این نوشته اشارهگر به گسست عمیقی است میان مردمی که انقلاب کنونی را بر دوش دارند با دستاندرکاران انقلاب خلقی-اسلامی. در ادامه وجه این جدایی تا حد امکان تبیین شده و به اثر آن در آینده سیاسی ایران پرداخته شده است. مقاله نتیجه میگیرد که در نهایت شکاف گفتمانی میان حاملان دگرگونی کنونی با ذهنیت کلاسیک پنجاهوهفتی ناگزیر است ولی ناسودمند نیست.
کدامیک؟ فهم روشنفکر از گذشته یا فهم محرومان از گذشته؟
اعتراضات اخیر درسهایی را درباره وزن سنگین «نسبیت» در باور ما به ارزشهای جهان نو، مرزهای اخلاق و اصول سیاستورزی در بر داشت. بهعنوان نمونه، پوپولیسم آنگاه پوپولیسم است که شعارهای مردم با سلیقه سیاسی ما نخواند و نیز فاشیسم آنگاه فاشیسم میشود که شعارهای مردم بهگونهای انکار پیشه و پیشینه سیاسی ۶۰ ساله ما باشد. اما یک چیز میان دوقطبی پهلوی/ضدپهلوی همچنان بهویژه از سوی اپوزیسیون چپ و مدعیان نگاه جامعهمحور و پشتیبانان کارگران جهان بیپاسخ ماند: اینکه دریافت یک روشنفکر ایرانی از پهلویها چرا زمین تا آسمان با فهم یک کارگر ایرانی از همان سلسله فاصله دارد؟
آیا صرف این گسست بدینمعناست که کارگران ایران هنوز به خودآگاهی سیاسی نرسیدهاند و روشنفکران باید با کار فرهنگیِ بیشتر، آنان را به آستانه چنین درکی از خود و تاریخ معاصر برسانند؟ آیا صِرف چنین شکافی در نگاه به گذشته بدینمعناست که روشنفکران در سمت دموکراسی ایستادهاند و محرومان در سوی استبدادپروری؟ جای یک تبیین معقول و موجه همچنان از سوی جبهه چپ ایرانی خالی است و تضاد اعتراضات اخیر با مدعیات آنان و سر دادن شعارهای پهلویدوستانه از جانب طبقهای که روشنفکر چپ همواره مدعی جانبداری از حق و حقوق آنان بوده است، کار پروراندن یک نظریه سازوار و منسجم درباره خیزش یکسال اخیر را دشوارتر کرده است؛ یعنی نظریهای که عدالت را با شاهستیزی یکی میکند.
دو جنبه از گسست میان نخبگان و معترضان
مسئله نخست آن است که از جهت شاخصهای زندگی بهینه، نگاه معترضان به دوران پهلوی برابر با رفاه نسبی، آزادیهای اجتماعی، احترام بینالمللی و سیاست منطقهای صلحجو و ثباتگراست و این همه آنچیزی ست که در دوران جمهوری اسلامی از دست رفت و فقدانش در جنبههایی نزد چپ ایرانی هرگز نه تنها فاجعهبار نبوده که برایش توجیهتراشی شده است؛ بارها و بارها از جانب متفکران آنان شنیدهایم که هر حکومتی جای نظام روحانیسالار بود باز همین مشکلات را با نظم بینالملل و نظام سلطه جهانی میداشت. این البته در عمق چیزی نیست جز فرافکنی آرزوهای سیاسی بر واقعیت سیاسی، و ازینرو صورتبندی دوباره آن با توجه به ریشهیابی اخیر چنین خواهد بود: هر حکومتی جای جمهوری اسلامی بیاید باید چنین ستیزی را (البته در صورت راستینش؛ یعنی بُنِ بازنده انقلاب بهمن) با امپریالیسم آمریکا و سرمایهداری جهانی پی بگیرد.
از همین روست که نخستین تداعی «تحریم» در این ذهنیت یعنی زورگویی آمریکا که هیچ تفاوتی با ذهنیت روحانیتِ حاکم و پاسدارانش ندارد. درست بههمین خاطر است که چپ ایرانی ترجیح میدهد کوچکترین تفکیکی نیز در نظام تحریمها قائل نشود و بستن دست دهها نهاد زیرمجموعه امپراتوری مالی آیتالله خامنهای و سپاه را هم سخاوتمندانه بهحساب رنج مردم ایران بنویسد. در همین دیدگاه کشتار صدها هزار سوری توسط یک دیکتاتوری بومی-خلقی آن هم با همکاری نظام اسلامی تحمل میشود اما اگر یک گلوله آمریکایی بر یک پایگاه هوایی همان دیکتاتور بنشیند آنگاه عاشورای خلقهای ستمدیده فرا میرسد و بانگ دخالت جنایتکارانه خارجی از هر سو بلند میشود.
مسئله دوم و مهمتر آن است که روشنفکری چپ از خاستگاه خود که حمایت از نابهرهوران جامعه از زیست سعادتمندانه بوده بهکل جدا افتاده و خود به قشری تنزهطلب و برج عاجنشین بدل شده که فاصله شعارهایش تا چیزی که هست روز به روز بیشتر میشود. اغلب آنان در کشورهای توسعهیافته و سرمایهداری غربی زندگی میکنند اما میخواهند تا همیشه نماد فرد انقلابی ضدسرمایهداری و پشتیبان محرومان باقی بمانند و «کیش دلار» را مشکل اصلی جمهوری اسلامی معرفی کنند. این شکافِ جهانشناختی اکنون در واکنش به اعتراضات یکسال اخیر شدیدتر از همیشه خود را به رخ میکشد.
درست بهدلیل همین فاصله است که حمایت برخورداران جامعه از دولت امنیتی حسن روحانی در این سالها هرگز چنین واکنش رادیکالی را از سوی جبهه چپ به خود ندید که خیزش یکسال اخیر ضد جمهوری اسلامی با آن مواجه شد. متفکرانی که نخواستند حتی بپذیرند که شعار «ایران را پس میگیریم» از دهان دورافتادگان از بهرهمندی اجتماعی سرداده شده و از آن بوی خون استشمام کردند، پیشتر درباره دو انتخابات منجر به پیروزی دولت رانتی و فاسد «تدبیر و امید» حتی توصیه کرده بودند که از کاربرد واژگانی چون «نمایش انتخابات» یا «فریب انتخاباتی» پرهیز شود و پدیدارشناسانه تنها به فهم پدیده سیاسی (بدور از هر برچسبی) تمرکز بهخرج داده شود.
ارزشهای محافظهکارانه در نگاه معترضان به دوران شاه
کارگر ایرانی از خود و این سرامدان جامعه میپرسد چگونه بود که در دوران بورژوازی استعمارآورده پهلوی (comprador bourgeoisie) بهتعبیر ایدئولوژیک چپ، حق و حقوق منِ کارگر رعایت میشد و بیمه و رفاهی داشتم که این چهل سال بهنام من از من دریغ شد و بهکام الیگارشی برآمده از انقلاب اسلامی ریخته شد؟ پاسخ متفکر چپ تکرار انتزاعی و بریده از واقعیتِ واژگانی چون ستم و تبعیض است که بهیکسان و بدون کوچکترین تفاوتی به نظام پیشین و نظام کنونی اطلاق میشود و ذیل تعبیر یکسانساز و یکسره پوپولیستی «استبداد شاه و شیخ» قرار میگیرد. شکاف اصلی اینجاست که فهم کارگران معترض از چگونگی تجلی واژه تبعیض در تاریخ معاصر ایران با فهم روشنفکر چپ دیگر همخوانی ندارد و این ناهمخوانی و رویارویی درست به خاستگاه انقلابی بازمیگردد که بهدست این روشنفکران و با نام همین محرومان به نابودی زندگی آنان و فلاکت طبقه متوسط و ازینرو به ملیسازی محرومیت در سراسر ساخت اجتماعی ایران انجامید.
پدیدار سیاسی نوظهوری که اکنون باید بدون برچسب به فهم آن همت گمارد آن است که فرودستان و فرودستشدگان جامعه ایران خواهان بازگشت و بازاندیشی نظمی هستند که روشنفکر چپ هنوز از برهمزدن آن به خود میبالد و حاضر است بههدف ستیز با پهلویها برای بار دوم پشت قبیله خمینی بایستد چنانکه چهل سال پیش پشت خود خمینی ایستاد و معنای دقیق سکولاریسم، دموکراسی، آزادی و برابری را در پذیرش زعامت حضرت روحالله تحقق بخشید.
مشکل اصلی آن است که کینتوزی (resentment) و اشرافیتستیزی روشنفکر چپ در واکنش به پهلویها دیگر ربطی به نگاه محرومان جامعه به آن سلسله ندارد؛ چنین است که در رخدادی شگفتآور هنوز فعالان چپ از ثروت خاندان سلطنتی و لزوم مصادره آن و برگزاری دادگاه سخن میگویند ولی کارگر ایرانی به این میاندیشد که کل آن ثروت اکنون کفاف یک مورد از دهها اختلاس خانواده انقلاب اسلامی را نمیدهد، با این تفاوت که برابر نشاندن روزگار این کارگر در آن دوران با چهل سال اخیر همانند قیاس رؤیا با کابوس است.
بهنظر میرسد او در شیوه حکمرانی پیش از انقلاب بهمن نه بورژوازی استثمارگر میبیند و نه بهرهکشی از فرودستان. در یک جایگشت وارونه، نگاه کارگر محروم به «ثروت» و «وراثت» آنگاه که پارهای از یک سنت دیرینه سیاسی و در مجموع کارامد باشد با نگاه روشنفکرِ برخوردار دیگر نمیخواند و ما با دو نگاه بیگانه و رویارو مواجهیم؛ در این جابجایی، محرومان حامل گفتار سیاسی محافظهکارانه از دید روشنفکران هستند و لابد بهجای کوشش برای رهایی خود، دارند زنجیرکنندگان سابق خویش را صدا میزنند.
اما فهم خود نابرخورداران و ستمدیدگان از سپهر سیاسی ایران بهکل متفاوت است؛ آنان اتفاقاً خواهان بازگشت عقلانیت سیاسی و خِرد جمعی اند چرا که وجود نسبی این دو ویژگی را در دوران موسوم به «ستمشاهی» و فقدان مطلق آنرا در دوران ماحصل انقلاب بهمن میبینند و این چیزی ست که روشنفکر چپ از آن چشم میپوشد. نابرخوردارانی که خیزشهای اخیر را آفریدهاند بهتر از واکنشهای روشنفکرانه دریافتهاند که ملت از اساس ماهیتی اخلاقی (moral essence) دارد و نمیتوان بهیکباره گذشته و تمدن و خلق و خوی دیرینه یک ملت را ذیل عناوینی چون «ناله ناشنیده ستمدیدگان تاریخ» کنار گذاشت. بدینمعنی پهلویها حتی در تبعید همچنان پارهای از تنواره سیاسی (body politic) ایران هستند.
اگر از تبعید به درون بازگردیم و بخواهیم ملت را تنها در مرزهای جغرافیایی خلاصه کنیم، اتفاقاً در این چهل سال کشور بدون ملت و بدون دولت بهسر برده و ایران بیشتر نماد تنپاره/نعش سیاسی بوده است تا تنواره/بدنه سیاسی و از شکل ملت-پادشاهی اقتدارگرا اما توسعهمحور به وضعیت امت-ولایت تمامیتخواه و ضد توسعه فرو افتاده است. این نه یعنی نادیدهگرفتن تاریخ ایستادگی بلکه یعنی گوشزد به ناکامی چهل ساله در ملت شدن تحت لوای جمهوری اسلامی. حفظ یکهسالارانه (autocratic) بنیادیترین آرمانها و ساخت کلی مشروطه توسط پادشاهی پهلوی زمین تا آسمان فرق دارد با تخریب بهظاهر دموکراتیک آن بهدست جمهوری اسلامی. اینکه آن سیستم در نیمسده و اندی از تاریخ ایران آیا این توان را داشت که استبداد سیاسی را از خود و تبهکاری سیاسی را از اپوزیسیون خود بزداید، بحثی همچنان گشوده، تاملبرانگیز و البته نیازمند نگاه همهجانبه و بهدور از تعصب است.
از دید محرومشدگان اتفاقاً دوران پهلوی نماد چیزی بود که ادموند برک آنرا اشرافیت طبیعی (natural aristocracy) مینامید و در نتیجه ویژگی وراثت سیاسی را نه در تضاد با شایستهسالاری که همبسته با آن میدید آنگاه که حکمرانی در چارچوب چیدمانی از عدالت اجتماعی، حق مالکیت، آزادی قانونمند و حقوق شهروندی تحقق یابد. محرومان جامعه از دوگانه برساخته «استبداد شیخ و شاه» همان تصوری را ندارند که مطلوبِ برسازندگان است. افزون بر آنکه طبق همان نگاه جامعهمحور، میبایست همواره یادآوری شود که استبداد پهلوی در برابر گروههایی که خواهان جانشینی آن بودند در مختصات خاورمیانه بدون اغراق به مدارا یا تحمل سیاسی ترجمهپذیر است. این توجیه استبداد نیست بلکه توضیح این است که اپوزیسیونِ آن استبداد ترسناک بود و دوزخ آفرید. چپها و مدعیان ملیگرایی هنوز نتوانستهاند به مردم بگویند که چرا در کل دوران آن پدر و پسر شایستهسالاران اغلب بر مصدر امور بودند و این چهل سال ناشایستگان اغلب صدرنشینند.
گسست بنیادین از ایدئولوژی انقلاب پنجاهوهفت
ذهنیت پنجاهوهفتی شاه ایران را دستنشانده اجنبی معرفی میکرد و امروز همان اتهام را به اپوزیسیونی میزند که میخواهد جهت براندازیِ دستپخت چهل ساله آنان به اهمیت سرمایه سیاسی دوران پیش از انقلاب اسلامی زنهار دهد. این ذهنیت ذیل شعار استقلال و ملیگرایی واعتماد به مردم، عملاً کمک گرفتن مردم ایران را از جامعه جهانی جهت برانداختن رژیم اسلامی نفی و ذم میکند، آنهم رژیمی که بارها ثابت کرده برای بقاء هیچ مرزی نمیشناسد. ذهنیت مذکور کمک مردم از جامعه جهانی را معادل وابستگی جا میزند و در نهایت میخواهد مردم ایران را در برابر چنین نظامی دستِ تنها و بیپناه و بییار و یاور رها کند.
از خلافآمد تاریخ و طنز معاصر همین بس که خود این ذهنیت، چهل سال پیش جهت برانداختن یک نظام توسعهگرا نه تنها دست یاری حکومتهای بدنام خاورمیانه همچون قذافی و اسدِ پدر را رد نکرد که همچنین دست نیاز بهسوی دولت وقت آمریکا دراز کرد. ایجاد تقابل میان کمک از جامعه جهانی و اراده ملی برساخته همین ذهنیت است و هدفی جز ماندگاری جمهوری اسلامی بهعنوان فرزندخوانده خود ندارد. جمهوری اسلامی برای این ذهنیت حکم فرزند ناقصالخلقهای را دارد که از یک زهدان مشترک بیرون آمده است و البته ملت ایران بختیار بودند که این مولود را در صورت کامل و یکسره خلقیاش تجربه نکردند.
۱۷ سال پیش از انقلاب اسلامی، کارشناسان اسرائیلی محیط زیست که توسط پادشاهی پهلوی جهت پیشگیری از خشکسالی احتمالی آینده کشور استخدام شده بودند، در جریان سفر به سراسر ایران و بسیاری از دهاتها و شهرستانها شهادت میدهند که حتی یک برخورد ضداسرائیلی یا ضدیهودی ندیدند مگر در یک مورد که آن هم مربوط به یک جوان کمونیست بود. این نه انکار پایگاه اجتماعی انقلاب بهمن بلکه گوشزدکننده به روند تصعید و تشدید خرافات و تعصبات عامه در هیات یک ایدئولوژی خلقی-بومی و بهمراتب خطرناکتر در آن سالیان است.
اکنون نیز محرومان و محرومشدگان اتفاقاً وارونه روشنفکری کلاسیک، تصور سالمتر و واقعیتمندانهتری از مفاهیمی چون منافع ملی، نظم بینالملل و از چیزی با نام ایالات متحده آمریکا دارند و شعارهای یکسال اخیر گواه درک پیشروانه آنان است همچون «دشمن ما همینجاست، دروغ میگن آمریکاست»، «خاشقچی رو رها کن، فکری به حال ما کن»، «نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» و «پشت به دشمن، رو به میهن» که هیچیک هرگز از منظومه فکری اپوزیسیون پهلوی استخراجشدنی نبود، چرا که ذهنیت مربوطه همین اخیراً اعلام کرد که با اطلاق اوصافی چون دشمن، بیگانه، ضدمیهن و ضدایرانی به رژیم حاکم بر ایران مخالف است؛ یعنی رژیمی که چهل سال است ایران و ایرانی را صرفاً ابزار پیشبرد یک ایدئولوژی یکسره تهاجمی کرده است.
از چنین ذهنیتی نمیبایست انتظار هیچ خط قاطع و مرز روشنی جهت رهایی از جمهوری اسلامی داشت و از همینروست که اکنون نظارهگر یک گسست، بیگانگی و ناآشنایی سترگ هستیم میان این ذهنیتِ مدعیِ حمایت از محرومان با یک دگرگونی بنیادین که دارد بهدست همین حذفشدگان از صحنه اجتماع ایران رقم میخورد.
نگارنده دو سال پیش از لزوم همگرایی میان اپوزیسیونِ پهلوی و پهلویِ اپوزیسیون بههدف رهایی از جمهوری اسلامی سخن گفت. یکسال اخیر نشان داد که این همگرایی با بازگشت دوباره اپوزیسیونِ پهلوی به ارتدوکسی سیاسی و تکرار جزمهای فکری چهل سال پیش امکانپذیر بهنظر نمیرسد. بر مبنای فرضیات همان مقاله، اکنون اپوزیسیون پهلوی نه تنها حیثیت ازدسترفته خود را در انقلاب ۵۷ بازنیافته که با موضعگیریهای اخیر هر چه بیشتر آن را از دست داده است.
ولی در مقابل، پهلویِ اپوزیسیون یا پهلوی در تبعید که خاصیت و اثرگذاری سیاسی خود را پس از انقلاب ضدسلطنتی از دست داده بود، اکنون بهنحوی انکارناپذیر حیات خود را بازیافته و میکوشد تا کارکرد سیاسی خود را متناسب با خواست یک ایران دموکرات بهروز کند؛ آبادانی، صلحجوئی و سکولاریسم دوران پهلوی اینبار بهنحو دموکراتیک پی گرفته خواهد شد.
بنابراین، شمار چشمگیر مردمی که در ایران از یک زندگی متوسط و آبرومندانه و همراه با کرامت انسانی محروم شدهاند گویا به این نتیجه رسیدهاند که میتوانند یکبار برای همیشه به حکمرانی ایدئولوژی انقلاب ۵۷ بر جان و جهان خود پایان دهند و نه فقط جمهوری اسلامی که ذهنیت پشتیبانیکننده ساخت سیاسی چهل سال اخیر را از تصمیمگیری درباره سرنوشت میلیونها هموطن خلع کنند.