بیش از چهار دهه سکوت و گوشهگیری شمیم بهار و مخالفت عمده و جدیاش با تجدید چاپ نقدها و داستانهایش، سرانجام به پایان رسید و بهار در اقدامی غافلگیر کننده مجموعه داستانها و نقدهایش (عمدتاً چاپ شده در مجله «اندیشه و هنر» در دهه چهل) را به همراه فیلمنامه پیشتر منتشر نشدهاش (عاشقانه) در کتابی با عنوان «دههی ۴۰ و مشقهای دیگر» به چاپ رسانده است.
رفتار او در گوشهگیری مطلقش در شمال تهران و پذیرش تبعیدی نه چندان خودخواسته (اخراج از دانشگاه در اوایل انقلاب به جرم بهایی بودن) و محدود کردن حشر و نشرش به تعدادی انگشت شمار دوست قدیمی (از جمله آیدین آغداشلو که همواره با ستایش بسیار از او یاد میکند)، داستانها و افسانههای مختلفی را حول و حوش او بنا کرد؛ از اتهام امنیتی مضحکی چون «هدایت نقد فیلم در ایران از پشت پرده»(!) تا انبوهی اطلاعات غلط درباره خودش و نوشتههایش.
تا آنجا که هر چه درباره او در ویکیپدیا یا سایر سایتهای مجازی میتوان یافت غالباً محدود است به سخنرانی یک مجری تلویزیون (که در ابتدای سخنرانیاش هم میگوید نوشتههای شمیم بهار را چندان نخوانده و بعد اطلاعات نادرستی میدهد.
از جمله درباره سال تولد او که بر اساس این سخنرانی در سایر منابع اینترنتی هم به غلط ۱۳۱۷ تکرار شده در حالی که بهار متولد ۱۳۱۹ است) و در کنار آن تکرار جملاتی بدون ذکر منبع درست از تعداد نقدها و چند و چون مثبت و منفی بودن آنها که برگرفته از اولین مقاله چاپ شده درباره نقدهای سینمایی بهار است که نگارنده در سال ۱۳۷۶ به همراه مقالهشناسی او منتشر کرد( «درباره یک استاد»- فیلم و سینما- شماره دوازده، فروردین ۱۳۷۶).
در این مقال اما تنها به دفتر اول این کتاب یعنی مجموعه داستانهای کوتاهش میپردازم. از نقدهای او و بحث تاثیرگذاریاش بر جریان نقدنویسی و همچنین زندگی و اثرات انزوایش پیشتر در همان مقاله نوشتهام و بحث بیشتر و تازهتر میماند برای مقالهای دیگر که شاید در پی بیاید.
دفتر اول کتاب شامل شش داستانی است که بهار از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۱ نوشته و همگی پیشتر در مجله اندیشه و هنر چاپ شدهاند. داستانها تقریباً دست نخوردهاند و تنها برخی ناسزاهای رکیک حذف (سانسور) شده و جایشان را به علامت ستاره دادهاند.
شمیم بهار شبیه هیچ نویسنده دیگری نیست؛ با جرات و جسارت با ساختاری کاملاً متفاوت درباره آدمهایی حرف میزند که پیشتر در ادبیات فارسی غایب بودند: درباره طبقه مرفه تحصیل کرده و فرنگ رفته که کافهنشینی و علاقه به هنر بخشی از زندگی اوست. علاقه به یک نوع شکلات ویژه خارجی که فقط از یک مغازه خاص میتوان خرید تا حرف زدن درباره یک اپرا، بخشی از دنیای شخصیتهایی است که داستانهای فارسی دهه چهل (عمدتاً با تمرکز بر شخصیتهای غیر شهری و با تاکید بر انواع و اقسام استعاره و با بیان سیاسی- اجتماعی) از آن غافل بودند؛ داستانهایی که به نظر میرسد برگرفته از زندگی واقعی نویسندهاند و به شکلی ملموس اتفاقات رخ داده برای نویسنده یا دوستانش را روایت میکنند (جایی از داستان «شش حکایت کوتاه از گیتی سروش»، رامین که با گیتی حرف میزند از کتاب نیمه کارهاش میگوید، درباره عشقها و روابط پیچیده چند نفر که شباهت زیادی به داستانهای خود کتاب دارد، و اصرار دارد که «حکایتها در اصل راست بودند»- صفحه ۱۱۰).
هر شش داستان به طرز غریبی به هم پیوستهاند و در واقع شاید بتوان آنها را فصلهای مختلفی از یک رمان تلقی کرد. شخصیتها در آنها تکرار میشوند و نویسنده ابایی ندارد اگر خواننده، داستان قبلی را- که سالها پیشتر منتشر شده است نخوانده یا به خاطر نداشته باشد، با این حال مستقیم به شخصیتها و اتفاقات قبلی رجوع میکند و درک قصه، زمانی آسانتر است که همه داستانها در کنار هم خوانده شوند، هرچند اساساً خواندن این داستانها و ارتباط برقرار کردن با آنها روند اصلاً سادهای نیست: خواننده عادی پس از خواندن همان صفحات اول، احتمالاً از پیگیری این شخصیتها و این نوع روایتی که مطلقاً سهل الوصول نیست دست برخواهد داشت و خواننده جدی و پیگیر هم نیاز به سعه صدر بسیار دارد و دوباره و چندباره خواندن متن.
این در حالی است که تمام تلاش نویسنده در جهت ساده نویسی است و رسیدن به نثری شبیه به حرف زدن روزمره. این تناقض زمانی شکل میگیرد که با نویسندهای روبرو هستیم که ساده نوشتنش هم از ذهن بسیار پیچیده و تو در تویی حکایت دارد که به مخاطبش باج که نمیدهد هیچ، اصلاً به او نمیاندیشد. داستانهای بهار «مشق»هایی شخصی است که جان و جهان نویسنده و اتفاقات اطرافش را برای خودش- و نه لزوماً خواننده- ثبت میکند، یعنی نویسنده از ما دعوت نمیکند که نوشتههایش را بخوانیم، در نتیجه اصلاً به این موضوع که خواندن این نوشتهها آسان نیست فکر نمیکند و سعی هم ندارد کوچکترین امتیازی به خواننده جهت همراه کردن او با خودش بدهد. از این رو غالب داستانها حتی نقطهگذاری هم نشدهاند و از ویرگول و نقطه خبری نیست: یک متن بسیار طولانی با جملات ممتدی که به هم میچسبند و گاه نیمهکاره رها شدهاند بی آن که خواننده بتواند از طریق نقطهگذاری متوجه شود که جمله قبلی در چه جایی به پایان رسیده است.
با این اوصاف- و البته جدای از یک غلط املایی که باید تصحیح شود: «غلطک» در صفحه ۱۱۱ که باید بشود غلتک- نه تنها خواندن متن مشکل است بلکه برخی جملات به شکلی که نوشته شدهاند از نظر دستوری اشتباهند: «خب آخه من گوش نمیکنی تو چرا پس خب میگی چیکار کنم.» (صفحه ۹۰) شبیه چنین جملاتی که عامدانه به این شکل نوشته شدهاند، در طول داستانها کم نیست و نشان از تلاش نویسنده برای رسیدن به متنی است که عیناً شبیه حرف زدن باشد. نویسنده خود گاه از زبان راویهای مختلفش درباره این نثر و نوع نوشتنش میگوید: «اساساً فارسیای که امروز ما حرف میزدیم دیگر زبان جملههای کوتاه نبود و زبان جملههای بلند بود که اکثراً به آخر نمیرسید و میچسبید به جملههای ناقص بعدی که چون در نوشته جرئتش را نداشتیم و نمیشد....»(صفحه ۶۸) و باز در جای دیگری: «[تنهایی] نثر آدمو تغییر میده عصبی نه بریده بریده م شاید نه یه جور چیز ذهنی پیچ در پیچ که تمومی نداشته باشه»(صفحه ۱۴۴).
در راه رسیدن به متنی کاملاً شبیه به گفتار، نویسنده البته اغراق هم میکند: او «از» را بدون «ز» مینویسد و «پس» را بدون «س» و به جای ارواح مینویسد «اروای». این نوع حرف زدن وقتی که از زبان شخصی عادی و احتمالاً کم سواد باشد (برای مثال راننده تاکسی در صفحه ۴۸ )، قابل قبول به نظر میرسد، اما زمانی که گیتی و فرهاد هم این چنین حرف میزنند قابل هضم نیست (بعید میدانم هیچ آدم تحصیلکردهای به هنگام حرف زدن «پس» را بدون سین تلفظ کند).
داستانها راویهای مختلفی دارند و راوی برخی از آنها، گیتی سروش نام دارد که به نظر میرسد نام مستعاری است برای عشق سرخورده و به ثمر نرسیده نویسنده که در آخرین داستان کتاب به اوج میرسد: نامهنگاری گیتی و بهمن [احتمالاً خود نویسنده که تا به امروز تنهاست و هیچ گاه ازدواج نکرد] و تلاش برای توضیح این «نشدنها». تمام داستانها در واقع توضیحی هستند از ناممکن بودن عشق و رابطه، و تلاشی چند سویه - با نگاهها و دیدگاههای مختلف؛ از راوی زن تا مرد- برای روایت آن. جایی از زبان رامین- که در بخشی از داستان «شش حکایت کوتاه از گیتی سروش» به شکلی نقش دانای کل را ایفا میکند، میگوید: «عشق خب گاهی نمیشد، و به هر حال همیشه تمام میشد»(صفحه ۱۱۰)
برای روایت داستانها نویسنده از توصیفاتی سینمایی هم بهره میبرد. با آن که به طرز عجیبی فیلمنامه «عاشقانه» ادبی است و از سینما و فیلمنامه فاصله دارد (و واقعاً مشخص نیست که حاصل سینمایی آن که بهار قصد داشت در نیمه دهه پنجاه کارگردانیاش کند چطور از کار درمیآمد؛ سالها پیشتر هم بهرام بیضائی در جواب کنجکاوی من درباره این فیلمنامه منتشر نشده گفت: «باید میساخت که ببینیم چطور از کار درمیآید. روی کاغذ مشخص نبود.»)، اما در نقطهای متناقض، برخی داستانهای بهار به شکلی سینمایی نوشته شدهاند: با توصیف صحنههایی روبرو هستیم که به طور ممتد به یکدیگر قطع شدهاند (کات خوردهاند) و تصویری به غایت سینمایی ارائه میدهند (مثلاً تمام داستان گیو از قصه شش حکایت). از سویی نویسنده در بخشی از داستانها از نوعی قطع شبیه به جامپ کات استفاده میکند («پرسید نمیخواین با من برقصین- سرش را تکیه داده بود به سینهام و چشمهاش را بسته بود و دیگر در حال رقصیدن با من نبود»- صفحه ۵۶). جز این برخی از توصیفهای وقایع هم به شدت سینمایی و تصویری است، از جمله خواب فرهاد درباره مرگ نسرین با تصویرسازی فوقالعاده از دستکشها و نهر سیاه یا افتادن مادر گیتی.
اما حیرت انگیزترین شیوه روایتی که نویسنده به کار میگیرد نوعی فاصلهگذاری است: در میان داستان ناگهان با خود نویسنده روبرو هستیم که در حال نوشتن همان قصهای است که ما میخوانیم. مثلاً در داستان «اردیبهشت ۴۶» (بهترین داستان کتاب) راوی از خودش درباره شخصیتها و وقایع سوال میکند و آنها را به ترتیب مینویسد (صفحه ۶۲) و جلوتر حتی کتابچهای که داستان را در آن نوشته برای یکی از شخصیتها می آورد تا نشانش دهد. زمانی که در حال خواندن بخش دوازدهم قصه هستیم، راوی میگوید: «بعد آمدم بالا بقیهی قضیه را نوشتم- تا ده- و خسته شدم» و حتی راجع به ساختار قصه با خودش حرف میزند: این که آن را به صورت یک گفتگوی تلفنی بنویسد یا نه (صفحه ۷۹).
همه مواردی که شمردم نشان از نویسندهای به شدت متفاوت، وسواسی، بی پروا و با ذهنی به غایت پیچیده- اما منظم- دارد که حالا با ما بخشی از توان خود را از جوانی و دهه سوم زندگیاش- از بیست و سه سالگی تا سی و دو سالگی- قسمت کرده، آثاری که خود حالا «مشق» میخواند و لابد دو رمانی که در خلوت سالهای بعد نوشته (با نامهای «تیر ۶۰»- که آیدین آغداشلو که متن را خوانده، آن را مهمترین رمان فارسی پس از بوف کور مینامد - و «آبان ۸۹») قاعدتاً باید آثار کمال یافتهتری باشند که خوشبختانه نویسنده و ناشرش (بیدگل) وعده انتشارشان را دادهاند.