«یک روایت» عنوان رشته گفتوگوهایی است که تجربیات شخصی و اجتماعی شخصیتهای شناخته شده ایرانی را از زبان خودشان روایت میکند.
در برنامهای دیگر از این مجموعه، با «منصور بهرامی» تنیسباز حرفهای ایرانی که از بیش از ۴۰ سال پیش در فرانسه زندگی میکند به گفتوگو نشستهایم.
منصور بهرامی در سال ۱۹۹۲ خود را بازنشسته کرد، اما همچنان به صورت نمایشی تنیس بازی میکند. حرکات عجیب و بازی متفاوت و سرگرم کننده منصور بهرامی با توپ و راکت تنیس در بسیاری از مسابقات جهانی تماشاگران تنیس را شیفته او ساخته است.
محور گفتوگوی ما با منصور بهرامی ماجرای خروج او از ایران و آغاز دوباره بازی تنیس در فرانسه است.
آقای بهرامی ابتدا از دوران کودکی و نوجوانی خود آغاز کنید و مختصری از آن روزها برای ما بگویید.
من منصور بهرامی از روزی که چشمم به جهان باز شد و شروع کردم به راه رفتن، اولین چیزی که به یاد دارم، استادیوم ورزشگاه امجدیه است که برای من بهشت روی زمین بود. پدرم یکی از کارگرهای این ورزشگاه بود.
در آن زمان خانوادههای دیگر که همسایه ما و البته همکاران پدرم بودند در امجدیه کار میکردند؛ پدران همه قهرمانهای تنیس در امجدیه کار میکردند. در امجدیه به ما اجازه بازی در زمینها را نمیدادند، فقط میگذاشتند که توپ جمع کنیم.
من از ۵ تا ۱۳ سالگی در زمینهای تنیس امجدیه برای اعضا و کسانی که بازی میکردند، توپ جمع میکردم و ساعتی ۱۰ ریال هم برای توپ جمع کردن به ما میدادند. یکی از دلایل اینکه اجازه بازی نداشتیم هم این بود که شاید در آن زمان یعنی حدود سال ۱۹۶۰ یا ۱۹۶۱ که من چهار یا پنج ساله بودم، هفت زمین تنیس در ایران بود که خیلی کم بود. تا آنجا که یادم هست در تهران، فقط امجدیه زمین تنیس داشت.
بعدها در سالهای ۱۹۷۱ و ۱۹۷۲ باشگاه تاج تأسیس شد، باشگاه شاهنشاه که الان انقلاب نام دارد، باشگاه نیاوران و باشگاه ویسی تأسیس شدند. ولی وقتی که من بچه بودم خیلی زمین تنیس کم بود و به همین دلیل ما حق بازی در این زمینها را نداشتیم. رفتن ما به زمین والیبال، بسکتبال و استخر مسئلهای نداشت. اما وقتی به زمین تنیس میرفتیم، مسئله پیش میآمد. برنامهای هم نبود که بگوییم قهرمان پرورش میدادیم.
آقای بهرامی همانطور که گفتید پدر شما در امجدیه کار میکردند و به همین خاطر شما در بسیاری از روزها آنجا بودید و به تنیس علاقهمند شدید. شنیدم که در آن روزگار به دلیل کمبود امکانات، از جارو و حتی ماهیتابه به عنوان راکت تنیس استفاده میکردید. آیا این موضوع درست است؟
کاملاً درست است. حقوق پدر من آن زمان ۳۰۰ تومان بود. امروز آنقدر ارقام عجیب شده، که وقتی میگوییم ۳۰۰ تومان، یک قلپ آب هم نمیشود با آن خرید. قیمت راکت در آن زمان شاید ۴۰۰ تومان بود و من هیچ وقت از پدرم نخواستم برای من یک راکت بخرد. برای اینکه انقدر میفهمیدم که وسع او نمیرسد و چنین چیزی امکانش نیست.
برای همین من و بچههای دیگر که بعدها عضو تیم ملی شدیم، با یک تکه چوب یا خاکانداز و ماهیتابه و جارو، در یک زمین خارج از زمینهای تنیس، خط میکشیدیم و یک نخ به عنوان تور میبستیم، تنیس بازی میکردیم.
همه این کارهایی که امروز میبینید من در زمینهای تنیس در اقصی نقاط جهان انجام میدهم همان کارهایی است که با خاکانداز و جارو و ... انجام میدادم.
و شنیدم که وقتی ۱۲ سال داشتید شیرزاد اکبری از قهرمانان سابق تنیس که جوان ۲۲ سالهای بود، یکی از راکتهای تنیس خود را به شما هدیه داد و شما با آن راکت تمرینات جدی خود را آغاز کردید.
درست میفرمایید. اما آن راکت یک روز بیشتر برای من دوام نیاورد. شیرزاد اکبری یکی از الگوهای من هست و بود که اگر صدای من را میشنود، من به او سلام دارم. من برای شیرزاد توپ جمع میکردم. یک روز به من گفت منصور اگر امروز خوب توپ جمع کنی، من بعد از بازی برای تو یک هدیه خوب دارم. رویای من این بود که یک روز یک راکت داشته باشم.
آن روز من سعی کردم برای شیرزاد خوب توپ جمع کنم و شیرزاد اکبری بعد از اینکه روز ما تمام شد، یک راکت به من داد. آن شب آن راکت را به تشک خودم بردم و با آن راکت خوابیدم و حتی میتوانم بگویم که اصلا خوابم نبرد. فردا یا پس فردای آن روز من یک راکت دیگر هم از یکی از بچهها ۱۵ ریال خریدم. آن راکت را خودم با زههایی که پوسیده بود زه کشیدم.
آقای قبادی در امجدیه فروشگاه تنیس داشت و زه راکتهای مردم را میکشید، زههایی را که دور انداخته بود من جمع کردم و آن یکی راکت را زه کشیدم. وزن این راکت تقریباً دو کیلو شد؛ تصور کنید که زه یک راکت با دست یک بچه ۱۲ ساله کشیده شده از یک طرف به آن طرف راکت زه را میکشیدم و داخل همه سوراخها در اطراف راکت یک میخ میگذاشتم.
شما فکر کنید اطراف این راکت پر از میخ بود! ماه مرداد که خیلی هم گرم بود ابراهیم اکبری که هنوز هم هست، برادر کوچک رضا، حسین و تقی اکبری که قهرمانان ایران بودند، به من گفت منصور بیا برویم بازی و راکت تو را امتحان کنیم. آنقدر برای من این احساس قوی بود که من باید میرفتم این راکت را در زمین امتحان میکردم. ساعت یک بعد از ظهر بود، یک دقیقه و نیم ما با هم بازی کردیم. من در رویای خودم احساس میکردم در سنتر کورت رولان گاروس، ورزشگاه تنیس در پاریس، هستم.
یک دقیقه و نیم بعد گاردهای آنجا مرا محاصره کردند و یکی از آقایان به نام علیرضا من را گرفت؛ یک کشیده به من زد و چندین بار من را بالای سر خود برد و محکم روی زمین سیمانی کوبید. دفعه چهارم و پنجم فکر کردم این آخرین روز زندگی من است. من آنجا در حالی که خون از سر و صورتم میرفت، افتاده بودم و یکی از قهرمانان آن زمان عزت نعمتی من را بلند کرد و چون نمیتوانستم راه بروم مرا به خانه رساند.
برادر بزرگم شیرزاد من را با آن وضعیت دید. پرسید کی این کار را کرده؟ عزت به او گفت علیرضا. رفتیم زمین تنیس و برادرم که ۲۰ ساله و قوی بود یک کتک مفصل به علیرضا زد و گفت نگذاشتید من بازی کنم ولی اگر یک بار دیگر به برادر من دست بزنی میکشمت. آن خاطره اولین راکت من بود که یک روز بیشتر دوام نیاورد.
ببخشید که آن روزهای سخت را یادآوری کردم. این موضوع و این همه دشواری که برای شما پیش آمد را نمیدانستم. اما ظاهراً آقای بهرامی، پس از چندی اوضاع برای شما تغییر پیدا کرد و شما در سن ۱۵ سالگی قهرمان تنیس جوانان ایران و در همان زمان هم به همراه محرم خدایی قهرمان دونفره جوانان آسیا شدید. چه شد که اوضاع تغییر کرد و توانستید در مسابقات شرکت کنید؟
۱۳ ساله که شدم فدراسیون تنیس که میدانستند من استعدادی دارم و میتوانم تنیس باز خوبی بشوم، به من دو راکت دادند و گفتند منصور! از این به بعد تو ارجحیت داری به هر کسی، هر وقت و هر چند ساعت که خواستی زمین رزرو کن، میتوانی بازی کنی و هیچ کس هم نمیتواند جلوی تو را بگیرد.
از آن زمان وضعیت من فرق کرد و از ۱۳ سالگی شروع کردم. من در ۱۶ سالگی عضو تیم ملی بودم و قهرمان جوانان آسیا شدم؛ هم مدال طلای انفرادی در مانیل فیلیپین و هم بازیهای دو نفره با محرم خدایی را گرفتم. بعد از آن در مسابقات آسیا با کامبیز درفشیجوان که بهترین یار و هم بازی من بود قهرمان آسیا شدیم. ما دو نفر نه در ایران و نه در آسیا به هیچ کس نباختیم.
عضو تیم ملی بودم و در مسابقات گالیا کاپ زیر ۲۱ سال همراه محرم خدایی، علی مدنی و یدی صالح که عضو تیم ملی بودند در شهر ماریانت کلازنه به فینال رسیدیم و تیمهایی مثل فرانسه، رومانی و سوئیس را بردیم ولی به چکسلواکی باختیم. فکر میکنم اگر مسابقات در چکسلاواکی نبود، شانس اینکه این تیم را هم ببریم داشتیم.
بعد برای مسابقات حرفهای شروع کردم به خارج رفتن. داشتم از نظر رنکینگ هم به ۱۰۰ تای اول میرسیدم که با توجه به اینکه تازه ۲۰ ساله شده بودم خیلی خوب بود، اما در وطنمان انقلاب و تنیس بسته شد و بازیهای ما بههم ریخت.
آقای بهرامی همانطور که اشاره کردید میرسیم به سال ۱۳۵۷ و انقلابی که پیشرفت شما در بازی تنیس را متوقف کرد. شما آن زمان ۲۲ ساله بودید و دیگر نتوانستید به ورزش مورد علاقه خود ادامه دهید. اگر ممکن است به ما بگویید که آن روزها چه شد؟ چه بر سر تنیس آمد و چگونه گذشت؟
مختصر عرض میکنم. ما یکی از بزرگترین مسابقات بزرگ دنیا را در ایران داشتیم؛ جام آریا مهر که بعد از چهار مسابقه گرند اسلم دنیا با شهر رم ۱۰۰ یا ۱۵۰ هزار دلار جایزه مسابقات بود. در آن زمان کمتر جایی در دنیا چنین جوایزی را به بازیکنان میداد. تنیس در ایران واقعاً در راه درست پیش میرفت و در سطح جهانی داشتیم حسابی مطرح میشدیم.
ولی خب در حقیقت از سال ۱۳۵۶ انقلاب شروع و تنیس تعطیل شده بود. تمام کسانی که تنیس بازی میکردند کشور را ترک کرده و رفته بودند. از سال ۱۳۵۷ وقتی که انقلاب اسلامی پیروز و جمهوری اسلامی تأسیس شد به کلی گفتند که تنیس یک ورزش امپریالیستی و کاپیتالیستی و آمریکایی است و ما این ورزش را نمیخواهیم. به این ترتیب تمام کسانیکه در کار تنیس بودیم همگی بیکار شدیم. این باعث شد که من از سن ۲۱ سالگی تا ۳۰ سالگی را که بهترین سالهای زندگی یک ورزشکار است، از دست دادم و هر چه کردم بعد از ۳۰ سالگی و بعد از آن بوده است.
اما آقای بهرامی در سالهای بعد از انقلاب در ایران بودید و بعد از حدود دو سال یعنی سال ۱۳۵۹ از ایران خارج شدید و به فرانسه رفتید. البته در فرانسه هم با محدودیتهایی روبه رود شدید. از تجربیات روزها و ماههای نخست ورودتان به فرانسه برای ما بگویید.
ما به سازمان ورزش خیلی التماس کردیم که آقا بگذارید ما یک مسابقه برگزار کنیم. اما نمیخواستند که این اتفاق بیفتد. بعد گفتیم میخواهیم مسابقهای به عنوان جام انقلاب برگزار کنیم. بعد از چندین ماه التماس، بالاخره قبول کردند و ما این بازیها را برگزار کردیم. جایزه اول آن مسابقات یک بلیت رفت و برگشت به آتن بود. البته به ما گفتند به اروپا!
من آن مسابقات را در فینال از علی مدنی در انفرادی بردم. در مسابقات دو نفره هم من و کامبیز درفشی جوان اول شدیم. یک بلیت رفت و برگشت آتن به من دادند. این انگیزه در من به وجود آمد که من بالاخره یک جوری باید به خارج بروم و تنیس را ادامه بدهم. زیرا در ایران هیچ امیدی برای من نبود که بمانم و تنیس بازی کنم. و من میدانستم که تنیس من در سطحی هست که بتوانم با آن زندگی خود را بچرخانم و همچنین در دنیا مطرح باشم.
به همین دلیل به فرانسه آمدم؛ بلیت تهران به آتن خود را عوض کردم و برای این کار ۵۰۰ دلار هم بیشتر دادم و آن بلیت را به تهران - نیس تبدیل کردم و ۸ اوت ۱۹۸۰ که فکر میکنم ۱۷ خرداد ماه میشود من به شهر نیس آمدم. ویزای سه ماهه داشتم که بعد از سه ماه ویزای من تمام شد.
من هر چه کار کردم که بتوانم در این کشور بمانم اما به من گفتند که شما حق ندارید در این کشور بمانید. گفتند میتوانی اگر بخواهی پناهندگی سیاسی بگیری و با آن ورزش و تنیس بازی کنی، همه جای دنیا هم میتوانی بروی اما به ایران نمیتوانی بروی. به همین دلیل گفتم من نمیتوانم و نمیخواهم پناهنده سیاسی شوم.
راستش اگر تنهای تنها بودم شاید بهترین کار بود، ولی منی که فامیل داشتم و پدر و مادرم خیلی سنشان بالا بود، برای من یک خودخواهی بود اگر میخواستم قبول کنم که پناهنده سیاسی شوم. برای همین من ماهها و ماهها به محض اینکه یک پلیس از ۱۰۰ متری میدیدم، راهم را عوض میکردم تا با پلیس برخورد نداشته باشم و مخفی میشدم.
بازی هم که میکردم همیشه با نگرانی بود که نکند پلیس بیاید و بگوید شما اصلاً اجازه اقامت نداری. همیشه فکر میکردم من را دستگیر میکنند و در اولین هواپیما میگذارند و اخراجم میکنند. راستش شبهای زیادی هم بود که من جایی برای خوابیدن نداشتم و تمام شب را در خیابانهای پاریس میگشتم تا صبح شود و من بتوانم مثل آدمهای عادی باشم.
کسی نمیدانست که من شب گردِ خیابانی شدم. ولی نمیخواستم در خیابان بخوابم برای اینکه اگر میخوابیدم یعنی قبول کرده بودم که کارتن خواب بشوم و بین آدمهای بیخانمان بروم. تمام شب را راه میرفتم و روز را به استادیوم رولان گاروس میرفتم تا شاید کسی بتواند کمکم کند.
با وجود همه این دشواریها آقای بهرامی شما در فرانسه به تنیس ادامه دادید و سرانجام پس از ۶ سال در سال ۱۹۸۹ در مسابقات تنیس جام آزاد فرانسه در مسابقات دوبل یا دو نفره به فینال رسیدید. آیا آن مشکلات شما را برای رسیدن به قهرمانی مصممتر کرده بود؟
من تصمیم خود را گرفته بودم، راه دیگری نداشتم. باید نشان میدادم که یک ورزشکارم نه در کار سیاسی هستم و نه میخواهم اینجا کسی را آزار و اذیت کنم. در سال ۱۹۸۱ بعد از ۶-۷ ماه بیخانمانی و آوارگی سر داور مسابقات رولان گروس آقایی به نام ژاک دوفمن بود، که چند سال پیش فوت کرد، و چون میدانست بازی من در چه سطحی است، به من گفت منصور میدانم تو بازیکن خوبی هستی پس من به تو یک دعوتنامه میدهم تا تو در دوره قبل از مقدماتی بازیهای رولان گاروس بازی کنی. یعنی من باید سه تا بازی را میبردم تا بتوانم وارد بازیهای مقدماتی رولان گاروس شوم. بعد سه بازی هم در مسابقات مقدماتی بردم، یعنی در شش بازی پیروز شدم تا خود را به جدول اصلی مسابقات رولان گاروس رساندم. بعد آنجا من یک بازی دیگر را هم بردم.
آن زمان ما در جنگ ایران و عراق بودیم و راجعبه ایران همیشه صحبت میشد ولی نه متأسفانه همیشه به خوبی. خبرنگاران از من خواستند که در مصاحبه مطبوعاتی شرکت کنم. آنها به من گفتند از ایران همهاش درباره جنگ میشنویم اما تو چه کسی هستی؟ نوشته از ایرانی؟ گفتم من بدون اجازه در این کشور هستم و میخواهم تنیس بازی کنم و کاری به کسی ندارم.
اینها خیلی به من کمک کرد و توانستم کارت اقامت خود را از همان آقایی که میگفت شما یا باید اینجا را ظرف ۲۴ ساعت ترک کنید و یا پناهنده سیاسی شوید، بگیرم. من تمام روزنامهها را آوردم و مصاحبهها با تلویزیون و رادیو را به او نشان دادم. یک آقایی از دوستان من آنجا بود که استاندار محل زندگی مرا میشناخت و او کار من را سادهتر کرد و سرانجام به من کارت اقامت دادند و یک بار سنگینی از روی دوش من برداشتند. اینکه از پلیس بخواهم خودم را مخفی نگه دارم تمام شد و این برای من خیلی آرامبخش بود.
آقای بهرامی با همه این مسائل و مشکلات، در ۳۰ سالگی توانستید در مسابقات انجمن تنیس حرفهای جهان شرکت کنید و در حدود یک دهه چندین بار به فینال رسیدید. در سال ۱۹۹۲ یا ۱۹۹۳ هم انجمن تنیس حرفهای تور سینیور یا بزرگسالان را برای بازیکنان بالای ۳۵ سال ایجاد کرد. شما با بسیاری از نامداران تنیس مسابقه دادید و در سال ۲۰۰۰ هم به جایگاه نخست رسیدید. با چه کسانی در آن سالها رقابت کردید؟
من با تمام اسطورههای تنیس جهان همچون جان مک اِنرو، بیورن بورگ، جیمی کانرز، ایلی ناستاز، یانیک نوآ، ایوان لندل، پَت کش بازی کردم و همانطور که فرمودید من در سال ۲۰۰۰ در جهان اول شدم. قبل از آن در مسابقات حرفهای من در ۶ مسابقه اِیتیپی اول شدم و در حدود ۱۲ مسابقه اِیتیپی به فینال رسیدم که بزرگترین آنها مسابقات اوپن فرانسه رولان گاروس بود و کوارت فینال در یواِس اوپن و مسابقاتی مثل مونته کارلو، هامبورگ اشتوتگارت، اوپن مسابقات مستر ۲۰۰۰ پاریس را به فینال رسیدم و چندتا را هم اول شدم.
آقای بهرامی چطور شد که تصمیم گرفتید در زمین تنیس حرکات نمایشی و سرگرم کننده انجام دهید؟ آیا اتفاقی به این مسیر رفتید یا علت خاصی داشت که این کار را دنبال کردید؟
من همانطور که اول گفتم، تنیس را با خاکانداز، جارو و یک تکه چوب آغاز کردم. من در عمرم مربی تنیس نداشتم و کسی این کارها را به من یاد نداده، کارهایی که من در زمین تنیس انجام میدهم چیزی است که خودم یاد گرفتم.
در سالهایی که توپ جمع میکردم کسانی که بازی میکردند را نگاه میکردم. بهترین جا برای تمرین من دیوار لباس کنی تیم فوتبال دارایی در امجدیه بود. من روی این دیوار بازی میکردم و وقتی در زمستان استخر قهرمانی امجدیه را خالی میکردند به انتهای استخر میرفتم و آنجا بهترین جا برای تمرین تنیس بود. بچههای دیگر هم بودند که این کارها را میکردند.
من تنیسباز نشدم که پولدار شوم، چون نمیگذاشتند من بازی کنم، برای همین تنیسباز شدم. همه جلوی پای من سنگ انداختند که من تنیس باز نشوم، هیچ کس به من کمکی نکرد. من یا باید فوتبالیست میشدم و یا باید شناگر میشدم یا ... برای من راهی جز ورزشکار شدن نبود چون من در امجدیه بزرگ شدم. ولی چون نمیگذاشتند تنیس بازی کنم، من گفتم به شما ثابت خواهم کرد که راه من این است و من تنیسباز خوبی هستم.
همان کسی که راکت من را شکست و من را حسابی کتک زد و نزدیک بود من را بکشد، سالها بعد و وقتی که با بچههایم به ایران میرفتم میگفت منصور ما به تو خیلی افتخار میکنیم. من هیچ وقت بلایی که بر سر من آورد یادم نمیرود. کارهای نمایشی را که من میکردم اینها را خودم انجام میدهم. یک روزی یانیک نوآ به من گفت خیلی برای منصور خوشحالم که مربی نداشته چون اگه مربی داشت شاید یک بازیکن حوصله سر بر میشد.
سه سال پیش من در رختکن بودم و با بوریس بکرز در رولان گاروس صحبت میکردم، جوکوویچ پیش من آمد و گفت منصور من میخواستم به تو بگویم اولا مرسی برای تمام ویدیوهات! من همه را نگاه میکنم و کیف میکنم و از خنده رودهبُر میشوم، خیلی عالی هستی. و در ادامه گفت امیدوارم از من دلگیر نشوی من دارم سعی میکنم چهار - پنج تا از شیرین کاریهای تو را یاد بگیرم.
اول اینکه من خیلی شوکه شدم وقتی این را به من گفت. در ضمن خیلی هم خوشحال بودم و گفتم تو قهرمان اول دنیا هستی اول اینکه مرسی که صادقانه گفتی و دوم گفتم خواهش میکنم این کارها را انجام بده و سعی کن خوب انجام بدهی و با هم خندیدیم.
آقای بهرامی در این لحظات پایانی میخواهم از شما خواهش کنم که اگر موضوعی را تا کنون در جایی مطرح نکردید، برای اولین بار با شنوندگان رادیو فردا در میان بگذارید.
من همه چیز را گفتم، اما باز هم میگویم که امجدیه برای من یک بهشت برین بود و دوست داشتم امروز امجدیه باشم، امجدیه ۶۰ سال پیش.