داستان آزار بهاییان در ایران داستانی تلخ و دراز است که به محرومیت سیستماتیک آنان از تحصیل و حق شغل رسمی و کسبوکار محدود نمانده است.
تازهترین مورد، خلعلباس یک جوان آتشنشان داوطلب است که دیگر اجازه خاموش کردن آتش خانهها و جنگلها، آن هم بدون دریافت هیچ دستمزدی، ندارد فقط به یک دلیل: «چون بهایی هستی.»
این جوان که از ۱۷ سالگی فعالیتش را شروع کرده و حالا ۱۹ ساله است، روایت خودش را از نحوه پیوستنش به کارهای امدادی داوطلبانه و آنچه بهتازگی به کنار گذاشتهشدنش انجامیده، با رادیو فردا در میان گذاشته است که در ادامه میخوانید و میشنوید
Your browser doesn’t support HTML5
از نوجوانی به کارهای امدادی و هیجانی خیلی علاقه داشتم. هفده سالم بود که یکی از دوستانم گفت میتوانی بهعنوان آتشنشان داوطلب در کلاسهای آموزشی آتشنشانی شرکت کنی. زیر سن قانونی بودم، ولی برای کلاسهای عمومی میتوانستم شرکت کنم.
در همان فرم ثبتنام اول کار گزینهای برای اعلام مذهب داشت که من هم آنجا نوشتم «بهایی».
بیشتر در این باره: با رتبه ۵۴ کنکور ریاضی و مدال نقره المپیاد کشوری از دانشگاه محروم شدمکلاسهای آموزشی را گذراندم و سرتیم من خیلی رضایت داشت از اخلاق و پشتکار من. از آن به بعد بهطور داوطلبانه و بهمرور زمان در فعالیتهای آموزشی و امدادی بهعنوان نیروی کمکی داوطلب همراهی کردم.
ولی جمعه گذشته که ما عملیاتی داشتیم و من هم شرکت کرده بودم، فردایش یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت سرتیم دارد دنبالت میگردد. به او زنگ زدم. صدایش ناراحت بود و فقط گفت بیا ببینمت. رفتم.
حدود شش هفت ماه قبل از آن انتخابات شورا بود. بهعنوان مسئول ایمنی، از آتشنشانهای داوطلب خواسته شده بود بیایند داخل مکانهایی که رأیگیری برگزار میشود. اسم من را هم سرتیم بهعنوان نیروی افتخاری اضافه کرده بود. وقتی متوجه این موضوع شدم، تأکید کردم که اسمم سریعاًّ خط بخورد، چون من واقعاً نمیخواهم شرکت کنم.
سرتیم دلیلش را پرسید، گفتم بهخاطر اینکه من اقلیت مذهبی و بهایی هستم، ممکن است دردسر بشود برای من، چون من هدفم واقعاً خدمت است و فقط دوست در عملیاتهای آتشنشانی شرکت کنم. ایشان هم تأیید کرد و قرار شد اسمم وارد لیست نشود.
بیشتر در این باره: پدرام روشن؛ از تحصیلات مخفیانه در ایران تا پردازنده کوانتومی گوگلآن روزِ شنبه، چهارم مرداد، که رفتم پیش سرتیم تا ببینم کارش با من چیست، او این ماجرای قدیمی را یادآوری کرد و گفت متأسفانه اسم تو رفته بوده برای شهرداری تا صلاحیتت تأیید بشود، ولی مثل اینکه صلاحیتت تأیید نشده بوده.
سرتیم ادامه داد که بعد از آن حراست شهرداری مسئولان انجیاو و مسئولان سرمایه انسانی را خواسته بوده و یک سری سؤالوجواب در مورد نحوه عملکرد من، مدت همکاری من با سازمان آتشنشانی انجام داده بود.
در آخر هم به آنان اعلام کرده که ایشان حق شرکت در عملیاتهای آتشنشانی را ندارد، نه به عنوان نیروی پشتیبانی و نه به هیچ عنوان دیگری. حق پوشیدن لباس آتشنشانی هم ندارد و در هیچ مکانی نباید با این لباس دیده بشود.
حدود دوسال بود که به مردم جامعهام و محیط زیست و طبیعت خدمت کرده بودم. زمانی که میرفتیم عملیات، هدفمان فقط خدمت خالصانه بدون دریافت هیچ وجهی بود. من شغل آزاد خوم را داشتم و دارم و از آتشنشانی هیچ درآمدی نداشتم و فقط بهعنوان نیروی داوطلب برای پشتیبانی عملیاتها از من استفاده میشد.
با همه این حرفها، سرتیم من گفت «دستور از مقامات بالاست و من شرمندهام».
این سرگذشت یک جوان عاشق خدمت است، عاشق خدمت به همنوع، عاشق به انسانهایی که در مسیرش قرار دارند و فقط یک جای کارش میلنگد و آن این که یک جوان ایرانی بهایی است که عاشق ایران است.
در این مدت دو سال خدمت عاشقانه و صادقانه هیچگاه انتظار تقدیر شدن از جانب کوه و جنگل و مسئولان و همراهان و حتی افرادی که در حوادث متعدد گرفتار شده بودند، نداشتم. اما دل شکستهام را چگونه تسلی دهم، وقتی از هموطن مسئول کشورم نامهربانی و بیانصافی و تبعیض میبینم؟