یادداشتی از سعید پیوندی: رویدادهایی که در پی درگذشت محمدرضا شجریان در ایران رخ داد، یک بار دیگر پرده از شکاف عمیقی برکشید که دنیای هنر و هنرمندان مستقل را از حکومتی که با فرهنگ امروزی و دنیای هنر بیگانه است جدا میکند.
اگر در همهجای دنیا هنرمندی چون شجریان بخشی از سرمایه فرهنگی جمعی و افتخارات جامعه به شمار میرود، در ایران، حکومت به او و کسانی چون او مانند رقیب فرهنگی و ایدئولوژیک و حتی دشمن و خطر نگاه میکند.
اتفاقی نیست اگر پیکر بیجان او هم برای حکومت یک خطر امنیتی تلقی میشود و برای «مهندسی» خاکسپاری، شورای عالی امنیت ملی به میدان آمد تا مراسم عزاداری به فرصتی برای ابراز خشم مردم و مخالفت با جمهوری اسلامی تبدیل نشود.
حکومت در برابر فرهنگ مستقل
رابطه دشوار هنرمندان و شخصیتهای فرهنگی غیرحکومتی با جمهوری اسلامی یک تاریخ ۴۰ ساله دارد. استقرار جمهوری اسلامی در ایران سرآغاز نوعی جنگ فرهنگی بود میان نظم جدید اسلامی-شیعی و فرهنگ و هنر مستقل از نهاد دین و سکولار دنیای امروز. جامعه ایران از زمان انقلاب مشروطیت تا سال ۱۳۵۷ نوعی دوگانگی فرهنگی پرتنش را زندگی کرده بود، اما این بار روحانیت و محافل سنتی دست بالا را در سیاست از آن خود کرده بودند و قصد داشتند رقبای فرهنگی خود را هم از صحنه بیرون برانند.
بدینگونه است که قلمرو فرهنگی ایران از ۴۰ سال پیش یک جنگ فرهنگی آشکار و پنهان را زندگی میکند. شجریان چون بسیاری دیگر در حوزههای گوناگون هنری و فرهنگی توانست به رونق و شکوفایی فرهنگ مستقل غیرحکومتی یاری رساند؛ فرهنگی که گفتمان و دستگاه عظیم تبلیغات رسمی حکومت دینسالار در پی سایه افکندن بر آن بود.
در حقیقت ۴۰ سال است که در این جنگ فرهنگی نابرابر، حکومت صاحب همه امکانات و رسانههای بزرگ است و هر آنگونه که خواسته و توانسته به هنرمندان و اهل فرهنگ و ادب زور گفته و عرصه کار و زندگی را بر آنها تنگ کرده است.
مهاجرت بسیاری از آنان به خارج از کشور و سکوت هنری شمار دیگر بخشی از واقعیت تلخ این سرکوب عریان را تشکیل میدهد. کمتر حکومتی در دنیا مرزهای ممنوعیت هنری را تا این اندازه گسترش داده است. تحمیل مجازاتهایی مانند ممنوع شدن صدا، موسیقی، کنسرت، تصویر، نوشته و یا فیلم به کسانی که با فرهنگ عبوس حکومتی کنار نیامدند، ابزاری است در دست صاحبان نظم دینی برای مراقبت، ترساندن و تنبیه هنرمندان و اهل فرهنگ غیرخودی.
سهم زنان در سانسور و سرکوب هنر و فرهنگ مستقل به مراتب بیش از مردان بوده چرا که در برخی زمینهها مانند موسیقی صدای آنها ممنوع اعلام شده است.
خود شجریان در مصاحبهها و برخوردهای گوناگون خود در این دو دهه بهدرستی از تقابل حکومت و هنر به معنای امروزی آن یاد میکند. او در جایی میگوید که اینها هرگز با هنر کنار نمیآید، همچنان که در طول هزار و چهارصد سال با هنر کنار نیامدند. شجریان به اشکال زورگویی فرهنگی اشاره میکند و میگوید «در کجای دنیا موسیقی مجوز میخواهد؟ در کجای دنیا شعر مجوز میخواهد؟» او در مورد دخالتهای حکومت در امور فرهنگی بهدرستی میگوید «آنها یکریزه نمیخواهند، صددرصد میخواهند».
فقر هنر و فرهنگ حکومتی
نکته مرکزی بحث در رابطهٔ جمهوری اسلامی با فرهنگ، درک بسته و محدود آنها از این مقوله است. فرهنگ نزد بخش بزرگی از دستاندرکاران حکومتی چیزی نیست جز ابزار سلطه دینی. وظیفه این فرهنگ اسلامیشده هم به خدمت به حکومت دینی فرو کاسته میشود. اتفاقی هم نیست اگر «شخصیت»های اصلی فرهنگی حکومت را هم مداحان و قاریان، سینماگران و شاعران ارزشی تشکیل میدهند که کار اصلی آنها نوحهخوانی، مدح و تکرار گفتمان و ارزشهای حکومتی و خدمتگزاری به نظم دینی است.
چند نفر از مسئولان جمهوری اسلامی در همه زندگی خود به یک کنسرت، سینما، تئاتر یا برنامه رقص رفتهاند؟ آنها بهدلیل فقر فرهنگی و دنیای ذهنی بسته و تعصب دینی خود، قادر به درک هنر امروز و هنرمند نیستند. محروم کردن زنان از خواندن و اشکال گوناگون نظارت و سانسور در موسیقی، سینما، تئاتر، مجسمهسازی، نقاشی، عکاسی و رقص نشانههای این رابطه آسیبشناسانه با فرهنگ و فقر فرهنگی است.
آزادی هنری، احترام به هنرمند و هنر، و پاسداری از فضای باز برای کار هنری، برای مسئولان حکومتی مطالباتی غیر قابل درک و پذیرش هستند.
شبیخون فرهنگی جمهوری اسلامی و تحمیل آمرانه فرهنگ شیعی از بالا به همه بخشهای جامعه، از رسانههای بزرگ جمعی تا نظام آموزشی، نتوانسته است روح جامعه ایران را تسخیر کند. مقاومت فرهنگی جامعه شاید بیش از هر چیز بهخاطر وجود یک فرهنگ مستقل غیرحکومتی پویا و سازگار با روح زمانه است.
شجریان و دهها هنرمند، نویسنده، شاعر و دیگر نخبگان فرهنگی جامعه، نماینده این فرهنگ و بازیگران اصلی این نبرد فرهنگی بیامان ۴۰ ساله هستند. رابطه این سرآمدان فرهنگی با جامعه و نزدیکی آنها با مردم هم در فضای این جنگ فرهنگی معنا پیدا میکند. آنها برای مردم چیزی فراتر از هنرشاناند.
موسیقی شجریان و اشعار آن، همانگونه که خودش هم اشاره کرده بود، باید در بستر و متن جامعه ایران فهمیده شود؛ آنجا که غمها، رنجها و فریادهای بی پایان جامعه در قالب استعاره و اشعار شاعران گذشته و حال بیان میشوند:
- خانهام ابری است؛
- زمستان است، هوا بس ناجوانمردانه سرد است؛
- این شبیخون بلا باز چه بودای ساقی؛
- خانهام آتش گرفته، آتشی جانسوز؛
- تفنگت را زمین بگذار، که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار؛
- درین سرای بیکسی، کسی به در نمیزند، به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند، یکی ز شبگرفتگان چراغ بر نمیکند، کسی به کوچهسار شب در سحر نمیزند؛
- ابرهای همه عالم در دلم میگریند...
او توانست با هنر خود زندگی دومی برای این ادبیات پرمعنا خلق کند.
شجریان صدای میهن و صدای درد و رنج مردم زمانه خود بود. شاید کمتر صدایی در تاریخ معاصر ایران این گونه همزمان به چند نسل تعلق داشت و آنها را به یکدیگر پیوند داد. او مانند سیمین بهبهانی، احمد شاملو، بهرام بیضایی، رخشان بنیاعتماد، جعفر پناهی، گلشیفته فراهانی و دهها نفر دیگر به نماد مقاومت فرهنگی و ستون استوار فرهنگ مستقل ایران در برابر هجوم بیامان فرهنگ حکومتی تبدیل شده است.
رفتار دوگانه حکومت
این درست است که آقای روحانی و شماری از مسئولان مرگ شجریان را تسلیت گفتند و تلاش کردند راهحلی میانی برای خاکسپاری پیکر بیجان او پیدا کنند. اما آنها درباره اینکه در همین حکومت از او حق خواندن برای مردم گرفته شد و یا صدای او را در رسانههای رسمی سانسور کردند، هیچ سخنی به میان نیاوردند.
همین روایت پیرامون برخورد با هواداران شجریان و کسانی هم صادق است که از حق ساده عزاداری برای هنرمندی که صدای آنها بود، محروم شدند. این سکوت در برابر ظلم بزرگی که به هنر و هنرمند در این کشور میشود، بسیار پرطنینتر و معنادارتر است.
همه این اتفاقات در حکومتی میافتد که این مقامات در سطوح بالای آن به کار مشغولاند و در برابر آنچه بر سر فرهنگ و هنر ایران آورده میشود، مسئولاند. آنها با اینکه گاه از نظر عملی عامل مستقیم این ظلمها و رنجها نیستند، اما از نظر سیاسی و اخلاقی از مسئولیت آنها کاسته نمیشود.