هشدارِ لو رفتن داستان فیلم
«جاده خاکی» اولین ساخته پناه پناهی که سفرهای جشنوارهایاش را از کن آغاز کرده بود، حالا به جشنواره روتردام و گوتنبرگ رسیده است؛ فیلمی که به موفقترین فیلم ایرانی سال در جشنوارههای جهانی بدل شد و جوایز زیادی هم گرفت.
جاده خاکی ضمن تعلق خاطر به سینمای کیارستمی و فیلمهای جادهایاش (و البته جعفر پناهی، اما کمتر ملموس)، با لایههایی از طنز فضای جذاب و متفاوتی خلق میکند که در گسترش عرضی داستان یکخطیاش بسیار به کار آن میآید (خانواده ای که پسرشان را تا لب مرز برای فرار از کشور همراهی میکنند).
فیلم در واقع از هر نوع داستان میگریزد و بیشتر به شکلی مینیمالیستی بر «حال» شخصیتها و سفر جادهای آنها متمرکز میشود که در آن قرار نیست شناختی از شخصیتها به دست بیاوریم.
فیلم اساساً و بهدرستی در دادن اطلاعات خست به خرج میدهد. ما نمیدانیم که این پسر چه کرده و چرا میگریزد (تنها اشارههای کوچکی میشود به سند و وثیقه) و در عین حال از دنیای پدر و مادرش هم چیزی نمیدانیم و تا انتهای فیلم هم چیزی بر اطلاعات ما درباره آنها اضافه نمیشود.
حضور گذشته تنها در ترانههایی قدیمی خلاصه میشوند که به شکلی نوستالژیک بار سنگینی از فیلم را حمل میکنند و شخصیتهای فیلم و ما را به دنیایی میبرند که در آن به نظر میرسد با گذشتهٔ دلچسبتری روبهرو بودهایم که حالا بهتمامی از دست رفته و رنگ و بوی نوستالژیک به خود گرفته است.
حالا اما در فیلم، هر چه مانده در یک رابطهٔ چهارنفره میان یک زن و شوهر و دو پسرشان خلاصه میشود و بهرغم تنگی فضا در داخل ماشین، بهویژه در نیمه اول، فیلم بر رابطهای چند سویه، که سرشار است از محبت انسانی و در عین حال دلخوریها و غرولندهای طبیعی و معمول روابط انسانی، متمرکز میشود و میتواند به ملموسترین شکل ممکن بدهبستانهای احساسی بین آنها را شکل بدهد و ما بیآنکه نیازی به شناخت آنها داشته باشیم، بهراحتی با آنها همراه میشویم و دوستشان داریم؛ نقطه موفقیت فیلم.
در عین حال این مربع چهارنفره در صحنههایی برخی اضلاعش را کنار میگذارد و به دو ضلع آن میپردازد. یک بار در صحنهای که مادر و پسر تنها میمانند و از دلتنگیهایشان میگویند، از فیلم مورد علاقه پسر ( ۲۰۰۱: اودیسه فضایی) سخن گفته میشود و در نهایت با خواهشی به پایان میرسد که شاید مادر نباید بر زبان میآورد: «نرو!»
صحنه مقابل این سکانس جایی است که پدر و پسر در کنار رودخانه تنها میمانند. دوربین باز ثابت میماند و به تماشای آنها مینشیند؛ یک گفتوگوی مردانه بین پدر و پسر، با احساساتی که قرار است در دنیای مردانه پنهان شود.
این طولانیترین نمای فیلم یکی از کلیدیترین آنهاست که در عین حال از شوخیهای فیلم بینصیب نمیماند و احساسیترین کلام دیالوگ را هم (درباره سیب بزرگتر) خودش به هجو میکشد و در نتیجه فضایی ملموس و انسانی خلق میکند، ضمن این که ثابت بودن دوربین به بخش مهمی از ساختار این صحنه بدل میشود که هم فاصله ما را از شخصیتها حفظ میکند و هم از سوزناک شدن موقعیت و نماهای نزدیک و نمایش اشک و زاری فاصله میگیرد.
در عین حال فضای طبیعت، که بخش بسیار مهمی از فیلم است و در نماهای مختلف حضور خود را گوشزد میکند و در واقع تأکیدی است بر مسئله فیلم یعنی خاک و وطن، و گذر پرندگان در پشت آنها شکوه و جلال خاصی به این صحنه میدهد.
در صحنه بعد اما باز با یک نمای ثابت دوربین روبهرو هستیم که بسیار با فاصله از شخصیتها میایستد و از دور، در مه، نظارهگر آنهاست؛ نظارهگر رفتن و جدا شدن یکی از اعضای خانواده. فاصله هر یک از شخصیتها با یکدیگر در این نما بارها کم و زیاد میشود، در حالی که ما از دور صدای آنها را میشنویم با تقلایی مادرانه برای شال و کلاه کردن پسرش، و در نهایت میدانیم که این فاصله بهناگزیر به هزاران کیلومتر خواهد رسید.
اما این نما میتوانست پایان زیبایی باشد برای فیلم، بیآنکه به تمامی سکانسهای بعدی نیازی داشته باشیم؛ پایانی جذاب و درخور و نسبتاً باز و بدون شعار که با ساختار فیلم نسبت و هماهنگی بیشتری داشت تا پایان فعلی. اما فیلمساز با سکانسهای متعدد دیگری ادامه میدهد تا باز به یک پایان دیگر میرسد؛ جایی که پدر و پسر کوچکتر - هر دو با بازی حیرتانگیز در طول فیلم- در یک سکانس سوررئال به عمق آسمان و میان ستارگان میروند.
این سکانس زیبا - که پیوند میخورد به دیالوگ پسر بزرگتر با مادر و اشاره به غرق شدن در فضا در فیلم ۲۰۰۱: اودیسه فضایی ساخته استنلی کوبریک؛ یعنی دو شخصیتی که حالا در این نما غایباند اما گویی سینما هر چهار شخصیت اصلی را با هم پیوند میزند- باز میتوانست پایان درخور و جذابی باشد برای فیلم، اما فیلمساز از آن صرفنظر کرده تا به سکانسهای بعدی برسد و با «خاک» کردن سگ، تعلقخاطری شعاری را به مفهوم وطن و خاک به تصویر بکشد که فیلمی با این مختصات و توانمندی نیازی به آن ندارد.