کیم کی دوک، شناختهشدهترین فیلمساز کره جنوبی که شاهکارهایی چون «بهار، تابستان، پائیز، زمستان… و بهار» و «چوب گلف» را در کارنامه دارد، روز جمعه بیست و یکم آذر درگذشت.
کیم کی دوک که از ماه نوامبر در لتونی به سر میبرد، روز بیستم نوامبر ناپدید شد و بعداً مشخص شد که به بیماری کووید ۱۹ مبتلا و بعد درمان شده، اما حالا خبر رسید که در بیمارستانی در لتونی بر اثر عوارض ناشی از همان بیماری درگذشت.
کی دوک یکی از بزرگترین سینماگران قرن بیست و یکم بود که زنجیرهای از شاهکار را در کارنامهاش در اوایل قرن ثبت کرد: «جزیره» (۲۰۰۰)، «بهار، تابستان...» (۲۰۰۳)، «چوب گلف» (۲۰۰۴)، «کمان» (۲۰۰۵)، «نفس» (۲۰۰۷) و «رویا» (۲۰۰۸).
او استاد سکوت بود؛ این قابلیت حیرتانگیز را داشت که تنها با زبان تصویر داستانهای جذابش را پیش ببرد. شخصیتهای اصلی فیلمهای او حرف نمیزنند و در قبال خشونت و بلاهت جهان، سکوت اختیار کردهاند، از این رو همه چیز مهیا بود تا یکی از خلاقترین سینماگران جهان، با زبان سینمایی خالص، نگاهش را به جهان تلخ اطرافش با ما قسمت کند.
جهانبینی حاکم بر آثار او- مشخصاً در دو فیلم شاخصترش: بهار تابستان و چوب گلف- ریشههایی اسطورهای، تاریخی و مذهبی شرقی دارد که در آن طبیعت به اعمال خوب و بد انسانها پاسخ میدهد و هر کنشی از سوی انسان به او باز میگردد. در نتیجه در چوب گلف -مثلاً- مرد، زن را کتک می زند، کمی بعد با توپ گلف از پسر کتک میخورد، اما پسر هم دقیقاً همین بلا را تجربه میکند. این زنجیره تنها زمانی میگسلد که عشق پدیدار میشود.
و چه کسی بهتر از کیم کی دوک برای روایت عشق؟ جهان خشن او ناگهان با عشق زیبا میشود و به کمالی معنوی و چشمنواز میرسد. یکی از زیباترین صحنههای فیلمهای او در چوب گلف رقم میخورد: خانه زن و شوهری که دائم در حال آب دادن و پرورش گلها هستند، بهترین مکان برای عشقبازی اسطورهای دو شخصیت اصلی است. زن بعدها به آنجا باز میگردد و مرد و زن صاحبخانه بی آنکه او را بشناسند، به او اجازه میدهند که روی همان کاناپه دراز بکشد و آرام -شاید در خواب- با معشوق معاشقه کند. بعدتر باز در حالی که صاحبخانه در حال دادن آب به گیاهان هستند، روح پسر به آنجا بازمیگردد تا روی همان کاناپه به همان شکل دراز بکشد (در حالی که او را نمیبینیم و فقط حس میکنیم) و اینجاست -که شاید- زیباترین عشقبازی تاریخ سینما رقم میخورد.
غریبه تنها و ساکت فیلمهای کی دوک، کسی نبود جز خودش؛ فیلمسازی با روحیهای به شدت روحانی و حساس نسبت به جهان اطرافش که همین حساسیتها، بزرگترین تراژدی عمرش را رقم زد: زمانی که در حال فیلمبرداری فیلم رویا (۲۰۰۷) بود، در صحنهای که قرار بود شخصیت اصلی زن فیلم خودش را دار بزند، کی دوک حس کرد که این دیگر بازی نیست و بازیگرش واقعاً در حال خفه شدن است. او خودش با یک کارد طناب را برید و بازیگرش را نجات داد اما این سرآغاز تغییری عظیم در جهانبینی و نگاهش شد.
پس از این واقعه کی دوک گمان کرد که سینما چه ارزشی دارد و آیا یک فیلم این ارزش را دارد که کسی به خاطرش بمیرد؟ روحیه حساسش، او را به بالای کوه کشاند، جایی که نه آب داشت و نه برق. سه سال در آنجا ماند.
پس از سه سال شرح این پالایش روحی را در فیلمی مستند به نام «آریرانگ» -که خودش به تنهایی در بالای همان کوه از خودش ساخت- تصویر کرد و با کمک این فیلم از آن قله پایین آمد، اما هیچگاه دیگر به قدرت و جادوی فیلمهای قبلیاش نزدیک هم نشد.
این داستان واقعی زندگی او، یادآور روایت فیلم تحسینشدهاش «بهار، تابستان...» است که در آن بچهای که به پای قورباغهای سنگ میبندد، تا آخر عمر باید تقاصش را پس بدهد.
در آریرانگ با فیلمساز منهدمشدهای روبهرو هستیم که ابایی ندارد این انهدام را بیواسطه با تماشاگر قسمت کند. بارقه این روحیه به شدت حساس و لطمهپذیر را از همان فیلمهای دهه نود او میتوان سراغ گرفت، لطمهای که به مانند همان سنگ و قورباغه، تمام جهان و سرنوشت این فیلمساز را دگرگون کرد.
او در طول فیلم چندین بار با صدایی حزنانگیز آواز آریرانگ را میخواند؛ آواز معروف کرهایها که وقتی خیلی غمگین هستند میخوانند. خودش و فیلمهایش را به زیر سؤال میکشد، جلوی دوربین زار میزند، به خودش و به ما دشنام میدهد، به خودکشی فکر میکند و حتی برای این کار خودش اسلحهای طراحی میکند، همان طور که برای خلوت خودش یک ماشین قهوه طراحی کرده بود تا شاید از خرید وسایلی از تمدن مدرن انسانی که دوستش ندارد، بینیاز بماند.
پس از آنکه از کوه برای اولین بار با فیلم آریرانگ پایین آمد، پس از اولین نمایش جهانی فیلم در کن در نقدی اشاره کردم که امیدوارم این فیلم کوچک و در واقع این «فیلم-درمانی» او را به زندگی بازگرداند و شاید زنی مثل فیلم «نفس» در دنیایش پیدا شود که دورتادور دیوار زندان اطرافش را با کاغذ دیواری چهار فصل بپوشاند و به او بگوید که زندگی زیباست.
حضورش در کن خبر خوشی بود، اما سکوتش مایه نگرانی. چه حیف که آن سال عدهای دورش را گرفته بودند که کسی نزدیکش نشود (شاید به خواست خودش و شاید هم نه)، اما پس از سرریز شدن اشکها با او در بسیاری از صحنهها و هقهق گریه به همراهش در صحنهای که خودش هنگام تماشای کشیدن سنگ «بهار، تابستان...» زار میزند، آنقدر غمگینم کرد که اگر محافظان مزاحمش نبودند، دوست داشتم در آغوش بگیرمش و بر شانههایش اشک بریزم و بگویم: «بسه دیگه مرد! تو بزرگی، بزرگ. به گمانم بهترین فیلمساز زنده دنیا. باز فیلم بساز.»