سرد که میشود، زمستان که از راه میرسد، پرندههای سرمازده به جنوب میروند. پرندههای مهاجر اگر بمانند تنشان یخ میزند از سرما. آنها بال دارند، پر میزنند و پرواز میکنند و در جستجوی آرامش گرما به دوردستهای جنوب کوچ میکنند.
بچهها اما بال نداشتند. با دست و پاهای کوچک کودکی نه به گرمای جنوب و نه به هیچ جای دیگر پرواز نمیشود کرد. بچهها فقط بچهاند. بچههای زنگ کِشدار مدرسه. بچههایی که زنگهای تفریح شاد و شیطان و کودک تا دورترین نقطههای جهان میدوند. تا عمق حیاط کوچک مدرسه.
زمستان روستا همیشه از زمستان شهر سردتر است. سردتر و خالیتر. زمستان شینآباد هم سرد و دور و یخزده بود. شینآباد روستای کوچک نزدیک به سه هزار نفر جمعیت دارد. از جمعیت یک محله مرکزی تهران هم کمتر.
شینآباد دبیرستان ندارد. فقط یک مدرسه ابتدایی و یک مدرسه راهنمایی دارد. دخترها صبحها درس میخوانند و پسرها بعد از ظهرها. زمستان که میشود سرما بیداد میکند. مدرسه را با چیزی باید گرم کرد. از تجهیزات گرمایشی استاندارد خبری نیست. چیزی که میماند نفت است و گازوییل است و گاه حتی هیزم. بخاریهای نفتی و چکهای است که خود وزارتخانه متولی آموزش در ایران هم استفاده از آنها را در مدرسهها ممنوع کرده.
قواعد زندگی در روستاهای دورافتاده و محروم اما با قواعد زندگی روی کاغذهای بایگانی وزارتخانههای بزرگ فرق دارد. زمستان سرد است و با استانداردهای روی کاغذ گرم نمیشود. اولین کبریت، دومین کبریت. سومین کبریت و انفجار.
و نادیا، دانشآموزی که خاطره سوختن را لحظه به لحظه در یاد دارد. حتی امروز. یک سال بعد. حوالی همین روزها کمی این طرفتر یا آن طرفتر. فرقی نمیکند. سوختن یک خاطره ابدی است.
نیمه آذرماه ۱۳۹۱ بخاری نفتی در برابر چشمهای کودکی دانشآموزان مدرسه ابتدایی روستا به جای روشن شدن منفجر شد. به جای گرم کردن سوزاند. آن سال زمستان حتی زودتر از همیشه از راه رسیده بود. ۲۹ دانشآموز سوختند. دو دانشآموز بر اثر شدت سوختگی جان خود را از دست دادند. از ۲۷ دانشآموز دیگر هم وضعیت سوختگی ۱۲ دانشآموز عمیقتر و سختتر بود. دختربچهها همکلاس بودند. با صورتهای گرد و سرشار. دختربچهها هنوز هم همکلاساند. با صورتهایی ناگهان بزرگ شده، پیر شده و سوخته. صورتهایی که دیگر صورت یک دختر بچه نیست.
آمنه یکی از آنهاست. سؤالی میپرسد که پاسخش را کسی نمیداند:
یک سال پس از فاجعه سه دانشآموز ۱۱ ساله شینآبادی از خودشان میگویند. از حال و روزشان. از سالی که گذشت. و خیلی بیش از ۳۶۵ روز بود. از حالی که امروز دارند و از وهم و کابوس سوختن. از ترسیدن از کلاس درس و همهمه شادمانه مدرسه. این حرفهای آمنه است که دلش برای مدرسه تنگ شده:
ترسش اما از دلتنگیاش بزرگتر است. کودک ۱۱ ساله از هراس از بوی گاز میگوید:
بر سر دستها و پاهای کودکیشان چه آمده؟ آن دستهای کوچک که کارشان انشا نوشتن بود. از آن دستهای کوچک روشن حالا چه مانده؟ سیما کوچکتر از بقیه همکلاسیهاست:
و آمنه که ۸۵ درصد از تنش سوخته:
گزارش سازمان آتشنشانی میگوید نشت نفت بخاری، دستپاچگی مدیر مدرسه در کنترل بخاری، افتادن بخاری روی زمین، ازدحام دانشآموزان کلاس برای فرار از شعلههای آتش، پنجرههای کلاس که همه حصار و نرده داشتند و راه خروج را بسته بودند و قبل از همه اینها بیتوجهی مسئولان آموزش و پرورش به استاندارد سازی تجهیزات گرمایشی مدارس، فاجعه را رقم زده.
آتشسوزی مدرسه شینآباد اولین آتش سوزی در مدرسههای ایران نبود. تنها از سال ۱۳۷۶ تا به حال این طور که «خبر آنلاین» گزارش میدهد دهها دانشآموز در مدرسههای ایران جان خود را به خاطر سوختگی از دست دادهاند و دست کم ۵۰ دانشآموز و معلم با سوختگیهای روح و تنشان به جا ماندهاند. از ۵۰۰ هزار کلاس درس در ایران ۳۰ درصد یعنی ۱۵۰ هزار کلاس درس هنوز از وسایل گرمایشی غیراستاندارد استفاده میکنند.
هنوز حتی پس از چندین مورد آتشسوزی در مدرسههای سراسر ایران، شهرستان شفت در گیلان، روستای سفیلان در چهارمحال و بختیاری، مدرسه ابتدایی شهرستان درود زن فارس، خوابگاه شبانهروزی چاه رحمان در سیستان و بلوچستان، دبیرستان چابهار و خاطرههای سوخته دیگر.
در سالگرد فاجعه شینآباد، دانشآموزان شینآبادی همراه با خانوادهشان به تهران آمدند. نه برای گشت و گذار در پایتخت و عکس گرفتن با جاذبههای توریستیاش. برای کمی توجه. برای درمان. برای بازگشت به زندگی طبیعی. به کودکی. وزارت آموزش و پرورش، وزارتخانه متولی آموزش در ایران و وزارتخانه بهداشت که وعدههای فراوان برای درمان کودکان سوخته شینآباد داده بودند، میزبانهای چندان خوبی نبودند.
یک هفته گذشت و صورتهای سوخته کوچک با خاطرات سوخته و ترکخورده از این وزارتخانه به آن وزارتخانه رفتند اما امید کوچکشان را هیچ کجای پایتخت بزرگ پیدا نمیکردند. نه وزارت آموزش و پرورش پولی را که برای درمان دانشآموزان وعده داده بود به حساب بیمارستان ریخته بود و نه وزارت بهداشت مسئولیت قبول میکرد. آقای شادکام، پدر یکی از دانشآموزان شینآباد است:
آقای شادکام از حال و روز دخترش میگوید.
مهمانان کوچک پایتخت اما از نگاه رسانهها پنهان نماندند. گزارشهایی منتشر شد. چه کسی پاسخگو است؟ آیا وزارت آموزش و پرورش مسئول نیست؟ آیا وزارت بهداشت در برابر سلامتی دانشآموزان قربانی آتش مسئولیتی ندارد؟ نماینده پیرانشهر در مجلس اعلام کرد که ۷.۵ میلیارد تومان برای درمان کامل دانشآموزان شینآبادی لازم است.
رئیس دفتر رئیسجمهور وارد گفتوگوها شد و وعده داد که به وضعیت دانشآموزان رسیدگی میشود. ولی سوختن چیزی نیست که با وعده و مهربانی درمان شود. هرکدام از دانشآموزان دست کم به ۱۰ تا ۱۵ عمل جراحی نیاز دارند.
هفتم دیماه ۱۳۹۲ رئیس دفتر ریاست جمهوری از پرداخت شدن کل اعتبار درمان دانشآموزان خبر داد. هشتم دیماه وزارت بهداشت اعلام کرد بهترین خدمات را به دانشآموزان خواهد داد. همان روز اما نماینده پیرانشهر در مجلس یادآوری کرد که دولت یک و نیم میلیارد تومان از هزینههای درمان را پرداخته.
همین نماینده مجلس پیشتر از پروسه پنج ساله و ۷.۵ میلیارد تومان بودجه برای درمان دانشآموزان خبر داده بود. چیزی که اظهارات دفتر ریاست جمهوری را درباره پرداخت شدن کل هزینهها با تردید روبهرو میکند. بعدتر هم خبر آمد که سه دانشآموز شینآبادی تحت عمل جراحی قرار گرفتند. وزیر آموزش و پرورش به میدان آمد و تأکید کرد که از همان روزهای اول آغاز به کار دولت یازدهم تصمیم بر آن شده که بیمارستان و درمان آنشآموزان را وزارت بهداشت پیگیری کند، آینده و آتیه آنها را وزارت کار و ادامه تحصیل آنها را هم وزارت آموزش و پرورش.
نهم دی ماه خبرآمد که جمعی از معلمهای تهرانی در بیمارستان به دانشآموزان دور از درس و خانه و مدرسه شینآبادی درس میدهند. ورزشکاران به دیدن بچهها رفتند و قطاری که یک سال پیش باید راه میافتاد، کم کم دست کم در خبرها بر سرعت خود افزود.
آخرین خبر نوزدهم دیماه منتشر شد. خبر ساده و کوتاه بود. دومین گروه از کودکان شینآباد در بیمارستان حضرت فاطمه درمان خود را آغاز میکنند. هنوز از نتیجه جراحیها خبری نیامده. اما تکلیف مبلغ هنگفتی که برای درمان کامل دانشآموزان لازم است هم چندان روشن نیست.
پیگیریهای رادیو فردا واکنشهای فراوانی از سوی مخاطبان ایرانی ما از ایران و سراسر جهان به دنبال داشت. روایت صدقانه و شفاف کودکان دل بسیاری از شنوندگان رادیو فردا را به درد آورد. خیلیها به فکر کمک کردن به این کودکان افتادند و حتی گفتند در پرداخت هزینههای درمان آنها مشارکت میکنند. بعضی از راه دور برای دختران شینآباد و صورتهای سوختهشان گریه کردند. یک شنونده رادیو فردا (گریه کنان):
و شنونده دیگر رادیو فردا:
اگر همه خبرهای خوش اقدام برای درمان دانشآموزان را هم از راه دور بپذیریم باز چیزهایی هست که نمیتوان دربارهشان مطمئن بود. خاطره سوختن را هیچ جراحی نمیتواند از روح دانشآموزان شینآباد پاک کند. لبخند پیش از آتشسوزی را نمیتوان روی صورتهای کوچک آنها جراحی کرد. ترس از آینه تا کی با این کودکان خواهد ماند؟ تا کی از چشمها و نگاهها فرار خواهند کرد؟ این حرفهای آمنه است:
و این احساس نادیا:
آمنه از خانه میگوید، از رنجی که در ترسیدن خواهر و برادرهایش از چهره سوخته اواست.
و نادیا از گسستگیهای عصبی که کودکی فاجعه دیده میتواند با آن دست و پنجه نرم کند، از رابطه خیلی بد با خواهر و برادر کوچکش:
آرزوی آمنه کوچک است. دانشآموز کوچک شینآبادی از سوختن میآید و برای بقیه دانشآموزان آرزوی نسوختن دارد:
آمنه شاید نمیداند. شاید هم بهتر است که نداند. هنوز ۱۵۰ هزار کلاس درس در ایران با بخاری نفتی گرم میشوند.
بچهها اما بال نداشتند. با دست و پاهای کوچک کودکی نه به گرمای جنوب و نه به هیچ جای دیگر پرواز نمیشود کرد. بچهها فقط بچهاند. بچههای زنگ کِشدار مدرسه. بچههایی که زنگهای تفریح شاد و شیطان و کودک تا دورترین نقطههای جهان میدوند. تا عمق حیاط کوچک مدرسه.
زمستان روستا همیشه از زمستان شهر سردتر است. سردتر و خالیتر. زمستان شینآباد هم سرد و دور و یخزده بود. شینآباد روستای کوچک نزدیک به سه هزار نفر جمعیت دارد. از جمعیت یک محله مرکزی تهران هم کمتر.
شینآباد دبیرستان ندارد. فقط یک مدرسه ابتدایی و یک مدرسه راهنمایی دارد. دخترها صبحها درس میخوانند و پسرها بعد از ظهرها. زمستان که میشود سرما بیداد میکند. مدرسه را با چیزی باید گرم کرد. از تجهیزات گرمایشی استاندارد خبری نیست. چیزی که میماند نفت است و گازوییل است و گاه حتی هیزم. بخاریهای نفتی و چکهای است که خود وزارتخانه متولی آموزش در ایران هم استفاده از آنها را در مدرسهها ممنوع کرده.
قواعد زندگی در روستاهای دورافتاده و محروم اما با قواعد زندگی روی کاغذهای بایگانی وزارتخانههای بزرگ فرق دارد. زمستان سرد است و با استانداردهای روی کاغذ گرم نمیشود. اولین کبریت، دومین کبریت. سومین کبریت و انفجار.
و نادیا، دانشآموزی که خاطره سوختن را لحظه به لحظه در یاد دارد. حتی امروز. یک سال بعد. حوالی همین روزها کمی این طرفتر یا آن طرفتر. فرقی نمیکند. سوختن یک خاطره ابدی است.
«آن روزی که ما رفتیم مدرسه معلم سر کلاس نبود. بعد معلم آمد سر کلاس. بخاری روشن نبود. گفت بروید سرایدار را صدا کنید. یک نفر از بچهها رفت سرایدار را صدا کرد. آمدند بخاری را روشن کردند. از بخاری یک آتش کوچولو بلند شد. بعد با معلم سومها و سرایدار میخواستند بخاری را ببرند بیرون. که بخاری وسط در گیر کرد. بعد آتش یکهو بلند شد. ما هم توی آتش سوختیم. برای همین نمیتوانستیم فرار کنیم که بخاری وسط در گیر کرده بود و پنجرهها هم خیلی نرده داشتند. معلم هم خودش فرار کرد با سرایدار. معلم نگذاشت ما برویم بیرون وقتی آتش گرفت. گفت نروید میروم کپسول آتشنشانی میآورم. آن هم خالی بود.»
نیمه آذرماه ۱۳۹۱ بخاری نفتی در برابر چشمهای کودکی دانشآموزان مدرسه ابتدایی روستا به جای روشن شدن منفجر شد. به جای گرم کردن سوزاند. آن سال زمستان حتی زودتر از همیشه از راه رسیده بود. ۲۹ دانشآموز سوختند. دو دانشآموز بر اثر شدت سوختگی جان خود را از دست دادند. از ۲۷ دانشآموز دیگر هم وضعیت سوختگی ۱۲ دانشآموز عمیقتر و سختتر بود. دختربچهها همکلاس بودند. با صورتهای گرد و سرشار. دختربچهها هنوز هم همکلاساند. با صورتهایی ناگهان بزرگ شده، پیر شده و سوخته. صورتهایی که دیگر صورت یک دختر بچه نیست.
آمنه یکی از آنهاست. سؤالی میپرسد که پاسخش را کسی نمیداند:
«چطور این قدر خوشگل بودم، این بلای بد سرم آمد؟ خدایا هرچه زودتر مرا خوب کن!»
یک سال پس از فاجعه سه دانشآموز ۱۱ ساله شینآبادی از خودشان میگویند. از حال و روزشان. از سالی که گذشت. و خیلی بیش از ۳۶۵ روز بود. از حالی که امروز دارند و از وهم و کابوس سوختن. از ترسیدن از کلاس درس و همهمه شادمانه مدرسه. این حرفهای آمنه است که دلش برای مدرسه تنگ شده:
«الان وقتی که تهرانیم دلم برای درسهام خیلی تنگ شده. میخوام هرچه زودتر بریم شینآباد درسمو بخونم. از درسام خیلی عقب افتادم.»
ترسش اما از دلتنگیاش بزرگتر است. کودک ۱۱ ساله از هراس از بوی گاز میگوید:
«توی یک مدرسه بودیم. مدرسه گلستان بود. وقتی مثلاً زنگ تفریح میخورد ما میرفتیم توی کلاس بوی گاز میاومد، بچهها میگفتند الان آتش میگیره. الان آتش میگیره. من هم میترسیدم.»
بر سر دستها و پاهای کودکیشان چه آمده؟ آن دستهای کوچک که کارشان انشا نوشتن بود. از آن دستهای کوچک روشن حالا چه مانده؟ سیما کوچکتر از بقیه همکلاسیهاست:
«دستم... الان جوازمو نمیدن. عملمون نمیکنند.»
و آمنه که ۸۵ درصد از تنش سوخته:
«پاهام سوخته. دستام سوخته. پشتم هم سوخته. وقتی که میرم جلوی آینه احساس خیلی بدی دارم. میگم خدایا کی خوب میشم؟»
گزارش سازمان آتشنشانی میگوید نشت نفت بخاری، دستپاچگی مدیر مدرسه در کنترل بخاری، افتادن بخاری روی زمین، ازدحام دانشآموزان کلاس برای فرار از شعلههای آتش، پنجرههای کلاس که همه حصار و نرده داشتند و راه خروج را بسته بودند و قبل از همه اینها بیتوجهی مسئولان آموزش و پرورش به استاندارد سازی تجهیزات گرمایشی مدارس، فاجعه را رقم زده.
آتشسوزی مدرسه شینآباد اولین آتش سوزی در مدرسههای ایران نبود. تنها از سال ۱۳۷۶ تا به حال این طور که «خبر آنلاین» گزارش میدهد دهها دانشآموز در مدرسههای ایران جان خود را به خاطر سوختگی از دست دادهاند و دست کم ۵۰ دانشآموز و معلم با سوختگیهای روح و تنشان به جا ماندهاند. از ۵۰۰ هزار کلاس درس در ایران ۳۰ درصد یعنی ۱۵۰ هزار کلاس درس هنوز از وسایل گرمایشی غیراستاندارد استفاده میکنند.
هنوز حتی پس از چندین مورد آتشسوزی در مدرسههای سراسر ایران، شهرستان شفت در گیلان، روستای سفیلان در چهارمحال و بختیاری، مدرسه ابتدایی شهرستان درود زن فارس، خوابگاه شبانهروزی چاه رحمان در سیستان و بلوچستان، دبیرستان چابهار و خاطرههای سوخته دیگر.
در سالگرد فاجعه شینآباد، دانشآموزان شینآبادی همراه با خانوادهشان به تهران آمدند. نه برای گشت و گذار در پایتخت و عکس گرفتن با جاذبههای توریستیاش. برای کمی توجه. برای درمان. برای بازگشت به زندگی طبیعی. به کودکی. وزارت آموزش و پرورش، وزارتخانه متولی آموزش در ایران و وزارتخانه بهداشت که وعدههای فراوان برای درمان کودکان سوخته شینآباد داده بودند، میزبانهای چندان خوبی نبودند.
یک هفته گذشت و صورتهای سوخته کوچک با خاطرات سوخته و ترکخورده از این وزارتخانه به آن وزارتخانه رفتند اما امید کوچکشان را هیچ کجای پایتخت بزرگ پیدا نمیکردند. نه وزارت آموزش و پرورش پولی را که برای درمان دانشآموزان وعده داده بود به حساب بیمارستان ریخته بود و نه وزارت بهداشت مسئولیت قبول میکرد. آقای شادکام، پدر یکی از دانشآموزان شینآباد است:
«سه ماه قبل ما با وزارت آموزش و پرورش، وزارت بهداشت و درمان، نماینده پیرانشهر و سردشت جلسهای تشکیل دادیم که بچهها را ببریم بیمارستان محب کوثر و از آنجا معاینه عکس از بچهها گرفتند از کل بدنشان که بچهها در طول بیست روز بچهها را بیمارستان محب کوثر بخوابانند و بچهها را درمان کنند. با آن دکترهایی که اولیای دانشآموزان خواستند. متاسفانه از بیست روز تا سه ماه رسیده. هیچ خبری نیست و یک هفته ما تهران هستیم این ور و آن ور می رویم. هی بیمارستان فاطمه زهرا، بیمارستان محب و محب کوثر. بیمارستان مطهری. وزارت آموزش و پرورش. و متاسفانه هیچ نتیجهای نگرفتیم. در عین حال به این نتیجه رسیدیم که ما برویم دنبال کارهای دیگر. کارهایی مثل این که برویم پیش ریاست جمهوری... ببینیم چی میشود. ولی متأسفانه ساعت ۲ تا ساعت ۶ ما دم در ریاست جمهوری بودیم. متأسفانه هیچ کسی به صدای ما نیامد.»
آقای شادکام از حال و روز دخترش میگوید.
«۳۵ درصد آسیب دیده. سنش ۱۱ سال است. کل صورتش و دستهایش... زیباییاش را کلاً از دست داده. خیلی بد است. خیلی بد. یعنی اصلاً موقعی که میرود جلوی آینه خودش را نگاه میکند یعنی یک روز غمناک است. یک روز غمگین است. یعنی نمیآید بیرون. از داخل میماند. یا میرویم توی جمعیت و جشنی یک مراسمی... میگوید من نمیآیم. خودش را پنهان میکند.»
مهمانان کوچک پایتخت اما از نگاه رسانهها پنهان نماندند. گزارشهایی منتشر شد. چه کسی پاسخگو است؟ آیا وزارت آموزش و پرورش مسئول نیست؟ آیا وزارت بهداشت در برابر سلامتی دانشآموزان قربانی آتش مسئولیتی ندارد؟ نماینده پیرانشهر در مجلس اعلام کرد که ۷.۵ میلیارد تومان برای درمان کامل دانشآموزان شینآبادی لازم است.
رئیس دفتر رئیسجمهور وارد گفتوگوها شد و وعده داد که به وضعیت دانشآموزان رسیدگی میشود. ولی سوختن چیزی نیست که با وعده و مهربانی درمان شود. هرکدام از دانشآموزان دست کم به ۱۰ تا ۱۵ عمل جراحی نیاز دارند.
«هر سه ماه یک بار عمل میشوند. ولی متأسفانه سه ماه است که از عمل شان می گذرد. هیچکس هم نیست بگوید که چرا گذشته سه ماه. این چیزها را خیلی داریم. ولی متأسفانه مسئولی نیست بیاید درد ما را چاره کند. درمان کند.»
هفتم دیماه ۱۳۹۲ رئیس دفتر ریاست جمهوری از پرداخت شدن کل اعتبار درمان دانشآموزان خبر داد. هشتم دیماه وزارت بهداشت اعلام کرد بهترین خدمات را به دانشآموزان خواهد داد. همان روز اما نماینده پیرانشهر در مجلس یادآوری کرد که دولت یک و نیم میلیارد تومان از هزینههای درمان را پرداخته.
همین نماینده مجلس پیشتر از پروسه پنج ساله و ۷.۵ میلیارد تومان بودجه برای درمان دانشآموزان خبر داده بود. چیزی که اظهارات دفتر ریاست جمهوری را درباره پرداخت شدن کل هزینهها با تردید روبهرو میکند. بعدتر هم خبر آمد که سه دانشآموز شینآبادی تحت عمل جراحی قرار گرفتند. وزیر آموزش و پرورش به میدان آمد و تأکید کرد که از همان روزهای اول آغاز به کار دولت یازدهم تصمیم بر آن شده که بیمارستان و درمان آنشآموزان را وزارت بهداشت پیگیری کند، آینده و آتیه آنها را وزارت کار و ادامه تحصیل آنها را هم وزارت آموزش و پرورش.
نهم دی ماه خبرآمد که جمعی از معلمهای تهرانی در بیمارستان به دانشآموزان دور از درس و خانه و مدرسه شینآبادی درس میدهند. ورزشکاران به دیدن بچهها رفتند و قطاری که یک سال پیش باید راه میافتاد، کم کم دست کم در خبرها بر سرعت خود افزود.
آخرین خبر نوزدهم دیماه منتشر شد. خبر ساده و کوتاه بود. دومین گروه از کودکان شینآباد در بیمارستان حضرت فاطمه درمان خود را آغاز میکنند. هنوز از نتیجه جراحیها خبری نیامده. اما تکلیف مبلغ هنگفتی که برای درمان کامل دانشآموزان لازم است هم چندان روشن نیست.
پیگیریهای رادیو فردا واکنشهای فراوانی از سوی مخاطبان ایرانی ما از ایران و سراسر جهان به دنبال داشت. روایت صدقانه و شفاف کودکان دل بسیاری از شنوندگان رادیو فردا را به درد آورد. خیلیها به فکر کمک کردن به این کودکان افتادند و حتی گفتند در پرداخت هزینههای درمان آنها مشارکت میکنند. بعضی از راه دور برای دختران شینآباد و صورتهای سوختهشان گریه کردند. یک شنونده رادیو فردا (گریه کنان):
«دلم به درد آمده. یعنی توی این تهران دو تا هموطن پیدا نمیشوند؟ این همه پول زیر و رو میشود توی مملکت. دو تا هموطن پیدا نمیشوند این بچهها را معالجه کنند؟ ما چه بسرمان آمده؟ کجای دنیاییم؟ فقط یک عده بخورند و ببرند؟ هیچکس نیست این چند تا بچه را معالجه کنند. چه به روزمان آمده؟»
و شنونده دیگر رادیو فردا:
«به خدا قسم آنها حرف میزدند من اشک توی چشمهایم سرازیر بود. من یک ایرانیام. دلم برای تمام ایرانیها میسوزد. به خدا قسم من یک راننده ام و پولی ندارم. به آن کسی که اعتقاد داری، به ولله به وجدان انسانیت قسم. اگر پولی داشتم اگر میتوانستم کمک کنم به خدا قسم من هزینه همهشان را قبول میکردم. ولی آدمهایی هستند توی ایران مثل بابک زنجانی که پول یک سیگار میشود برایش. اگر بخواهد اینها را روبه راه کند. کسانی مثل آقای خامنهای که ادعای انسانیت و مسلمانی و رهبری میکند، نمیتواند این کار را بکند؟ کسان دیگر. نمیتوانند کاری کنند برای این دختران بیزبان؟ این دخترانی که به خدا قسم ایرانی اگر باشی باید برای اینها گریه کنی. چون اینها جوانیشان رفت.»
اگر همه خبرهای خوش اقدام برای درمان دانشآموزان را هم از راه دور بپذیریم باز چیزهایی هست که نمیتوان دربارهشان مطمئن بود. خاطره سوختن را هیچ جراحی نمیتواند از روح دانشآموزان شینآباد پاک کند. لبخند پیش از آتشسوزی را نمیتوان روی صورتهای کوچک آنها جراحی کرد. ترس از آینه تا کی با این کودکان خواهد ماند؟ تا کی از چشمها و نگاهها فرار خواهند کرد؟ این حرفهای آمنه است:
«وقتی که میرم عروسی، همه مردم بهم نگاه میکنند و من هم دوست ندارم که بهم نگاه کنند. همه بچهها و دوستام اینطوری اند.»
و این احساس نادیا:
«احساس میکنم که همه دارند به من نگاه میکنند. همه مردم جهان دارند به من نگاه میکنند. خیلی خجالت میکشم وقتی یک نفر نگاه میکند.»
آمنه از خانه میگوید، از رنجی که در ترسیدن خواهر و برادرهایش از چهره سوخته اواست.
«دو خواهر دارم و یک برادر. اولش که از اصفهان مرخص شدم ازم میترسیدند. بعدا یواش یواش بهم عادت کردند. حالا منو میشناسند. بعضی وقتها با هم دیگر بازی میکنیم.»
و نادیا از گسستگیهای عصبی که کودکی فاجعه دیده میتواند با آن دست و پنجه نرم کند، از رابطه خیلی بد با خواهر و برادر کوچکش:
«خیلی بد. خیلی زود عصبانی میشم. میزنمش. ناراحت میشم. اینقدر عصبانیام میکند. میآد بغلم میکنه. میگم ولم کن. ولم نمیکنه. بعد هم من میزنمش از عصبانیت. همه بچهها اینجوریاند. خیلی عصبانی شدند. اصلاً روحیهشان خیلی تغییر کرده.»
آرزوی آمنه کوچک است. دانشآموز کوچک شینآبادی از سوختن میآید و برای بقیه دانشآموزان آرزوی نسوختن دارد:
«خاطره آتشسوزی خیلی بدم میآد. دیگه نمیخوام هیچکس اینطوری مثل ما بسوزند.»
آمنه شاید نمیداند. شاید هم بهتر است که نداند. هنوز ۱۵۰ هزار کلاس درس در ایران با بخاری نفتی گرم میشوند.