با سنگینتر شدن وزنه «قدرتهای نوظهور» به ویژه چین و هند در صحنه اقتصادی جهان، نظریه «زوال آمریکا» بار دیگر در محافل روشنفکری و دانشگاهی دو سوی اقیانوس اطلس جان گرفته است. در اروپا پس از ایالات متحده، کم نیستند صاحبنظرانی که با تکیه بر اوجگیری قدرتهای آسیایی، از فرا رسیدن «دوران پس از آمریکا» سخن میگویند.
انحطاط قدرتها
هم در دنیای مورخان و هم در میان صاحبنظران روابط بینالمللی، «انحطاط قدرتها» همیشه یکی از جذابترین بحثها بوده و هست. ژان ژاک روسوی فرانسوی میگفت: «وقتی اسپارت و روم فرو میریزند، کدامین امپراتوری میتواند رویای جاودانه شدن را در سر بپروراند؟»
در نود سال گذشته، سه امپراتوری بزرگ عثمانی، اتریش- مجارستان و شوروی، که زمانی آوازه اعتبار و اقتدارشان جهانگیر بود، در کام نیستی فرو رفتند. همچنین طومار امپراتوریهای مستعمراتی، به ویژه قلمروهای ماورای بحار فرانسه و بریتانیا، در هم پیچیده شد و دهها کشور تازه از خاکستر آنها سر بر آوردند.
آیا ایالات متحده آمریکا نیز، که در سالهای پس از جنگ جهانی دوم به نیرومندترین قدرت اقتصادی، دیپلماتیک و نظامی جهان بدل شد و در پی فروریزی شوروی بر کرسی تنها ابر قدرت سیاره زمین تکیه زد، در رویارویی با دشواریهای درونی و رقابتهای بیرونی آرام آرام در کام انحطاط فرو میرود؟
این نخستین بار نیست که کانونهای فکری و علمی در غرب، به ویژه در ایالات متحده آمریکا، نظریه «زوال آمریکا» را پیش میکشند. در سالهای ۱۹۸۰ میلادی، در پی اوجگیری ظاهراً مقاومتناپذیر ژاپن در عرصه اقتصادی جهان، این نظریه حامیان فراوان یافت و با انتشار کتاب معروف پل کندی زیر عنوان «بر آمدن و فرو افتادن قدرتهای بزرگ» در ۱۹۸۷، به گونهای گسترده هم در آمریکا و هم در اروپا پراکنده شد.
با فرو رفتن کشور «آفتاب تابان» در کام دشواریهای اقتصادی، سقوط اردوگاه کمونیسم و پرواز دوباره ایالات متحده بر بال تکنولوژیهای نوین و رشد شتابان آن طی دورانی نسبتاً طولانی، هواداران نظریه «زوال آمریکا» طبعاً عقب نشستند. امروز، در رابطه با دشواریهای اقتصادی ایالات متحده و ظهور قدرتهای تازه، به ویژه چین، زمینههایی بسیار مساعد برای طرح دوباره همان نظریه فراهم آمده است.
این بار، هواداران نظریه «زوال آمریکا» علاوه بر دشواریهای بزرگی که واشینگتن در بعضی از کانونهای بحرانی جهان، از جمله عراق و افغانستان با آنها روبهرو شده، بار دیگر بر فرسایش تواناییهای اقتصادی ایالات متحده تکیه میکنند.
آیا پیامدهای بحران مالی سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ و اوجگیری بیامان چین، در ستونهای اقتدار اقتصادی آمریکا شکاف نیانداخته است؟ چرا بزرگترین قدرت اقتصادی جهان همچنان از دو کسری نجومی، در عرصه بودجه و بازرگانی خارجی، رنج میبرد؟ چرا نرخ رشدش، از لحاظ ضعف، به نرخ رشدهای اروپا و ژاپن شباهت یافته است؟ چرا طبقه متوسط آمریکا، که همیشه سرچشمه پویایی و آزادی بود، دیگر از اعتماد به نفس گذشته خویش برخوردار نیست؟ چرا نرخ بیکاری در آمریکا، به ۱۰ درصد جمعیت فعال رسیده است؟ چرا قدرت دلار آمریکا فرسایش یافته است؟
جوهر جامعه آمریکایی
ولی آنچه امروز بیش از همه در قلب روایت تازه نظریه «زوال آمریکا» جای گرفته، ظهور و عروج قدرت اقتصادی چین است. چین که دو سال پیش به جای آلمان در مقام نخستین قدرت صادرکننده جهان نشست، امسال از لحاظ تولید ناخالص داخلی ژاپن را کنار میزند و بعد از آمریکا، در رده دوم جهانی قرار میگیرد.
به علاوه با توجه به رشد ۱۰ درصدی چین، در مقایسه با رشد یک درصدی آمریکا، کم نیستند آیندهنگرهایی که میگویند تا حدود ۲۰ سال دیگر «امپراتوری زرد» از لحاظ تولید ناخالص داخلی جای ایالات متحده را میگیرد و به مهمترین قدرت اقتصادی جهان بدل میشود.
با توجه به همه این نشانهها، آیا نظریه «زوال آمریکا» این بار به تحقق میپیوندد؟
هیچ قدرتی جاودانه نیست و آشکارتر از آفتاب است که در عرصه اقتصادی نیز همای اقتدار و سعادت همیشه بر سر یک بام آرام نمیگیرد. با این حال نظریه بر خاک افتادن اقتدار آمریکا، آنهم در برابر قدرتی همچون چین، به احتمال فراوان به سرنوشت همان نظریههایی دچار خواهد شد که شوروی را فرمانروای مطلق جهان پیشبینی میکردند و یا بر این باور بودند که هیچ قدرتی توان مقاومت در برابر پیشروی بلامنازع ژاپن را نخواهد داشت.
البته ضعفهای آمریکا و تردیدها و اشتباهات گاه بسیار بزرگ آن در مقام یک ابرقدرت کم نیستند. شناخت عمیق تاریخ روابط بینالمللی در قرن بیستم میلادی نشان میدهد که ایالات متحده آمریکا بارها به راه خطا رفت و در برابر دشمنان سوگند خورده خود، از شوروی استالینی گرفته تا چین مائوییستی، ناشیگریهایی حیرتانگیز را به نمایش گذاشت.
همچنین شماری از هنجارها و رفتارهای جامعه آمریکایی در عرصههای اجتماعی، اقتصادی، زیستمحیطی و غیره با انتقادهایی فراوان از جمله (و به ویژه) در خود آمریکا روبهرو هستند.
با این همه جوهر جامعه آمریکایی، ارزشهای برخاسته از تاریخ آن و استواری و کیفیت نهادهای سیاسیاش، ایالات متحده آمریکا را تا امروز بر دشمنان رنگارنگش پیروز ساخته است. یکی از رازهای این پیروزی، رویارویی بیمحابا و آشکار آمریکا با بحرانها و ضعفها و زشتیهای درونی خویش، و تلاش خوشبینانه برای غلبه بر آنها است. حتی نظریه «زوال آمریکا» بیش از همه در خود آمریکا مطرح میشود.
بیپروایی در طرح کاستیها و ناهنجاریها، که دشمنان آمریکا آن را ضعف و انحطاط تعبیر میکنند، یکی از مهمترین ابزار پویایی آمریکا است. از لحاظ گستاخی در طرح مسایل درونی و توانایی زیر پرسش بردن خویش، هیچ جامعهای در جهان با آمریکا برابری نمیکند. چشم گشودن بر «رذالت»های درونی، مهم ترین فضیلت جامعه آمریکایی است.
جوامع آسیایی بخش بزرگی از تواناییهای تکنولوژیک و پویاییهای تولیدی آمریکا را به عاریت گرفتند، اما هنوز محافظهکارتر از آن هستند که آزادیهای شگفتانگیز جامعه آمریکایی و تواناییهای گستاخانه آن را در به نقد کشیدن خویش، پذیرا شوند.
بدون این ارزشها، آیا چین خواهد توانست به عنوان مهمترین قدرت اقتصادی جهان به جای آمریکا بنشیند؟
تناقضهای چین
رشد اقتصادی چین یکی از مهمترین و شگفتترین رویدادها در تاریخ معاصر جهان است. اینکه پرجمعیتترین کشور جهان بتواند طی مدت ۳۰ سال از میانگین نرخ رشد ۱۰ درصدی برخوردار باشد، به «کارخانه جهان» بدل شود و بازارهای چهار گوشه سیاره زمین را از کالاهای خود پر کند، یک «معجزه» بزرگ اقتصادی است.
با گسترش طبقه متوسط در چین (و پیدایش همان پدیده در هند)، بازار بسیار وسیع تازهای برای همه اقتصادها فراهم میآید و بر رشد جهانی در چند دهه آینده تأثیر میگذارد. این یک انقلاب واقعی است، با پیامدهایی صدها بار مهمتر از خیمه شببازیهای خونینی که صدر مائوتسه تونگ در جریان انقلاب فرهنگی بر پا کرد.
با اینهمه در بررسی این رویداد و پیامدهای آن نباید به اغراقگویی پرداخت. انقلاب اقتصادی چین و ادغام این کشور در اقتصاد جهانی بدون مشارکت فعالانه سرمایه و تکنولوژی غربی و بیش از همه آمریکایی ناممکن میبود. به علاوه چین یک میلیارد و ۳۰۰ میلیون نفری، با پنج هزار میلیارد دلار تولید ناخالص داخلی، هنوز با آمریکای ۳۰۰ میلیون نفری، که تولید ناخالص داخلیاش از ۱۴ هزار میلیارد دلار فراتر میرود، فاصله زیادی دارد.
ولی دشواری بزرگتر برای چین، تضاد بسیار بزرگی است که بین وضعیت اقتصادی این کشور و نظام سیاسی آن وجود دارد. یک نظام تکحزبی کمونیستی، با بار سنگینی از محافظهکاری، جمود و وابستگی به امتیازهای انحصاری، به این نتیجه رسیده که اگر بخواهد به سرنوشت شوم حزب کمونیست شوروی دچار نشود، چارهای ندارد جز آنکه دگمهای اقتصادی برخاسته از ایدئولوژی را به رودخانه بیندازد و شمار زیادی از قوانین بدیهی را در عرصههای تولیدی و مالی و بازرگانی بپذیرد.
با این حال مشکل بزرگ چین، که هنوز حل ناشده باقی مانده، غلبه بر همین تضاد است. آیا طبقه متوسط چین، که سال به سال در پیوند با رشد اقتصادی رو به گسترش میرود، حاضر خواهد شد تا ابد از آزادی (نیرومندترین جاذبه غرب) چشم بپوشد و در اسارت دیکتاتوری تکحزبی باقی بماند؟
نگارنده این سطور به آینده هند امیدوارتر است، زیرا کشور گاندی از نهادهای دمکراتیک استوار برخوردار است و در آینده برای آشتی دادن رشد و آزادی، مشکلی نخواهد داشت.
رویدادی که ما امروز شاهد آن هستیم، پیش از آنکه «زوال آمریکا» باشد، گسترش سریع الگوی آمریکا به سراسر جهان است. درخشش شگفتانگیز شانگهای از آمریکایی شدن چین خبر میدهد و و جوانان این کلان شهر به همسن و سالهای خود در سان فرانسیسکو و نیویورک بیشتر شباهت دارند تا به گاردهای سرخ دوران صدر مائوتسه تونگ.
دیگر «قدرتهای نوظهور» از جمله هند و برزیل عروج خود را در عرصه بینالمللی به فاصله گرفتن از دنیای بسته و ادغام شدن در فرآیند «جهانی شدن» مدیون هستند که اقتصاد و تکنولوژی آمریکایی مهمترین قدرت سازماندهنده آن است.
بر خلاف شماری از رسانهها و نظریهپردازان در غرب به ویژه در آمریکا و دلایل مرموزی که آنها را به «خودزنی» وامیدارد، دمکراسی و اقتصاد آزاد، که ایالات متحده آمریکا به رغم همه تناقضها و اشتباهات خود تکیهگاه عمده آن است، بیش از هر زمان دیگری در جهان جاذبه دارد.
در مقایسه با سه تا چهار دهه پیش، که ایدئولوژیهای انقلابی بخش بزرگی از جان سوم را زیر سلطه خود داشتند و نیمی از اروپا زیر سلطه کمونیسم بود، امروز روی آوردن به انتخابات ازاد و منطق اقتصاد آزاد یک پدیده جهانی است.
چرا راه دور برویم: در ایران پیش از انقلاب اسلامی، ضدیت با آمریکا ویژگی اصلی بخش بزرگی از نیرو های روشنفکری کشور بود. امروزه بازسازی پلهای ارتباطی با آمریکا یکی از مهمترین هدفهای جامعه مدنی ایران برای هماهنگ شدن با مقتضیات قرن بیست و یکم میلادی است.
انحطاط قدرتها
هم در دنیای مورخان و هم در میان صاحبنظران روابط بینالمللی، «انحطاط قدرتها» همیشه یکی از جذابترین بحثها بوده و هست. ژان ژاک روسوی فرانسوی میگفت: «وقتی اسپارت و روم فرو میریزند، کدامین امپراتوری میتواند رویای جاودانه شدن را در سر بپروراند؟»
در نود سال گذشته، سه امپراتوری بزرگ عثمانی، اتریش- مجارستان و شوروی، که زمانی آوازه اعتبار و اقتدارشان جهانگیر بود، در کام نیستی فرو رفتند. همچنین طومار امپراتوریهای مستعمراتی، به ویژه قلمروهای ماورای بحار فرانسه و بریتانیا، در هم پیچیده شد و دهها کشور تازه از خاکستر آنها سر بر آوردند.
آیا ایالات متحده آمریکا نیز، که در سالهای پس از جنگ جهانی دوم به نیرومندترین قدرت اقتصادی، دیپلماتیک و نظامی جهان بدل شد و در پی فروریزی شوروی بر کرسی تنها ابر قدرت سیاره زمین تکیه زد، در رویارویی با دشواریهای درونی و رقابتهای بیرونی آرام آرام در کام انحطاط فرو میرود؟
این نخستین بار نیست که کانونهای فکری و علمی در غرب، به ویژه در ایالات متحده آمریکا، نظریه «زوال آمریکا» را پیش میکشند. در سالهای ۱۹۸۰ میلادی، در پی اوجگیری ظاهراً مقاومتناپذیر ژاپن در عرصه اقتصادی جهان، این نظریه حامیان فراوان یافت و با انتشار کتاب معروف پل کندی زیر عنوان «بر آمدن و فرو افتادن قدرتهای بزرگ» در ۱۹۸۷، به گونهای گسترده هم در آمریکا و هم در اروپا پراکنده شد.
با فرو رفتن کشور «آفتاب تابان» در کام دشواریهای اقتصادی، سقوط اردوگاه کمونیسم و پرواز دوباره ایالات متحده بر بال تکنولوژیهای نوین و رشد شتابان آن طی دورانی نسبتاً طولانی، هواداران نظریه «زوال آمریکا» طبعاً عقب نشستند. امروز، در رابطه با دشواریهای اقتصادی ایالات متحده و ظهور قدرتهای تازه، به ویژه چین، زمینههایی بسیار مساعد برای طرح دوباره همان نظریه فراهم آمده است.
این بار، هواداران نظریه «زوال آمریکا» علاوه بر دشواریهای بزرگی که واشینگتن در بعضی از کانونهای بحرانی جهان، از جمله عراق و افغانستان با آنها روبهرو شده، بار دیگر بر فرسایش تواناییهای اقتصادی ایالات متحده تکیه میکنند.
آیا پیامدهای بحران مالی سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ و اوجگیری بیامان چین، در ستونهای اقتدار اقتصادی آمریکا شکاف نیانداخته است؟ چرا بزرگترین قدرت اقتصادی جهان همچنان از دو کسری نجومی، در عرصه بودجه و بازرگانی خارجی، رنج میبرد؟ چرا نرخ رشدش، از لحاظ ضعف، به نرخ رشدهای اروپا و ژاپن شباهت یافته است؟ چرا طبقه متوسط آمریکا، که همیشه سرچشمه پویایی و آزادی بود، دیگر از اعتماد به نفس گذشته خویش برخوردار نیست؟ چرا نرخ بیکاری در آمریکا، به ۱۰ درصد جمعیت فعال رسیده است؟ چرا قدرت دلار آمریکا فرسایش یافته است؟
جوهر جامعه آمریکایی
ولی آنچه امروز بیش از همه در قلب روایت تازه نظریه «زوال آمریکا» جای گرفته، ظهور و عروج قدرت اقتصادی چین است. چین که دو سال پیش به جای آلمان در مقام نخستین قدرت صادرکننده جهان نشست، امسال از لحاظ تولید ناخالص داخلی ژاپن را کنار میزند و بعد از آمریکا، در رده دوم جهانی قرار میگیرد.
به علاوه با توجه به رشد ۱۰ درصدی چین، در مقایسه با رشد یک درصدی آمریکا، کم نیستند آیندهنگرهایی که میگویند تا حدود ۲۰ سال دیگر «امپراتوری زرد» از لحاظ تولید ناخالص داخلی جای ایالات متحده را میگیرد و به مهمترین قدرت اقتصادی جهان بدل میشود.
با توجه به همه این نشانهها، آیا نظریه «زوال آمریکا» این بار به تحقق میپیوندد؟
هیچ قدرتی جاودانه نیست و آشکارتر از آفتاب است که در عرصه اقتصادی نیز همای اقتدار و سعادت همیشه بر سر یک بام آرام نمیگیرد. با این حال نظریه بر خاک افتادن اقتدار آمریکا، آنهم در برابر قدرتی همچون چین، به احتمال فراوان به سرنوشت همان نظریههایی دچار خواهد شد که شوروی را فرمانروای مطلق جهان پیشبینی میکردند و یا بر این باور بودند که هیچ قدرتی توان مقاومت در برابر پیشروی بلامنازع ژاپن را نخواهد داشت.
البته ضعفهای آمریکا و تردیدها و اشتباهات گاه بسیار بزرگ آن در مقام یک ابرقدرت کم نیستند. شناخت عمیق تاریخ روابط بینالمللی در قرن بیستم میلادی نشان میدهد که ایالات متحده آمریکا بارها به راه خطا رفت و در برابر دشمنان سوگند خورده خود، از شوروی استالینی گرفته تا چین مائوییستی، ناشیگریهایی حیرتانگیز را به نمایش گذاشت.
همچنین شماری از هنجارها و رفتارهای جامعه آمریکایی در عرصههای اجتماعی، اقتصادی، زیستمحیطی و غیره با انتقادهایی فراوان از جمله (و به ویژه) در خود آمریکا روبهرو هستند.
با این همه جوهر جامعه آمریکایی، ارزشهای برخاسته از تاریخ آن و استواری و کیفیت نهادهای سیاسیاش، ایالات متحده آمریکا را تا امروز بر دشمنان رنگارنگش پیروز ساخته است. یکی از رازهای این پیروزی، رویارویی بیمحابا و آشکار آمریکا با بحرانها و ضعفها و زشتیهای درونی خویش، و تلاش خوشبینانه برای غلبه بر آنها است. حتی نظریه «زوال آمریکا» بیش از همه در خود آمریکا مطرح میشود.
بیپروایی در طرح کاستیها و ناهنجاریها، که دشمنان آمریکا آن را ضعف و انحطاط تعبیر میکنند، یکی از مهمترین ابزار پویایی آمریکا است. از لحاظ گستاخی در طرح مسایل درونی و توانایی زیر پرسش بردن خویش، هیچ جامعهای در جهان با آمریکا برابری نمیکند. چشم گشودن بر «رذالت»های درونی، مهم ترین فضیلت جامعه آمریکایی است.
جوامع آسیایی بخش بزرگی از تواناییهای تکنولوژیک و پویاییهای تولیدی آمریکا را به عاریت گرفتند، اما هنوز محافظهکارتر از آن هستند که آزادیهای شگفتانگیز جامعه آمریکایی و تواناییهای گستاخانه آن را در به نقد کشیدن خویش، پذیرا شوند.
بدون این ارزشها، آیا چین خواهد توانست به عنوان مهمترین قدرت اقتصادی جهان به جای آمریکا بنشیند؟
تناقضهای چین
رشد اقتصادی چین یکی از مهمترین و شگفتترین رویدادها در تاریخ معاصر جهان است. اینکه پرجمعیتترین کشور جهان بتواند طی مدت ۳۰ سال از میانگین نرخ رشد ۱۰ درصدی برخوردار باشد، به «کارخانه جهان» بدل شود و بازارهای چهار گوشه سیاره زمین را از کالاهای خود پر کند، یک «معجزه» بزرگ اقتصادی است.
با گسترش طبقه متوسط در چین (و پیدایش همان پدیده در هند)، بازار بسیار وسیع تازهای برای همه اقتصادها فراهم میآید و بر رشد جهانی در چند دهه آینده تأثیر میگذارد. این یک انقلاب واقعی است، با پیامدهایی صدها بار مهمتر از خیمه شببازیهای خونینی که صدر مائوتسه تونگ در جریان انقلاب فرهنگی بر پا کرد.
با اینهمه در بررسی این رویداد و پیامدهای آن نباید به اغراقگویی پرداخت. انقلاب اقتصادی چین و ادغام این کشور در اقتصاد جهانی بدون مشارکت فعالانه سرمایه و تکنولوژی غربی و بیش از همه آمریکایی ناممکن میبود. به علاوه چین یک میلیارد و ۳۰۰ میلیون نفری، با پنج هزار میلیارد دلار تولید ناخالص داخلی، هنوز با آمریکای ۳۰۰ میلیون نفری، که تولید ناخالص داخلیاش از ۱۴ هزار میلیارد دلار فراتر میرود، فاصله زیادی دارد.
ولی دشواری بزرگتر برای چین، تضاد بسیار بزرگی است که بین وضعیت اقتصادی این کشور و نظام سیاسی آن وجود دارد. یک نظام تکحزبی کمونیستی، با بار سنگینی از محافظهکاری، جمود و وابستگی به امتیازهای انحصاری، به این نتیجه رسیده که اگر بخواهد به سرنوشت شوم حزب کمونیست شوروی دچار نشود، چارهای ندارد جز آنکه دگمهای اقتصادی برخاسته از ایدئولوژی را به رودخانه بیندازد و شمار زیادی از قوانین بدیهی را در عرصههای تولیدی و مالی و بازرگانی بپذیرد.
با این حال مشکل بزرگ چین، که هنوز حل ناشده باقی مانده، غلبه بر همین تضاد است. آیا طبقه متوسط چین، که سال به سال در پیوند با رشد اقتصادی رو به گسترش میرود، حاضر خواهد شد تا ابد از آزادی (نیرومندترین جاذبه غرب) چشم بپوشد و در اسارت دیکتاتوری تکحزبی باقی بماند؟
نگارنده این سطور به آینده هند امیدوارتر است، زیرا کشور گاندی از نهادهای دمکراتیک استوار برخوردار است و در آینده برای آشتی دادن رشد و آزادی، مشکلی نخواهد داشت.
رویدادی که ما امروز شاهد آن هستیم، پیش از آنکه «زوال آمریکا» باشد، گسترش سریع الگوی آمریکا به سراسر جهان است. درخشش شگفتانگیز شانگهای از آمریکایی شدن چین خبر میدهد و و جوانان این کلان شهر به همسن و سالهای خود در سان فرانسیسکو و نیویورک بیشتر شباهت دارند تا به گاردهای سرخ دوران صدر مائوتسه تونگ.
دیگر «قدرتهای نوظهور» از جمله هند و برزیل عروج خود را در عرصه بینالمللی به فاصله گرفتن از دنیای بسته و ادغام شدن در فرآیند «جهانی شدن» مدیون هستند که اقتصاد و تکنولوژی آمریکایی مهمترین قدرت سازماندهنده آن است.
بر خلاف شماری از رسانهها و نظریهپردازان در غرب به ویژه در آمریکا و دلایل مرموزی که آنها را به «خودزنی» وامیدارد، دمکراسی و اقتصاد آزاد، که ایالات متحده آمریکا به رغم همه تناقضها و اشتباهات خود تکیهگاه عمده آن است، بیش از هر زمان دیگری در جهان جاذبه دارد.
در مقایسه با سه تا چهار دهه پیش، که ایدئولوژیهای انقلابی بخش بزرگی از جان سوم را زیر سلطه خود داشتند و نیمی از اروپا زیر سلطه کمونیسم بود، امروز روی آوردن به انتخابات ازاد و منطق اقتصاد آزاد یک پدیده جهانی است.
چرا راه دور برویم: در ایران پیش از انقلاب اسلامی، ضدیت با آمریکا ویژگی اصلی بخش بزرگی از نیرو های روشنفکری کشور بود. امروزه بازسازی پلهای ارتباطی با آمریکا یکی از مهمترین هدفهای جامعه مدنی ایران برای هماهنگ شدن با مقتضیات قرن بیست و یکم میلادی است.