... صبح وقتی میآمدیم راهرو در سایه و پر از پاسدار بود. زندانیها هم زیاد بودند. همه ساکت و آرام نشسته بودند. تعدادشان بیشتر از هر زمان دیگری بود. حتی بیشتر از زمان ملاقات. از تمام بندها بودند. گویی همه را سر صبح و از خواب زابهراه کرده بودند...
یک ساعت از غروب گذشته بود و چراغ سلول همچنان خاموش بود. زندانی با چشمان باز، کف سلول دراز کشیده بود. قد بلندش کف سلول را تقریبا گرفته بود. سرش زیر پنجره بود و پایش نزدیک در. خیره به تاریکی ژرف و بی انتها، ساکت و بی حرکت در فکر بود.