مستند «یازده سپتامبر؛ یک روز در آمریکا»؛ روایت یک روز آفتابی تلخ

  • محمد عبدی

یازده سپتامبر؛ یک روز در آمریکا

بیست سال پس از واقعهٔ یازده سپتامبر که به‌قولی جهان را به دو بخش پیش و پس از خود بدل کرد، نشنال جئوگرافی با همکاری موزهٔ یازده سپتامبر فیلم مستند تکان‌دهنده‌‌ای را دربارهٔ این واقعه تهیه کرده است: «یازده سپتامبر: یک روز در آمریکا» به کارگردانی دانیل بوگادو که این روزها در جشنواره فیلم‌های مستند شفیلد برای اولین بار به نمایش درآمده است.

فیلمساز با علم به این‌که تماشاگر نکات زیادی را دربارهٔ این واقعهٔ هولناک می‌داند و تصاویر زیادی هم در حافظه‌‌اش ثبت شده، سعی دارد با تصاویر نادیدهٔ تازه‌تر، این واقعه را از دل آن روایت کند. در نتیجه بخش عمده‌‌ای از فیلم را تصاویر دوربینی شکل می‌دهد که به‌طور اتفاقی سرپرست امدادگران را دنبال کرده است.

در عین حال حضور چند بازماندهٔ این واقعه و حرف‌های تکان‌دهندهٔ آن‌ها بخش عمده‌‌ای از بار فیلم را به دوش می‌کشد، از امدادگران نجات‌یافته تا تاجر و آشپزی که آن‌جا بوده‌اند.

فیلم از یک صبح آفتابی در نیویورک آغاز می‌شود؛ صبح زیبایی که به یک روز جهنمی در تاریخ آمریکا بدل می‌شود. لحظه به لحظه با وقایع پیش می‌رویم تا به لحظهٔ سقوط برج می‌رسیم؛ صدای ترسناکی شنیده می‌شود و تصویر دوربین در حین فرار تصویربردار در سیاهی محو می‌شود.

پرداخت فیلم هرچند کامل نیست و در لحظاتی کم می‌آورد (و برخی صحنه‌ها به‌راحتی قابل کوتاه‌تر شدن هستند)، اما دهشتناک بودن واقعه و تصویر عینی‌‌ای که مصاحبه‌شوندگان ارائه می‌دهند، تماشاگر را میخکوب می‌کند.

در عین حال صدا به بخش مهمی از فیلم بدل می‌شود، از جمله صدای قربانی‌ها. به حرف‌های برج مراقبت فرودگاه- در زمینهٔ سیاه- گوش می‌دهیم و همین‌طور به تلفن‌های قربانیان از داخل هواپیما و کسانی که در برج گیر افتاده‌اند. آخرین پیغام‌های تلفنی کسانی که در برج گیر افتاده‌‌اند و احتمالاً به‌زودی می‌میرند، از دردناک‌ترین بخش‌های فیلم است که در آن غالب این پیام‌ها با سخن از عشق و دوست داشتن عزیزان‌شان به پایان می‌رسد.

از لحظهٔ ورود امدادگران به داخل برج جنوبی ریتمِ فیلم تندتر می‌شود و با وقایع تلخ ممتدی روبه‌رو هستیم که تماشاگر پایان آن را می‌داند؛ مخاطب می‌داند که تعداد زیادی از این امدادگران جان‌شان را از دست خواهند داد.

یکی از بازماندگان این امدادگران به ما می‌گوید که در لحظه‌‌ای یکی از آن‌ها ایستاده و گفته که احتمالاً امروز همهٔ آن‌ها خواهند مرد. در این لحظه همه‌شان ایستاده‌‌اند و با هم دست داده‌اند. لحظه‌‌ای بعد با نگاه به دوربین به ما می‌گوید که او تنها کسی است از آن جمع که زنده ماند.

یادبود قربانیان حملات ۱۱ سپتامبر در نیویورک

مسئلهٔ پلکان و گیر افتادن افراد در بالای این برج به بخش مهمی از فیلم بدل می‌شود. خیلی زود می‌فهمیم که آسانسورها از کار افتاده‌‌اند و امدادگران باید بیش از هفتاد طبقه پله را بالا بروند. بعدتر می‌بینیم که چطور ده‌ها نفر از طریق همین پله‌ها نجات یافته‌‌اند و چهار تن از این امدادگران- که فیلم به ما می‌گوید هفتاد نفر را نجات داده‌اند- چه‌طور برای نجات افراد دیگر به طبقات بالاتر رفته‌‌اند و جان‌شان را از دست داده‌اند.

اما بالا رفتن از این پله‌ها و پایین آمدن از آن‌ها معنای مرگ و زندگی می‌یابد و زمانی تلخ‌تر می‌شود که برخی امکان رسیدن به پله‌ها را ندارند و خود را از پنجره‌ها به بیرون پرت می‌کنند. یکی از امدادگران در یکی از تلخ‌ترین صحنه‌های فیلم به ما می‌گوید که چه‌طور برخی، به جای سوختن، ترجیح داده‌‌اند خود را از پنجره‌های این آسمانخراش به بیرون پرتاب کنند و بمیرند.

در صحنه‌‌ای نزدیک به اواخر فیلم، از داخل برج با صداهای مهیبی روبه‌رو هستیم که به یک برخورد شدید ناگهانی شبیه است. مصاحبه‌شونده به ما می‌گوید که هرکدام از آن‌ها صدای برخورد فردی است که خود را از بالای آسمانخراش به زمین پرت کرده است، و بعد ما تصویر دردناک سقوط آن‌ها را می‌بینیم.

حملات یازده سپتامبر که یکی از هولناک‌ترین اتفاقات قرن بیستم بود و نزدیک به سه هزار قربانی و حدود ۲۵هزار زخمی داشت، داستان‌های جانبی غریبی را هم رقم زد که هنوز نقل محافل است.

یکی از آن‌ها که در این فیلم می‌شنویم، داستان کمک مردی است به زنی سوخته که حالا آن را برای ما بازگو می‌کند؛ این‌که چه‌طور در آن هیاهو با هم برخورد می‌کنند و زن با توسل به مسیح از مرد می‌خواهد که نگذارد او بمیرد. سرانجام مرد او را نجات می‌دهد و با هم بیرون می‌آیند، اما ساعتی بعد، زمانی که مرد به خانه‌‌اش می‌رسد، باخبر می‌شود که خواهر خودش در هواپیمایی بوده که به برج برخورد کرده است.