردين ۱۳۹۰
فعال سياسی در بازار، ۵۳ ساله، که به اتهام کمک به خانوادهی زندانيان سياسی بازداشت و به ده سال حبس محکوم شد. محسن دکمه چی بنا بر تشخيص پزشکان به دليل ابتلا به سرطان پانکراس از نوع بدخيم بايستی در بيمارستانی خارج از زندان تحت شيمی درمانی قرار میگرفت و عدم رسيدگی به موقع، موجب پيشرفت بيماری سرطان وی شد (جرس، ۱۶ سفند ۱۳۸۹). در مراسم خاکسپاری محسن دگمه چی، نيروهای امنيتی و لباس شخصیها به خانواده و حاضرين يورش بردند. (جرس، ۱۰ فروردين ۱۳۹۰)
زندانيانی که بيمار باشند به حال خود رها می شوند تا زندان آخرين ايستگاه زندگی آنان باشد (مثل ناصر خانی زاده اهل بوکان، محکوم به ۱۸ ماه حبس، به خاطر بيماری دستگاه گوارش جان باخت، موکريان، ۳ مرداد ۱۳۹۰؛ يا اميرحسين حشمت ساران، محکوم به هشت سال حبس، که به جرم تشکيل سازمانی به نام «جبهه اتحاد ملی» در زندان رجايی شهر کرج زندانی بود، ۱۶ اسفند ۱۳۸۷ در اثر بيماری قلبی درگذشت، بی بی سی فارسی، ۷ فروردين ۱۳۸۸). زندانيان هم بند روايتهايی بسيار شبيه هم از آخرين روزهای جان باختگان دارند: «در روزهای آخر وضعيت جسمی بازاری زندانی محسن دگمه چی روز به روز وخيم تر می شد ودرد جانکاه لحظه ای او را امان نمی داد و دچار ضعف شديدی شده بود. او ديگر قادربه نشستن بر روی تختخوابش نبود و حدود ۴ هفته قادر به خوردن غذا نبود وی در روزهای آخر حتی نمی توانست مايعاتی مانند شير و آب ميوه بنوشد و هنگام نوشيدن آب با درد های شديدی مواجه می شد.» (جرس، ۹ فروردين ۱۳۹۰)
هنگامی که هم سلولی دگمه چی در ملاقات با عباس جعفری دولت آبادی از وضعيت نامناسب و وخيم جسمانی و لزوم رسيدگی فوری پزشکی به وضعيت وی سخن به ميان می آورد، دادستان تهران به وی می گويد: «قرار نيست که همه اينها با اعدام بميرند و با اعدام کشته شوند.» (سعيد پورحيدر روزنامه نگار و هم سلولی محسن دگمهچی، دويچه وله، ۱۱ فروردين ۱۳۹۰)
هدی صابر، ۲۱ خرداد ۱۳۹۰
فعال ملی- مذهبی، ۵۲ ساله، که پس از ۱۰ روز اعتصاب غذا در زندان اوين درگذشت. به روايت رئيس بهداری زندان اوين «بر اساس ادعای مرحوم صابر که گفته بود من در اعتصاب غذا هستم، از مسئولان بند نامبرده خواسته میشود که آيا اين ادعا درست است؟ آنها هم گفتند چنين مسئلهای صحت ندارد و چيزی از وی نديدهايم که تاييدی بر اعتصاب غذای او باشد.» (خبرگزاری جمهوری اسلامی، ۲۳ خرداد ۱۳۹۰)
اما « پزشکان بيمارستان مدرس علت عدم نجات وی را سهل انگاری مقامات زندان در انتقال به موقع به بيمارستان ذکر نموده و عنوان داشته اند که در صورتی که انتقال ايشان در اسرع وقت صورت ميگرفت و ايشان تحت مراقبت های ويژه قرار می گرفتند نجات وی از مرگ حتمی بوده است.» (تحول سبز، ۲۲ خرداد ۱۳۹۰)
به شهادت هم بندیهای هدی صابر، او پس از بازگشت به بند شکايت کرده که از سوی مامورانی در لباس پرسنل بهداری مورد ضرب و شتم و توهين قرار گرفته است. (نامه ۶۴ زندانی، کلمه، ۲۳ خرداد ۱۳۹۰)
مقامات مسئول قضايی خبر انتقال به بيمارستان و درگذشت هدی صابر را به خانوادهاش نيز اطلاع نداده بودند و پس از آن نيز از تحويل پيکر وی به خانواده، امتناع ورزيدند. تشييع جنازه هدی صابر در قطعه صد تحت تدابير شديد امنيتی برگزار شد. (جرس ۲۲ خرداد ۱۳۹۰)
...........................................................
نظرات مطرح شده در این مقاله الزاما بازتاب دهنده دیدگاه های رادیو فردا نیست.