سرکار حاج خانم طیبه ماهروزاده! (حداد عادل فعلی)
سلام علیکم! پیرو اظهارات شما درباره وضع بسیار اسفبار دبیرستانهای معمولی تهران در دوران گذشته، علیالخصوص رشته علوم انسانی، شایسته دیدم خاطراتی را از دوران تحصیلم خدمتتان عرض کنم. بنده در اوایل دهه هفتاد در منطقه ۱۳ تهران در یک دبیرستان دولتی درس خواندم.
رشتهام هم تجربی بود و سعادت نداشتم با بچههای (به قول شما) «ضعیف» و «از همه جا مانده» رشته علوم انسانی همکلاس باشم. اما از آنجا که دبیرستان ما هم در نیمه جنوبی شهر واقع بود و هم دولتی بود من الان هرچه به گذشته فکر میکنم میبینم ما هم برای خودمان به اندازه کافی «ضعیف» و «از همه جا مانده» بودیم. برای اینکه بیشتر در جریان قرار بگیرید چند خاطره از آن دوران را برایتان نقل میکنم:
۱) همانطور که میدانید یکی از تفاوتهای مدارس دولتی جنوب شهر با مدارس غیر انتفاعی جاهای خوب خوب شهر، این بود که در مدارس دولتی بچهها از نظر بدنی سفت و چابک بار میآمدند. ما حتی معلمی داشتیم که یکی از علایقش این بود که وقتی میخواست دانشآموزی را تنبیه کند، او را روی زمین میخواباند و یک پایش را روی قفسه سینهاش میگذاشت و تا میتوانست فشار میداد تا بفهمد که برای پیشرفت ایران اسلامی و کشور عزیزمان و آرمانهای امام و شهدا و اینها باید درس بخواند.
البته همه معلمها انقدر خشن نبودند و معمولا برای اینکه ما را متوجه نقشمان در پیشرفت ایران اسلامی و آرمانهای امام و اینها بکنند به کف پایی و کف دستی و تحقیر کلامی و چک و لگد اکتفا میکردند و ما بچهها هم چون میدانستیم نیت معلمانمان خیر است و ما نفهم و بیشعور هستیم و بلانسبت شما و خانواده خر به دنیا آمده گاو از دنیا میرویم و انگلی بیش نیستیم، به دل نمیگرفتیم و توی زنگ تفریح هم هیچ تلاشی نمیکردیم تا جای چَک معلم روی صورتمان را از همکلاسیها پنهان کنیم.
چون همه به اتفاق میدانستیم که همه این کتکها و فحشها و تحقیرها به خاطر خودمان و آینده خودمان و ایران اسلامی است وگرنه اگر معلمان عزیزمان این کارها را نمیکردند که ما همینطور یک گوساله بزغاله بار میآمدیم و انگل جامعه میشدیم و پدر و مادرمان باید از این که ما را پس انداخته بودند توبه میکردند.
۲) یادم است یکبار وقتی با مادرم داشتیم میرفتیم وارد مدرسه شویم تا برای سال دوم دبیرستان ثبت نام کنیم، دیدیم تابلوی مدرسه عوض شده و عنوان نمونه مردمی به قبل از اسمش اضافه شده. خب جالب بود. نمیدانم چرا یکهو این حس به من دست داد که دارم وارد دانشگاه ام آی تی یا آکسفورد میشوم.
من خودم را در حال درخشیدن در محافل علمی جهان و دریافت جایزه نوبل زیست گیاهی و جانوری میدیدم و مادرم با گریه مرا در آغوش گرفته بود و خدا را شکر میکرد که بچهاش از این به بعد قرار است به یک مدرسه نمونه برود، وارد دفتر شدیم و بعد از تبریک این دستاور بزرگ به مدیرمان فهمیدیم که مهمترین تفاوت مدارس نمونه مردمی با قبل از نمونه مردمی شدن این بود که باید شهریه نسبتا گزافی میدادیم. خب! خبر خوبی نبود ولی مادر من برای نمونه شدن من حتی حاضر بود طلاهای دستش را بفروشد ولی در این بین مشکل کوچکی داشتیم و آن این بود که مادر من اصلاً طلا نداشت. ولی مشکل به شکل دیگری حل شد.
نمیدانم شما درگیر این مسائل پوچ و بیاهمیت آن سالها بودید یا نه ولی آن موقع زندگی ما «ضعیف»ها و «از همه جا مانده»ها کوپنی بود. کوپن عبارت بود از تکه کاغذی که مردم شهیدپرور بعد از ساعتها ایستادن در صف آن را با کلی من بمیرم تو بمیری تحویل بقال و قصاب یا تعاونی محل میدادند تا مرغ یخی یا گوشت یخی یا چیزهای دیگر بگیرند.
اما برای خانواده ما در آن موقعیت حساس کنونی کوپن نقشی اساسی و تاریخی دیگری ایفا کرد و مادر من با فروختن کل کوپنهای یکسال خانواده به آقای کوپنفروش موفق شد شهریه نمونه شدن من را پرداخت کند و بعد از این موفقیت بزرگ در سطح فامیل ما ساعتها جشن و پایکوبی برقرار بود و من در تمام این مدت به آینده درخشانم بعد از تحصیل در یک مدرسه تازه نمونه شده فکر میکردم و هدفم این بود که در زمینه پیشرفت علمی حتی پوز دکتر حسابی را هم بزنم و حتی با انیشتین دیداری داشته باشم و امکانات گسترده آزمایشگاه دبیرستان نمونهمان(شامل ۱۵ عدد لوله آزمایش و یک عدد کره زمین) را به رخش بکشم.
۳) بی انصافی نکنم حاجخانم! در مدرسههای ما خوش هم میگذشت. مثلا یکبار ناگهان خبر آمد که رجبی همکلاسیمان با موتور رفته زیر تریلی. رجبی دست به فرمان خوبی داشت و میتوانست در حالت تکچرخ از دم در مدرسه خودمان تا دم در دبیرستان دخترانه مجاور را برود و دست پر برگردد.
به یادش پارچه مشکی بزرگی زدند دم در مدرسه و سر جایش در کلاس هم یک دسته گل گذاشتند و ناظممان هم آمد و ما را به خواندن فاتحه برای رجبی دعوت کرد. ما، یعنی همان گوسالههای بزغاله بیشعور، اصلاً شعور این حرفها را نداشتیم و به جای فاتحه شروع کردیم به پیس پیس کردن. ناظممان که تیزتر از این حرفها بود فهمید و کل کلاس را به خط کرد و به یاد رجبی و به خاطر این همه بی پدر مادر بودنمان نفری سه تا کف دستی با خط کش چوبی مهمانمان کرد.
اما تازه فردای آن روز ماجرا بامزهتر شد چون دیدیم رجبی به مدرسه آمده است! اولش فکر کردیم روح رجبی است، اما نه! موتورش هم بود و طبق گفته حاج آقا تمنایی معلم بینش اسلامی موتور روح نداشت. کاشف به عمل آمد که کلاً ماجرا شوخی بوده و رفقای رجبی بی پدر و مادر بازی درآورده بودند و زنگ زده بودند به مدرسه که او مرده است. رجبی تا آخر آن روز دم در دفتر ایستاده بود و ما هی به ملاقاتش میرفتیم تا وقتی که فهمیدیم آخر وقت اداری پروندهاش را زیر بغلش گذاشتهاند و اخراج شده است.
چند سال بعد که دوباره از بچه محلها شنیدم رجبی در تصادف موتور مرده کلی خندیدم. حتی اعلامیهاش را هم که توی خیابان دیدم باور نکردم. حتی بعد که شنیدم ماجرا اصلا تصادف نبوده و رجبی اعدام شده هم باور نکردم. «رجبی و مواد مخدر؟ بابا اون که میگفت فقط تفریحیه برای در آوردن خرج تحصیل!» سرتان را درد نیاورم حاج خانم! خواستم بگویم ما دانشآموزان «ضعیف» و «از همه جا مانده» جنوب شهری برای خودمان تفریحاتی داشتیم و بد نمیگذشت.
سرکار حاج خانم! بابت اطاله کلام عذرخواهی میکنم. قصدم این بود تا گوشهای از زندگی بچههای «ضعیف» و «از همه جا مانده» را برای شما تصویر کنم. اگر اوقاتتان تلخ شد، به شیرینی افقهای روشن پیش روی آقازاده موفق و نمونهاتان، آقا فریدالدین ببخشید. غلامعلی رو ببوس. قربانت. جلال