خواب دیدم سوار تاکسی اسنپ روی صندلی عقب نشستهام و راننده دارد با آهنگ زیبای «هر که دارد هوس کربُبَلا بسمالله» ویراژ میدهد. ناگهان توی آیینه نگاهمان به هم گره خورد. چهرهاش به شدت برایم آشنا بود. گفتم: «ببخشید من شما رو جایی ندیدم؟»
لبخندی زد و گفت: «شاید توی تلویزیون، شاید خبرگزاریها، شایدم فضای مجازی، شاید نماز جمعه تو قسمت ویآی پی»
گفتم: «اوه پس شما باید چهره معروفی باشید»
لبخندی از سر رضایت زد. گفت: «آقایی میشه یه کم رعایت کنی تا برای من دردسر نشه؟»
گفتم: «دقیقا چیکار باید بکنم؟»
گفت: «کمی پوشیدهتر زیبا، کمی آراستهتر حتی»
گفتم: «آهان تازه یادم اومد... شما همون راننده اسنپ معروفی»
برگشت و گفت: «حال کردی؟ خداییش حال کردی؟ خیلی خفنم نه؟»
گفتم: «آره بابا خفن که هستی. ولی ببخشید به من چرا به من تذکر دادید؟ من که حجابم کامله که»
آهی کشید و گفت: «پوشیدگی هیچوقت کافی نیست. بپوشون حتی اگه خلافش ثابت بشه عزیزم» دوباره برگشت عقب و گفت: «خیلی خفنم نه؟»
کمی خودم را جمع و جور کردم. سرعت ماشین را کم کرد و کنار خیابان داشت توقف میکرد. گفتم: «بابا من که مشکلی ندارم چرا میخوای پیادم کنی؟»
در چشم به هم زدنی ایستاد و مسافری سوار شد. زبانم بند آمده بود. سردار قاسم سلیمانی بود که روی صندلی جلو نشست. تا سوار شد ناخواسته گفتم: «الله اکبر»
سلیمانی به راننده اسنپ گفت: «چطوری برادر؟ میبینم که مسافر زدی»
گفت: «سردار یه نفرم بیشتر نهی از منکر بشه یه نفره»
گفتم: «میشه یه چادر بدین من بندازم رو پاهام؟ دارم معذب میشم»
سلیمانی دوباره گفت: «شما با پتو هم مشکلت حل نمیشه.» و بدون اینکه به عقب برگردد مشتش را به سمت من گرفت: «پسته بخور!»
زدم زیر خنده: «سردار پس شما هم جوکشو شنیدید؟ بابا ایول!»
راننده دوباره توقف کرد. گفتم: «قول میدم دیگه ساکت شم. بابا جوکه دیگه به دل نگیرید شما»
اینبار فرمانده هوافضای سپاه سردار حاجیزاده سوار شد. گفتم: «حاجی شما سرویس سپاهی یا تاکسی؟»
رادیو داشت اطلاعیه شرکت ایده گزین ارتباطات روماک (اسنپ) را پخش میکرد که بابت جریحهدار شدن احساسات عمومی عذرخواهی میکرد
راننده برگشت و چشمکی زد و گفت: «من فقط به تکلیف عمل میکنم.» و توی آیینه با چشم اشاره کرد که خودم را بیشتر بپوشانم. پوشیدگیم به حدی رسیده بود که فقط چشمهایم دیده میشد. سردار حاجیزاده نگاهی به من انداخت و گفت: «کاش من هم چادری بودم.»
گفتم: «اتفاقاً برای استتار خیلی خوبه. واقعاً حجاب مصونیتهها. الان دارم میفهمم»
حاجی زاده توی جیبش گشت و چیزی را به سمت من گرفت. گفت: «گوهرِ در صدف کی بودی تو؟» گفتم:«من گوهر خیراندیش هم نیستم.»
دوباره اشاره کرد که یعنی بگیر. گفتم: «ممنون برادر قاسم پسته داد بهم»
گفت: «نه این گوهر عفاف و حجابه. تازه رسیده برامون»
سلیمانی گفت: «سردار اینا رو از چین میارید؟ چند تا بارهم بفرست برای ما تو هلال شیعه کمبود داریم»
گفتم: «حالا من با این گوهر حجاب و عفاف چیکار کنم؟»
راننده زد روی ترمز. هر سه با نگرانی خاصی به هم نگاه کردند و گفتند: «چی گفت؟»
بعد راننده چیزی شبیه به شوکر از زیر صندلیش درآورد و بدون اینکه حرفی بزند به سمت من گرفت. حالت خاصی بر من رفت و از هوش رفتم. وقتی بیدار شدم به اتفاق خانواده با گل و شیرینی خدمت راننده اسنپ رفته بودیم و من داشتم میگفتم: «تو رو خدا حلال کنید برادر»
در گوشم گفت:«گوهر حجاب و عفافت همراته؟»
دست کردم توی جیب عقب شلوارم تا گوهر عفاف و حجابم را درآورم. چشم غرهای رفت و گفت: «اونجا جای گوهر عفاف و حجابه؟»
گوهرم نبود. گفتم: «خدامرگم بده جاش گذاشتم.»
دوباره شوکر را درآورد و به من زد... موقع بیهوش شدم داد زدم: «خواااااااااه...» اما از حال رفتم و نتوانستم بگویم خواهش میکنم بیهوشم نکن. دوباره به هوش آمدم. کنار راننده اسنپ در قسمت خوش آب و هوای نماز جمعه داشتیم به آیاتی چند از خطبههایی چند گوش میدادیم. گفتم: «آقا ما کجا اینجا کجا؟ اینا همه مقاماتن که»
زد زیر گریه. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «ببین من گوهر عفاف و حجابمو گم کردم یه دونه دیگه میشه بگیری برام؟»
زد زیر گریه و باز هم حالت خاصی بر من رفت و وقتی حالت خاصم تمام شد دوباره توی تاکسی بودم. به اتفاق دو سردار رشید اسلام و راننده رشید اسنپ داشتیم میرفتیم شمال و همه زیرشلواری و رکابی به تن داشتیم و «میخوام برم دریا کنار» میخواندیم و هی به هم پسته تعارف میکردیم. توی تونل سردار سلیمانی سرش را از پنجره کرده بود بیرون جیغ میکشید و راننده اسنپ هم داشت لایی میکشید که چشمم به گوهر عفاف و حجابم افتاد که زیر آیینه جلوی ماشین آویزان بود و من با فریاد «نمیخوام با اینا برم دریا کنار» از خواب پریدم.