پارادوکس با کامبیز حسینی
من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!
دل بستهام، به همهمه لشکری که نیست!
در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر
سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!
هر روز بر فراز یقین، مژده میدهم
از احتمال آتیه بهتری که نیست!
بو برده است لشکر من، بس که گفتهام
از فتنههای دشمن ویرانگری، که نیست!
من! باورم شده ست که در من، فرشتهها
پیغام میبرند به پیغمبری که نیست!
من! باورم شده است، که در من رسیده است
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!
باید، برای اینهمه ناباوری که هست
روشن شود، دلایل این باوری که نیست!
هرچند، از هراس هجومی که ممکن است
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست
فهمیدهام، که کار صدفهای ابله است
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!
حسین جنتی
Your browser doesn’t support HTML5