کمتر از صد سال پیش، یک سال پس از وقوع انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، ماکسیم گورکی، نویسنده شهیر روسی، در مقالهای که بعدها در کتاب «افکار نابهنگام» به چاپ رسید، بدگمانی و سؤظن خود را نسبت به رهبران جدید روسیه کمونیستی این چنین بیان کرد: «من به ویژه نسبت به هر فرد روسی که به قدرت برسد مشکوک و بیاعتماد هستم. این شخصی است که به تازگی برده بوده و به مجرد اینکه بر همسایه خودش چیرگی یابد تبدیل به مستبدی خودکامه میشود.»
ناگفته نماند، گورکی که خود در ابتدای انقلاب مسکو از نزدیکان لنین بود و حتا در زمان مرگش در ۸ ژوئن ۱۹۳۶ رادیو مسکو او را «بزرگترین نویسنده روس، دوستدار کارگران و مبارزی برای پیروزی کمونیسم» معرفی کرد، از اولین روشنفکران متعهدی بود که پس از پیروزی بلشویکها مورد غضب و انتقاد لنین قرار گرفت و برای چند سالی به سورنتو در ایتالیا تبعید شد.
تبعید اجباری گورکی بیانگر این موضوع بود که لنین و بسیاری از رهبران حزب بلشویک روسیه تحمل پرسشها و انتقادات روشنفکران روسی را ندارند و همانطور که بعدها دوران رعب و وحشت استالینی نشان داد جایی برای روشنفکر و روشنفکری انتقادی در نظام به اصطلاح «شورویستی» و «سوسیالیستی» جدید وجود نداشت. جالب اینجاست که ماکسیم گورکی چند ماه قبل از بسته شدن مجلهاش تحت عنوان «حیات نو» در مقالهای به تاریخ ۲۰ نوامبر ۱۹۱۷ بلشویکها را به باد انتقاد گرفت و نوشت: «لنین، تروتسکی و همراهان آنها هنوز هیچی نشده با زهر کثیف قدرت مسموم شدهاند و این موضوع را میتوان از نگرش شرم آور آنها به مسالهٔ آزادی بیان دید.»
وحشت لنین از گروه روشنفکران به این دلیل بود که او از پیوستن آنان به صف انقلاب مطمئن نبود، هرچند که بسیاری از هنرمندان و روشنفکران روسی و غیر روسی تحت تاثیر انقلاب اکتبر به احزاب کمونیست جهان پیوستند و یا از دور و نزدیک از آرمان کمونیسم پشتیبانی کردند.
ملاحظات دقیق و انتقادی گورکی شباهتهای زیادی به نظریات برتراند راسل پس از سفرش به مسکو در اوت ۱۹۲۰ دارد. راسل در نامهای به اتو لاین مورل مینویسد: «زمانی که در روسیه گذراندم، با وجود این که یکی از جالبترین دوران زندگیم بود، ولی با رنج بسیار همراه شد. بلشویسم، بوروکراسی استبدادی بستهای است با نظام جاسوسی استادانهتر و وحشتانگیزتر از نظام تزاری.»
راسل همان سال در کتاب «عمل و تئوری بلشویسم» آموزه بلشویکی را چنین توضیح داد: «بلشویسم فقط یک آموزه سیاسی نیست، بلکه همچنین دینی است با جزمهای استادانه شکل یافته و مقدسات الهام یافته.»
شکی نیست که در چنین منظومه ذهنی و دستگاه ایدئولوژیکی جایی برای روشنفکری انتقادی باقی نمیماند و این موضوعی است که لنین، تروتسکی و استالین به خوبی میدانستند. زیرا از دیدگاه لنین و بسیاری از سردمداران حزب بلشویک روسیه، این انقلابیون مارکسیست و نه روشنفکران «اصلاحطلب و بورژوا» بودند که میبایستی اصول انقلابی مارکس و انگلس را بیرون از قفسههای خاک خورده کتابخانههای اروپا به گوش کارگران و دهقانان جهان میرساندند.
این نقشی بود که لنین، تروتسکی و برخی دیگر از انقلابیون روسی در سر داشتند. به همین دلیل، از خوانش آثار لنین به این نتیجه میتوان رسید که او به طور کلی با رهبری سیاسی و اخلاقی روشنفکران مخالف است. از این جهت، در بسیاری از نوشتههای لنین در دوره قبل و بعد از انقلاب ۱۹۱۷ به نقد جدی و شدیدی از روشنفکران بر میخوریم. برای مثال، زمانی که لنین در سال ۱۹۰۳ دستاندرکار شکل دادن به حزب بلشویک بود، مخالفان خود را به داشتن «ذهنیت بیثبات روشنفکری» و «روشنفکران بورژوایی که به سازماندهی پرولتری بیتفاوت هستند» متهم کرد.
همچنین، او در پیامی به تاریخ ۱۹ اکتبر ۱۹۱۷ به کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی مینویسد: «تنها راه برای سالم نگهداشتن حزب کارگران، پاکسازی یک دوجین روشنفکر از درون سازمان است.» و البته، این روش پاکسازی روشنفکران دقیقا فرایندی بود که در دوران ریاست لنین آغاز شد و با ترور آنها به اوج توحش رسید. شاید به همین دلیل، فاصله میان پروژه دیکتاتورمنشانه لنین و توتالیتاریسم استالینی قدم سیاسی کوچکی بیش نبود که توسط رهبران و کرگزاران حزب کمونیست شوروی گذاشته شد و با محاکمه و اعدام بسیاری از آنان چون بوخارین، زینوویف، رادک و کامه نیف ادامه پیدا کرد. جالب توجه است که استالین هم پس از مرگ لنین و آمادگی برای گرفتن قدرت، تروتسکی و طرفداران او را با لقب «روشنفکران خرده بوژوا» صدا میزد.
وحشت لنین از گروه روشنفکران به این دلیل بود که او از پیوستن آنان به صف انقلاب مطمئن نبود، هرچند که بسیاری از هنرمندان و روشنفکران روسی و غیر روسی تحت تاثیر انقلاب اکتبر به احزاب کمونیست جهان پیوستند و یا از دور و نزدیک از آرمان کمونیسم پشتیبانی کردند. از این میان از شاعرانی چون مایاکوفسکی، بلوک و یسنین، فیلمسازی چون آیزنشتاین، موسیقیدانانی چون پروکوفیف و شوستاکوویچ و نقاشانی چون ماله ویچ، رودچنکو و گونچارووا میتوان نام برد، که هر یک از آنان همچون شخصیت اصلی رمان «دکتر ژیواگو»، نوشته بوریس پاسترناک، تا چند زمانی این حس را داشتند که «آزادی برای آنان از آسمان به ارمغان آورده شده است.»
لنین و رهبران اولی حزب کمونیسم شوروی با این حس آشنایی داشتند ولی سؤظن و بدگمانی آنان در مورد روشنفکران و نوابغ هنری روسیه تا حدی بود که در سال ۱۹۱۸ دولت انقلابی مسکو اتحادیه معلمان روسیه را منحل کرد و آن را تماماً تحت کنترل حزب قرار داد. چندی بعد، زینوویف که خود بعدها قربانی ترور استالینی شد اعلام کرد که برای رهبران حزب واژه «دانشجو» برابر با «گارد سفید» است.
روسیه استالینی با وجود طرفدارانی که در میان هنرمندان و روشنفکران غربی چون آلتوسر، آراگون، الووار، الزا تریو له و غیره داشت، با منزوی کردن شاعرانی چون آخماتووا و پاسترناک و فرستادن شاعری چون اوسیپ ماندلشتام به اردوگاه کار اجباری، به سیاست ضدّ خلاق و ضدّ روشنفکری خود ادامه داد.
این شیوه برخورد زبانی با روشنفکری و روشنفکران که جرج اورول بعدها در رمان «۱۹۸۴» به آن پرداخت، برای سالیان سال تبدیل به گفتمان غالب احزاب کمونیسم جهان شد. برای مثال، پالمیرو تولیاتی، رهبر حزب کمونیست ایتالیا، در سخنرانی در ارتباط با چهارمین کنگره حزب کمونیست یوگسلاوی، روشنفکران را افرادی خطاب کرد که «همچون کارگران نیستند و به راحتی تحت تاثیر محیط بورژوایی و خرده بورژوایی قرار میگیرند که از آن ریشه میگیرند».
ولی روسیه استالینی با وجود طرفدارانی که در میان هنرمندان و روشنفکران غربی چون آلتوسر، آراگون، الووار، الزا تریو له و غیره داشت، با منزوی کردن شاعرانی چون آخماتووا و پاسترناک و فرستادن شاعری چون اوسیپ ماندلشتام به اردوگاه کار اجباری، به سیاست ضدّ خلاق و ضدّ روشنفکری خود ادامه داد.
از آمارهایی که از آرشیوهای آژانس اطلاعاتی شوروی به دست آمده، در سالهای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ بیش از دو هزار نویسنده، شاعر، هنرمند و روشنفکر راهی اردوگاههای کار اجباری استالینی شدند. از این عده هزار و پانصد نفر جان خود را از دست دادند.
این حس خطر نسبت به روشنفکران که در ابتدای انقلاب در میان سران حزب کمونیست شوروی بود و بعدها تبدیل به شری بی حد و مرز در نزد دیکتاتوری چون استالین شد، این پرسش را در اذهان باقی میگذارد: چرا لنین، تروتسکی، رادک، زینوویف و دیگران که خود به نوعی روشنفکر به حساب میآمدند و همکاری با روشنفکران و هنرمندانی چون مایا کوفسکی و گورکی را برای پیروزی انقلاب لازم میدانستند، از ابتدای حاکمیت حزب بلشویک در روسیه شوروی خشونتی سیاسی علیه آنها اتخاذ کردند؟ شاید بهترین پاسخ به این پرسش را در بخشی از کتاب لشک کولاکوفسکی، «جریانهای اصلی مارکسیسم» بتوان یافت. کولاکوفسکی مینویسد: «پرقدرتترین نیرویی که در جامعه جدید وجود داشت، سرکوب پلیسی بود... لنین به این مطلب اشاره کرده بود که در جامعه جدید قانون به مفهوم قانون به معنای سنتی کلمه ارتباطی نباید داشته باشد، یعنی نباید به هیچ وجه اجازه داد که قانون قدرت حکومت را محدود کند... بدین گونه، مسئولین نگرانی در مورد چارچوبهای قانونی نداشتند، بلکه قادر بودند هر فردی را که برای "دیکتاتوری پرولتاریا" خطری بالقوه به حساب میآمد بازداشت و زندانی کنند یا بکشند.»
هر چند که انقلاب ۱۹۱۷ روسیه را میتوان فرزند معنوی روشنفکران روسی به حساب آورد ولی آنچه که تاریخ هفتاد ساله انقلاب در روسیه به ما نشان میدهد یکی از مخوفترین «پدرکشی»های تمدن بشر است.