خاطرات وحیدالعظما، علمدار آقا (۲۷)
بسمه تعالی. امروز که وارد شدم، حضرت آقا یواشکی کتابی را که مطالعه میفرمودند زیر تشکچه سُر دادند. من با توجه به جریانات اخیر و مسائل خلیج فارس، جسارتاَ پرسیدم «دائی جان ناپلئون مطالعه میفرمودید؟» حضرت آقا سرشان را بلند کردند، مدتی در چشمهای حقیر نگاه فرمودند، بعد دست چپ مبارکشان را آوردند جلوی چشم من و فرمودند «دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ»
عرض کردم «شرمندهام.» یعنی از اینکه حدسم درست درآمده بود خجالت کشیدم. با بزرگواری فرمودند «این دفعه ایرادی ندارد.» کتاب را از زیر تشکچه درآوردند فرمودند «میخواهم ببینم جَکی جون چی نوشته.» - جکی جون؟ «بعله، وزیر خارجه اسبق انگلیس. ما توی خانه جکی جون صداش میکنیم !» - دائی جان ناپلئون را او نوشته؟ - «بعله، نسخه انگلیسیاش را او نوشته، انگلیش جاب، یعنی جاب انگلیسی!، همان کار کارِ انگلیسهاست. تازه درآمده. راجع به رابطه جمهوری اسلامی با انگلیسهاست.»
پرسیدم: قربان خبر دارید که در خلیج فارس بالأخره ما حال انگلیسها را گرفتیم یا آنها حال ما را؟ فرمودند: «فعلاً که از همه بیشتر حال خود بنده گرفته شده. این سران سپاه دیر به دیر مرا در جریان میگذارند. اول میزنند، بعداً میآیند خبر میدهند که ما زدیم. اول میخورند، بعد میآیند دوباره خبر میدهند که ما زدیم! صد دفعه هم به اینها گفتهام بمب که میگذارید، طوری نباشد که یک تکهاش جا بماند. این سپاه ما زیاد حواسش جمع نیست.»
عرض کردم: «قربان عوضش نوریزاد را دستگیر کردند.» خیال کردم آقا الان خیلی ابراز خوشحالی میفرمایند ولی پرسیدند: «کی؟» عرض کردم نوریزاد. پرسیدند «کی هست؟» عرض کردم محمد نوریزاد. فرمودند «نمیشناسم!». عرض کردم «همان محمد نوریزاد که پیشترها به قاضی مرتضوی پیغام داده بودید او را پودر کنند.» حضرت آقا پرسیدند «قاضی مرتضوی کیست؟» عرض کردم هیچچی قربان، چراغانی پارسال را عرض میکردم که نیمه شعبان را جشن گرفته بودند. فرمودند «تولد حضرت حجت بود!».
حالا حضرت آقا یک نامه نشانم دادند که از یک شهرستانی خدمتشان عریضه نوشته بودند که یک قاری قرآن بچههای مردم را اغفال کرده. فرمودند: «این، سعید طوسی خودمان نیست. یک قاری قرآن دیگری است، ولی بالأخره قاری قرآن که هست. برو بگو تبرئهاش کنند.»
عرض کردم «قربان، تکلیف شاکیان چه میشود؟». فرمودند «بگو شاکیان را تعت تعقیب قرار دهند. یک پرونده توهین به رهبری برایشان درست کنند، فعلاً که رسمشده هرکس را میگیرند میگویند توهین به رهبری کرده. این دیگر بدجوری جا افتاده. آیندگان این خبرها را که مرور کنند خیال میکنند مردم در این دوره همینطور راه و نیمه راه میرفتهاند و توهین به رهبری میکردهاند!»
بعد به شوخی فرمودند «شاید هم همینطور است.» بعد دوباره به شوخی فرمودند «میترسم یک روز اگر کودتا هم بشود، کودتاچیان اول بیایند مرا به اتهام توهین به رهبری دستگیر کنند!»
امروز آقا دو تا ملاقاتی داشتند. با دکتر ولایتی که مترجمشان بود، سه تا. دو مرد انگلیسی آمده بودند مذاکره با آقا برای آزادی این ضعیفه، جاسوسِ مخوفِ روباهِ پیرِ استعمال. این انگلیسها خیلی نفت ما را استعمال کردند. حالا هم جاسوس دوبله فرستاده بودند که دو ملّیتی باشد. خوشبختانه برادران هشیار سپاه و بسیج و خواهران کماندوی ثارالله، طرفهای کرمان دستگیرش کردند. این دو تا آمده بودند وساطت که طرف را درش ببرند.
چون آقا فرمودند مذاکرات خصوصی است، من فاصله گرفتم که در جریان نباشم. اخلاق اسلامی اجازه نمیداد استراق سمع کنم. اول یکیشان از آقا تعریف کرد. دکتر ولایتی ترجمه کرد. آقا زیرلبی فرمودند بگو من احتیاج به تعریف شما ندارم. بعد دو نفری سعی کردند آقا را شستشوی مغزی کنند که ضعیفه را آزاد بفرمایند. آقا فرمودند همان رقمی که گفتم. انگلیسها دبه کردند که اولاً این زن جاسوس نبوده. آقا فرمودند وزیر خارجه خودتان آمد اینجا گفت زنک آمده بوده درس روزنامهنگاری بدهد. از جاسوس بدتر! بعد هم این وزیر خارجه رفت آن یکی آمد که نذاشتیم زنک را ببیند، اما کلی با دخترکش عروسکبازی کرد اینجا، عکسش هست. حالا هم آن رقمی که دکتر ولایتی قبلاً به شما گفت، کمتر معنی ندارد. جاسوس نبوده که نبوده، به درک، ما هم میدانیم که نبوده، ولی آزادیش خرج دارد.
انگلیسها یک مقدار به همدیگر انگلیسی حرف زدند. گمانم به زبان زرگری انگلیسی بود که دکتر ولایتی هم نفهمد. بعد پرسیدند حضرت آیتالله آخرین نرخی که میفرمایند چقدر است؟ اینجا بود که دیگر داد حضرت آقا درآمد که دکتر ولایتی هم با همان داد و فریاد ترجمه کرد که آقا مگر اینجا بازار بردهفروشی است؟ من اینهمه روی این زن به شما تخفیف دادم. بروید بپرسید ببینید مظنّه بیرون چند است. به این سوی چراغ کمتر از این اگر صرف میکرد میدادم. الان هم سرِچراغی ۱۰ درصد به خاطر این دکتر ولایتی که میخواهم دنیاش نباشد کم میکنم، ببرید خیرش را ببینید. من اهل چانه بازاری نیستم، ولی سرم را بشکن، نرخم را نشکن.
انگلیسها گفتند خلاصه آزاد کردن «ناز-نینزاغ- ری» برای انتخاب نخستوزیری ما حیاتی است. آقا با هوشیاری فرمودند میدانم، برای همین یک مقدار مظنّه بالا رفته، وگرنه بعد از انتخابات اگر آمده بودید، تخفیف مخصوص داشتید.
بعد حضرت آقا فارسی به دکتر ولایتی فرمودند: «آن بخش شتر در خواب بیند پنبه دانه» را انگار ترجمه نکردی. دکتر ولایتی که به هوشمندی آقا ایوَل آورده بود، گیر کرد، مِنّ و مِن کنان گفت «قربان اینها زیاد با فرهنگ شتری آشنا نیستند!». آقا فرمودند «نرمش قهرمانانه را هم جا انداختی انگار. اینها حرفهای کلیدی است.» دکتر ولایتی به تته پته افتاد. غرق عرق شد. سعی کرد به عذرخواهی، یک بیت حافظ برای آقا بخواند، ولی یادش نیامد!
انگلیسها پا شدند بروند. آقا به دکتر ولایتی فرمودند بهشان بگو الان البته ما یکخرده شل گرفتیم برای اینکه یکی دیگه لنگه این نازنین را گرفتهایم از فرانسه آمده. این بیچاره در پاریس برای ما تبلیغ هم میکرده، ولی حالا که با پای خودش آمده، ولش کنیم برود، کفران نعمت است. با دست خالی نمیشود سر هیچ میز مذاکرهای رفت. شما هم از موقعیت استفاده کنید.
راستش من باقیش را گوش ندادم. اخلاق اسلامی بیش از این اجازه نمیداد.