بخش سی و یکم:
با سرنگونی دولت دکتر محمد مصدق، سياست خارجی او بر پايه «موازنه منفی» يکسره کنار گذاشته شد، و زمام سياست خارجی ايران را محمدرضاشاه ، شخصا در دست گرفت.
پايه های نخستين رويکرد محمدرضاشاه به سياست خارجی، استوار ساختن جايگاه ايران در اردوگاه غرب، بخصوص در کنار آمريکا بود.
کودتای سال ۱۳۳۱ «افسران جوان» در مصر، براندازی پادشاهی در آن کشور، و بر آمدن ستاره قدرت جمال عبدالناصر در آسمان جهان عرب، از يک سو، و کودتای خونين سرتيپ عبدالکريم قاسم در عراق که حکومت پادشاهی تحت الحمايه بريتانيا در آن کشور را در سال ۱۳۳۷ برانداخت، به توفيق سياست خارجی محمدرضاشاه ياری چشمگيری داد.
جمال عبدالناصر و عبدالکريم قاسم، هر دو، سياست دوری از جهان غرب و نزديکی با اردوگاه شرق برهبری روسيه شوروی را برگزيده بودند. از همين رو، و نيز با توجه به مرز طولانی مشترک ميان ايران و روسيه، محمدرضاشاه، در ديدگاه پرزيدنت ايزنهاور، از اهميتی ويژه برخوردار شد. ايران، ناگهان ، به مهمترين عامل مقاومت در برابر نفوذ شوروی به منطقه نفتخيز خاورميانه بدل شد. در ايران، سرزمين پريان، سرزمين هزار و يک شب، قصه ديگری شکل می گرفت.
شهرزاد: «... و اما ای ملک جوانبخت! امير ينگی دنيا از بيم خصم سرخ، پرورش ملک ايرانزمين را ناگزير دانست، پس خوان نعمت را از برای او گسترد تا در روز مبادا، پيشروی خصم سرخ به سوی خاورميانه زرخيز را، چندان بدرازا کشاند که خود بتواند سپاهيان کارکشته اش را به معرکه رساند....»
نگرانی آمريکا از پيشروی کمونيسم در خاورميانه و به سوی آبهای گرم، بيشتر از اين واقعيت سرچشمه می گرفت که روسيه شوروی نيز به بمب اتمی دست يافته بود. برای لگام زدن به توسعه طلبی های شوروی، تهديد به حمله های اتمی ديگر بسنده نبود.
در چنين چهارچوبی، محمدرضاشاه در پی دستيابی به تعهد رسمی آمريکا بود تا در صورت لزوم (در صورت دست درازی شوروی به ايران) به ياری ايران بشتابد. اما پرزيدنت آيزنهاور، برای پرهيز از ناخشنود کردن روسيه شوروی بتازگی مجهز شده به سلاح هسته يی، از سپردن چنين تعهدی سر باز زد و مصلحت را در همکاری های غير نظامی و نظامی غير مستقيم با ايران دانست؛ مصلحتی که در قالب پيمان «سنتو»، جانشين «پيمان بغداد» که با سرنگونی پادشاهی در عراق از ميان رفته بود، متجلی شد.
در اين پيمان با عضويت ايران، بريتانيا، پاکستان و ترکيه، آمريکا با عنوان همراه و يار «ناظر»، در بخش نظامی حضور يافت. همزمان با اين دگرگونی ها، سرانجام، ايران و آمريکا در سال ۱۳۳۸ موافقتنامه دفاع دو جانبه با يک ديگر را امضاء کردند.
همين تحولات، اردوگاه شرق به رهبری روسيه شوروی، چين و نيز مخالفان داخلی محمدرضاشاه پهلوی را به انتقادات تند از ايران و آمريکا واداشت. اين منتقدان می گفتند: «آمريکا عملاً جای امپراطوری بريتانيا را در ايران گرفته و بر سرنوشت آن حاکم شده است. اين آمريکاست که همه چيز را به ايران ديکته می کند...»
اما آيا براستی آمريکا راهبردهای سياسی را به ايران ديکته می کرد؟
امير طاهری، نويسنده کتاب«شب ايرانی» و «روح خدا: خمينی»، درست عکس چنين نظری را دارد.
امير طاهری: «من لااقل می توانم بگويم تا آن بخشی که شاهدش بودم اين طور نبوده است. اولاً اينکه توازن قوای آمريکا نسبت به ايران تغيير کرده بود. ايران سال ۱۹۷۰ ميلادی با ايران سال ۱۹۵۰ ميلادی فرق داشت. جمعيت ايران بيشتر شده بود. ثروتش بيشتر شده بود. سازماندهی دولتيش بيشتر شده بود. ارتشش منظم شده بود و به طور کلی توازن قوای بين المللی هم به نفع کشورهای نوخاسته و قدرت های نوخاسته ايی مثل ايران هم تغيير کرده بود.
«همان جور که امروز هم شاهد اين پديده هستيم . می بينيم که دنيا در حال تجربه توازن قوای جديدی است، ظهور چين، ظهور هند، برزيل، روسيه و قدرت های کوچکتر. اين مسئله نشان می دهد که دنيا در حال تغيير است.
«برای اينکه برگرديم به مورد خاص روابط ايران و آمريکا، بايد بگويم، به نظر من، دست کم در ده سال آخر حکومت شاه ، نفوذ ايران در ايالات متحده بيشتر بود تا نفوذ ايالات متحده در ايران.
«دليل اين مسئله هم اين بود که ايالات متحده تجربه تلخ ويتنام را پشت سر گذاشته، و دکترين نيکسون شکل گرفته بود.
«دکترين نيکسون مبتنی بر اين اساس بود که ايالات متحده بايستی دوستانی را در هر منطقه حساس جهان پيدا کند و آن دوستان را به عنوان قدرت منطقه ای بشناسد و آنها را تقويت کند تا ايالات متحده مجبور نشود برای حفظ نظام موجود جهانی ، مانند جريان مديترانه مستقيما وارد جنگ و مجادله شود.
«و اين امرالبته با منافع ايران کاملا منطبق بود چون ايران از سال ۱۹۶۸ ميلادی يعنی قبل از روی کار آمدن نيکسون و شکل گيری دکترين او ، کوشش می کرد که بريتانيا را از خليج فارس بيرون کند وايران، به عنوان پاسدار امنيت در خليج فارس، بتواند زِمام امور را خود بر عهده بگيرد.
«بدين ترتيب، دکترين نيکسون و منافع ايران در يک جايی با همديگر تلاقی پيدا کردند .
«می دانيد که امروز، به عنوان مثال، خليج فارس عملاً يک درياچه آمريکايی است برای اينکه حتی هواپيماهای ايرانی که از روی اين خليج پرواز می کنند مجبورند با آمريکايی ها صحبت کنند و اجازه پرواز دريافت کنند.
«ولی روزی که شاه داشت ايران را ترک می کرد در خليج فارس هيچ حضور آمريکايی وجود نداشت و فقط يک حضور سمبليک توسط ناوگان پنجم آمريکا در بحرين بود که از جنگ جهانی دوم و به شکل نمايشی وجود داشت.
«بدين ترتيب، در دهه آخر حکومت شاه، اين شاه بود که از قدرت ايالات متحده آمريکا برای پيشبرد منافع ملی ايران استفاده می کرد.
به عنوان مثال، دسترسی ايران به پيشرفته ترين سلاح ها، به استثناء سلاح های اتمی، از سوی ايالت متحده تضمين شده بود.
يعنی ايالت متحده حاضر بود سلاح هايی به ايران بدهد که به قديمی ترين متحدش يعنی بريتانيا هم حاضر نبود بدهد.»
از سوی ديگر، بسياری از مخالفان محمدرضاشاه، و کلا اردوگاه غرب، معتقد بودند که آمريکا صرفا در پی منافع خود پيش می رود. نفت ايران را کشتی کشتی می برد، و در عوض سلاح های «قراضه» و «بنجل»، به محمدرضاشاه قالب می کند.
امير طاهری اين گفته را نيز بی پايه می داند.
امير طاهری: بله چنين حرفهايی می زنند. ولی اگر نگاه کنيد، می بينيد که امروز هم ستون فقرات نيروی هوايی ايران، هواپيماهای اف چهار، فانتوم و اف چهاردهی است که آمريکا در ۳۵ سال پيش به ايران فروخت.
اين هواپيماها، در آن روزها، پيشرفته ترين سلاح های زمان خودشان بودند و تنها کسانی که در دنيا هواپيمای اف چهارده داشتند، يکی نيروی دريايی آمريکا بود و ديگری هم نيروی هوايی ايران. هيچ کشور ديگری اين هواپيما را نداشت.
بنابر اين من درست نمی دانم کجای اين هواپيماها بنجل بود؟ اگر اين سلاح ها بی ارزش و بنجل بود الان و ۳۵ سال بعد، هنوز به عنوان ستون فقرات نيروی هوايی کشور نسبتاً پهناوری مانند ايران به حساب نمی آمد.»
در گرماگرم جنگ سرد، بيشتر ايرانيان سر در لاک خود فرو برده، با پرهيز از پرداختن به سياست، در پی نان و آب بودند.
روحانيون ايرانی هم ناخشنود نبودند از اين که آمريکا برای جلوگيری از نفوذ کمونيست های بگفته آنان« خدانشناس» و «ضد دين»، به ياری ايران شتافته است.
در چارچوب اين آرامش سياسی، ايرانيان پيشرفت های علمی و فنی آمريکا را به ديده اعجاب و تحسين می نگريستند، وای بسا به خود می باليدند که چنين يار و ياوری دارند.
اين اعجاب و تحسين، روز بيست و پنجم ماه می ۱۹۶۱ هنگامی به اوج خود رسيد که جان.اف.کندی، جانشين جوان و جذاب ژنرال آيزنهاور در کاخ سفيد واشينگتن از برنامه آمريکا برای تسخير کره ماه خبر داد.
http://www.youtube.com/embed/_lEpd3oTd3w
جان اف. کندی، رئيس جمهوری آمريکا:« بنظر من، اين ملت بايد خود را به هدف فرود آوردن انسان به کره ماه و به سلامت بازگرداندن او به زمين، تا پيش از پايان دهه جاری متعهد کند. برای نوع بشر يا در راه کاوش و اکتشاف دراز مدت فضا، هيچ طرح فضائی ديگری، تا اين اندازه دشوار و پر هزينه، (و نيز) موثر نخواهد بود.»
بگفته عباس ميلانی - پژوهشگر و نويسنده -، ايرانی ها و آمريکاييان بخصوص در يک سرشت مشترک اند: سرشت همواره تشنه بودن برای پيش رفتن، کاوشِ ِ هر چه بيشتر، و درنورديدن مرزها.
عباس ميلانی: «در مورد تاريخ آمريکا بايد بگويم يکی از يکی از معروفترين مورخان اين کشور، کسی به نام "ترنر" تزی دارد که روحيه آمريکايی را روحيه مرزشکنی تعريف می کند. او می گويد روحيه آمريکايی ها، روحيه رفتن و کشف کردن عرصه های نوين و کشف کردن مرزهای نو يا ميدان های تازه است.
«وقتی که کندی برنامه اتميش را اعلام کرد ، از همين مفهوم "مرزهای نو" استفاده کرد.
ترنر هم بر اين باور بود که سنت و فرديت آمريکايی دائما در جست و جوی فضايی برای رفتن و اعلام وجود کردن و ايجاد عدالت است.
دقيقاً، ترنر يکی از مشخصات غرب و گشايش غرب را تلاش برای ايجاد عدالت – البته متاسفانه برای جامعه آمريکايی سفيد پوست- می دانست.
بايد بگويم حين اين تلاش صدمات زيادی به جامعه بومی و سرخپوستان آمريکا خورد.
به نظر من، وجه ديگر جامعه آمريکا و بخش عمده روحيه آمريکايی ، همين روحيه توجه به فرديت، روحيه آزمايشگر و روحيه کشف مرزهای تازه جهان است.
اتفاقاً جالب است وقتی که شما به عنوان يک ايرانی اصيل، آن چنان که غربی ها مثلاً از آن دريچه ما را می ديدند، در دو هزار سال پيش، به نوشته هردوت نگاه می کنيم و آنچه که هرودوت از روحيه ما نقل می کند، بسيار شبيه به اين چيزی است که امروز به عنوان روحيه آمريکايی از آن نام برده می شود و ما به عنوان بهترين جنبه های روحيه آمريکايی آن را می شناسيم.
هرودوت می گويد که ايرانی ها دنيا را می خواهند کشف کنند و به اقصی نقاط دنيا آدم گسيل کرده اند ، می خواهند رودخانه های دنيا را ارزيابی کنند و می خواهند ناشناخته های دنيا را بشناسند.
اينها چيزهايی است که به گمان هرودوت بخشی از ذات ايرانی بودن است.
به نظر می آيد که امروز بسياری از اينها را در نتيجه سالها استبداد و خفقان فرهنگی و تيرگی و بستگی فضای حاکم از دست داده ايم.»
با آغاز رياست جمهوری جان کندی - از حزب دموکرات ، در زمان نخست وزيری مهندس جعفر شريف امامی، و با اوج گرفتن مطالبات صنفی فرهنگيان ايران و کشته شدن يکی از آن ها، همراهی آمريکا و ايران در شاهراه مهر به دست اندازی خطرناک افتاد.
پرزيدنت جان کندی، نگران از گسترش اين ناآرامی ها، و بهره برداری اردوگاه شرق، برهبری مسکو، محمدرضاشاه را زير فشار گذاشت تا دست به اصلاحات گسترده بزند. بر پايه منابعی که درستی يا نادرستی آن ها را نمی توان با قاطعيت مشخص کرد، جان کندی برای اجرای اصلاحات در ايران نامزد مشخصی هم داشت: دکتر علی امينی که در پی سرنگونی دولت محمد مصدق، در کابينه سرلشکر زاهدی، وزير دارايی بود و با ناديده گرفتن قانون «ملی شدن نفت» در ايران، قرارداد موسوم به «کنسرسيوم» را امضاء کرد که با قانون يادشده مغايرت داشت. همو بود که برای نخستين بار پای شرکت های نفتی آمريکا را به ايران گشود.
در همان زمان گفته می شد که حزب دموکرات آمريکا، بخصوص رهبران برجسته آن: پرزيدنت کندی و برادرانش، «رابرت» و «ادوارد»، ميانه يی با محمدرضاشاه ندارند و معتقدند که برای جلوگيری از سلطه کمونيست ها بر ايران، بايد کسی در تهران حکومت کند که آماده اصلاحات گسترده باشد.
داريوش همايون، تحليلگر و يکی از وزيران دوران پادشاهی محمدرضاشاه، نخستين ماه های رياست جمهوری جان کندی را اوج نفوذ آمريکا در ايران می داند. نفوذی که دکتر علی امينی را به عنوان نخست وزير بر دربار پهلوی تحميل کرد.
داريوش همايون: «آمريکايی ها يک نخست وزير را در واقع عملاً به شاه تحميل کردند تا بتواند اصلاحاتی انجام دهد، ولی شاه بلافاصله زيرآبش را به اصطلاح زد و اين بُعد تازه هم بر پيچيدگی روابط ايران و آمريکا افزوده شد.
«اين مساله تا دوره کارتر هم ادامه پيدا کرد. آمريکايی ها هميشه دو دل بودند، هم بايد از شاه پشتيبانی می کردند و هم بايد به او فشار می آوردند.
«فقط در دوره نيکسون بود که آمريکايی ها از هر فشار آوردنی بر شاه خودداری کردند و اين مساله، اتفاقاً، به ضرر شاه تمام شد، برای اينکه احساس کاذبی به او دست داد که نه تنها با آمريکايی ها در يک سطح قرار دارد بلکه تصور کرد که ايران از همه کشورها مهم تر شده است.
طبيعی بود که چنين تصوراتی به هيچ وجه با امکانات ايران سازگار نبود.
«مجموعه اين عوامل را بايد در نظر گرفت و به اين نتيجه رسيد که آمريکايی ها، با وجود همه امکاناتشان، برای اينکه بهترين دوست ايران باقی بمانند، سرانجام موفق نشدند و بيشتر اين اوقات در تنش و در يک شرايط بد سپری شد.»
داريوش همايون، همزمان، معتقد است که بطور کلی، محمدرضاشاه پهلوی، به دلايل استراتژيک يا راهبردی، دست آمريکا را در ايران باز گذاشته بود.
داريوش همايون: «اين نياز استراتژيک را بايد خيلی جدی گرفت. برای اينکه ما در فاصله ۱۹۴۱ که نيروهای شوروی به ايران حمله کردند تا همين دهه ۱۹۸۰ در سده بيستم، حقيقتا در معرض خطر دائمی از ناحيه شوروی بوده ايم.
حالا امروز به صورت ديگری در عرصه بين المللی ظاهر شده اند و به شکل ديگری دارند بر ايران تسلط پيدا می کنند. ديگر آن حالت خطرناک دوره پس از جنگ تا دهه ۸۰ نيست.
اما کشور ما دائماً در معرض يک سری اقداماتی از سوی شوروی و متحدان بيشمار داخليش در ايران بوديم که استقلال و تماميت ايران را به خطر می انداخت، حالا يا به شکل کودتا يا به صورت های ديگر.
در همان سالها شاهد بوديم که چه بلايی بر سر افغانستان آمد و نيروهای شوروی به کمک عوامل داخلی سرانجام به افغانستان تاختند.
همه اين عوامل باعث شد که وضع آمريکا در ايران همواره متزلزل باشد.
«آمريکا ناگزير بود به يک بخشی از دستگاه حکومتی ايران متکی باشد که اتفاقاً آن بخش هم اگر مسائل را خوب اداره می کرد، که البته در يک دوره يی هم اين طور بود، آمريکاييها زياد آسيب نمی ديدند. ولی اگر امور را خوب اداره نمی کرد و کارها خوب پيش نمی رفت، که در طول سال های پس از جنگ هم خوب پيش نرفت، آمريکايی ها مسوول بدی اوضاع بودند.
« در اين ميان يک عامل ديگر نيز به زيان سياست های آمريکا عمل می کرد و آن اين بود که آمريکايی ها برای حفظ ايران از دست کمونيست ها، از همان آغاز، بايد بگويم از همان دوره ترومن، دنبال اين بودند که در ايران اصلاحاتی انجام شود.
«آنان می خواستند ايران دموکراتيزه شود تا بتواند جلوی روسها و کمونيست ها بايستد و از لحاظ ايدئولوژيک، قدرت پيدا کند و گرايشهای دموکراسی خواهانه، جای گرايشهای توتاليتر و کمونيستی را بگيرد.
اين امر، با طرح هايی که شاه برای ايران داشت و حقی که برای خودش قائل می شد، هميشه در تضاد بود.
شاه از سويی به آمريکايی ها بسيار متکی بود و از سوی ديگر دائما در حال مبارزه در جبهه های گوناگون با آمريکايی ها بود و مواقعی مثل دوره کندی هم بود که آمريکايی ها خيلی خيلی به شاه فشار می آوردند.»
اما آيا می توان گفت که محمدرضاشاه «سرسپرده» آمريکا بود؟
داريوش همايون، وزير اطلاعات و جهانگردی در دوران پيش از انقلاب: نه به هيچ وجه، ابداً! پيشتر گفتم که در آن سالهای آخر، و از دوره نيکسون (به بعد)، شاه نه تنها خودش را هم سطح آمريکايی ها می ديد، بلکه احساس برتری می کرد.
نيکسون امنيت خليج فارس را به نيروی دريايی و نظامی ايران واگذار کرده بود. شاه به دنبال آن بود که امنيت اقيانوس هند را هم تامين کند.
شاه در برابر آمريکايی ها می ايستاد. در برابر انگليسی ها می ايستاد. در مورد موضوع نفت، جزاير خليج فارس و ساير موضوعات ايستادگی می کرد. اين آخريها به کلی صحنه عوض شده بود.»
در ادامه همين رشته برنامه های ويژه خواهيم ديد که سفر محمدرضاشاه به واشينگتن، و ديدار رو در روی او با رئيس جمهوری آمريکا، به پشتيبانی خانواده کندی از علی امينی پايان داد و محمد رضاشاه را به «تکخال» آمريکا در قمار قدرت در برابر روسيه شوروی بدل کرد.
کارگردان: کيان معنوی