زوال یک حاکمیت سیاسی، نظامی و اقتصادی شبانه به انجام نمیرسد و میشود گفت که فروپاشی سوسیالیسم واقعی در آلمان شرقی در نوامبر ۱۹۸۹ در ابتدای دهه هشتاد قرن بیستم آغاز شد.
وضع اقتصادی در دهه هشتاد در آلمان شرقی که یکی از متمول ترین کشورهای سوسیالیستی در اردوگاه بلوک شرق بود بسیار ناکام بوده، شتابان در روند نزولی در حال افت اقتصادی بود.
اریش هونکر در آن زمان دبیرکل حزب سوسیالیستی حاکم در آلمان شرقی بوده و روی هم رفته ۱۸ سال رهبر یک دیکتاتوری هولناک سوسیالیستی بود که به آن سوسیالیسم واقعی میگفتند، زیرا حاکمیتی بود که از عدالت اجتماعی دور و فقط رویای آنرا برای آینده در تبلیغات خود تظاهر میکرد.
هونکر از سال ۱۹۸۲ به بعد با توسل به راهبرد تقویت خدمات اجتماعی دولتی، برای خنثی کردن نارضایتیهای عمومی تلاش کرد.
این سیاست البته ناکام ماند و در تابستان و پاییز سال ۱۹۸۹ یک فرار تودهای از آلمان شرقی زلزلهای اجتماعی در آن دیکتاتوری به وجود آورد. تودههای مردم که از اقتصاد ورشکسته سوسیالیستی خسته شده بودند به مجارستان فرار کردند و دولت وقت مجارستان نیز مرزهای کشور خود را به اتریش باز کرد، یعنی درهای بسته دیکتاتوری به جهان غرب ناگهان باز شد.
دولت هونکر هراسیده دستور داد که هیچ شهروند آلمان شرقی اجازه فرار به مجارستان را ندارد ولی هیچ دیکتاتوری دیگر نمیتوانست جلوی نافرمانی و سرپیچی مردم را بگیرد. تا آخر سپتامبر ۱۹۸۹ در حدود ۲۵ هزار آلمانی به مجارستان و سپس به اتریش فرار کردند. هزاران نفر به ورشو و پراگ فرار کردند. «دیوار آهنین» میان غرب و شرق در هم شکسته شده بود و دیگر نمیشد جلوی پایان سوسیالیسم واقعی را گرفت.
هونکر در ۲۹ ژوئیه ۱۹۹۲ در برلین دستگیر میشود و به زندان برده میشود. او بعد از شش ماه در ۱۳ ژانویه ۱۹۹۳ آزاد شد و به سانتیاگو شیلی مهاجرت کرد.
هونکر بعد از آزادی خود همان شعارهایی را میداد که گویا هنوز رهبر دیکتاتوری پرولتاریاست. مجله هفتگی اشپیگل نوشت که هونکر تا دقیقه آخر به هیچ وجه حاضر نبود که وقایع تاریخی را قبول کند و به حقیقتِ شکست سوسیالیسم تحت سلطه شوروی واقف شود. هونکر در ششم مه ۱۹۹۶ در گذشت.
نگاهی به تاریخ: مردم دیگر حاضر به باور قولهای حاکمان نبودند
در دهه هشتاد نارضایتی در میان کارگران کارخانههای آلمان شرقی بیداد میکرد و این امر خود انحطاط یک دیکتاتوری را که مورد توهم بسیاری از روشنفکران جهان قرار گرفته بود، شتاب بخشید.
کارخانهها به علت فقدان تجهیزات صنعتی، کمبود قطعات یدکی و مواد اولیه و خام در حقیقت کارکرد خود را در پیشرفت اقتصاد و صنعت از دست داده بودند. و به علاوه نقص استراتژی دولتی را نمیشد با شعارهای انقلابی جبران کرد.
نظم سازماندهی کار در اقتصاد سوسیالیستی محدودیتهای جدی داشت و انضباط کارگران نزدیک به صفر رسیده بود، زیرا کارگران دیگر انگیزهای برای کار کردن نداشتند و در یأس به سر میبردند.
بیکاری پنهان در کشوری که ادعا میکرد که همه مردم کار دارند وجود داشت. از سوی دیگر کارگرانی هم که کار می کردند امکان خرید کافی کالاهای مصرفی را نداشتند.
به علاوه طبق آمار بالای سوانح در کارخانهها، وضع سلامتی کارگران هر روز بدتر میشد و رهبران سیاسی کشور هم هیچ توجهی به چگونگی وضع واقعی اجتماعی کارگران و مردم کشور خود نداشتند و مشغول بافتن شعارهای تهی و پوچ ایدئولوژیک خود بودند.
نابسامانیهای موجود در کارخانهها موجب تصادفات شیمیایی و سمی هم میشد که وضع محیط زیست منطقه را به خطر میانداخت. دولت سوسیالیستی به مشکلات محیط زیستی که از مواد تولیدشده سمی و مضر در کارخانههای آلمان شرقی سرچشمه میگرفت، هیچ توجهی نمیکرد و گروههای محیط زیستی را تحت تعقیب مقامات خشن امنیتی خود قرار میداد.
دیکتاتوری سوسیالیستی و تداوم درخواستهای آزادیخواهی
دیکتاتوری سوسیالیستی نه فقط حاضر به دادن آزادیهای ابتدایی به مردم نبود بلکه اجازه سفر آنها را به کشورهای غربی را نیز محدود کرده بود. ولی جنبش اجتماعی آزادیخواه با شتاب رشد میکرد.
در این میان توافقنامه هلسینکی میان شوروی و ایالات متحده آمریکا، کانادا و اروپا امضا میشود. این قرارداد ابعاد گوناگون و متعدد تاریخی داشت. در آن قرارداد تصریح شد که به استقلال و حاکمیت ملی کشورها احترام گذاشته و از سیاستهای تهدید به خشونت میان کشورهای امضاکننده امتناع شود و مشکلات فقط به صورت صلحآمیز برطرف شوند و همکاریها میان کشورهای امضاکننده تقویت شوند.
در چارچوب قرارداد هلسینکی در ۳۰ ژوئیه ۱۹۷۵ اریش هونکر، رهبر حزب کمونیست آلمان شرقی، دیداری تاریخی با هلموت اشمیت صدر اعظم وقت آلمان داشت؛ اشمیت یک اقتصاددان برجسته یک کشور دموکراتیک باز و هونکر یک ایدئولوگ یک دیکتاتوری بسته. هدف این دیدار همکاری دو سیستم بود: شرق احتیاج به اقتصاد غرب داشت ولی برنده تاریخی این دیدار هلموت اشمیت شد.
دیکتاتوری سوسیالیستی پایه اجتماعی خود را از دست میدهد
یقیناً مهمترین نکتهای که در قرارداد هلسینکی توسط حاکمان شوروی و کشورهای دیگر سوسیالیستی امضا شد و شاید توسط آنها جدی گرفته نشد موضوع تضمین حقوق بشر بود.
البته سرانجام مردم آزادیخواه بهایی گران قیمت دادند تا بتوانند به مطالبات خود برسند.
جنبش آزادیخواه آلمان شرقی دیگر به قرارداد هلسینکی استناد میکرد و خواهان آزادیهایی مانند سخاوتمندی بیشتر در خصوص مسافرت به کشورهای غربی شد. سه سال بعد از امضا این قرارداد رسماً ۱۱ هزار و ۲۸۷ شهروند کشور سوسیالیستی تقاضای نقل مکان از آلمان شرقی به آلمان غربی کردند. در سال ۱۹۸۴ تعداد افرادی که رسماً درخواست خارج شدن از کشور سوسیالیستی کردند، به ۳۶ هزار و ۶۹۹ نفر رسید.
این افراد حاضر بودند که آزار و اذیت مقامات دولتی را تحمل کنند، ولی از اهداف خود نگذرند به اینصورت قدم به قدم پایه اجتماعی دیکتاتوری پرولتاریا آب شده و از دست میرود.
جامعه جوان در مقابله با دیکتاتوری
پدیده اجتماعی دیگری که باعث فروپاشی دیکتاتوری در آلمان شرقی شد، جامعه نسبتاً جوانی بود که خواهان تحولات جدی دموکراتیک بودند و چشمانداز مثبتی برای رشد فردی خود نمیدیدند. فقط افرادی که حاکمان آنها را از آن خود میدانستند، امکان رشد شغلی داشتند. دگراندیشان کاملاً از سیستم کار آکادمیک طرد شده بودند.
به قول آندراس مالیشا، کارشناس تاریخ آلمان شرقی، در سالهای پایانی وجود «سوسیالیسم واقعی» در آلمان شرقی اکثریت مردم در حقیقت مقاومت سیاسی نمیکردند ولی با حاکمیت کاملاً فاصله گرفته بودند و بیشتر دنبال برآوردن اهداف زندگی خصوصی خود بودند.
به نظر مالیشا عموم مردم آلمان شرقی در زندگی خصوصی خود به زبان دیگری مراوده میکردند و میشود حتی گفت که با آداب و رسوم دیگری نسبت به ایدئولوژی حاکمیت در زندگی روزمره خود رفتار میکردند.
پژوهشهای روانشناسی به خوبی نشان دادهاند که این نوع تضادها موجب نارضایتیهای طاقتفرسای شدید میشوند تا آنجا که بخشی از شهروندان تاب و توان زندگی در همچنین اجتماع و کشوری را از دست داده و یا پا به فرار گذاشته و یا وارد مقاومت اجتماعی و سیاسی میشوند.
بخشی از خورده بورژوازی فرصتطلب خود را غیرسیاسی نامیده ولی در حقیقت با رفتاری کاملاً سیاسی پایه اجتماعی دیکتاتوری شده بود و دنبال پیشبرد منافع شخصی خود میشود. البته سیاست سرکوب امری اساسی و عمده است که میتواند هر کس را به رفتار فرصتطلبانه سوق دهد.
جامعه نسبتاً جوان آلمان شرقی ولی دنبال آرزوهای دیگری برای آینده خود و نسلهای بعدی خود بود و دیگر حاضر نبود که قواعد سیاسی دیکتاتوری را به آسانی بپذیرد.
با وجود تمام این تضادهای اجتماعی اکثریت مردم هر روز بیشتر خواهان حقوق شهروندی خود میشدند یعنی خواهان حقوق طبیعی خود که دولت حاکم حاضر به اعطای آن نبود.
پیش به سوی از همپاشیدگی اقتصادی
از سوی دیگر اقتصاد آلمان شرقی از دهه ۸۰ میلادی به بعد کاملاً از هم پاشیده شده بود. شرکتهای دولتی دیگر نمیتوانستند که اهداف اکثراً اشتباه و کوتاهمدت خود را تحقق بخشند.
دولت سوسیالیستی دیگر توان اقتصادی جهت تقویت پژوهشهای آکادمیک در بخش صنعتی را نداشت با وجود آنکه رهبران آن کشور به خوبی واقف بودند اقتصاد یک دیکتاتوری سوسیالیستی نیز به بازار جهانی وابسته است و جزیرهای جدا از اقتصاد جهانی نمیتواند باشد.
در دهه هشتاد قیمت مواد اولیه به سرعت گران شده بود و به این صورت بازار جهانی تأثیرات خود را به اقتصاد سوسیالیستی گذاشت. آلمان شرقی مجبور شد تولیدات صنعتی خود را به غرب صادر کند، تولیداتی که باید منافع روزمره مردم آلمان شرقی را تأمین کند.
دولت آلمان شرقی کالاهای مصرفی الکترونیکی، تجهیزات و ابزار الکترونیکی و ماشین آلات را صادر به کشورهای غربی کرد، کالاهایی که در غرب به عنوان کالاهای مصرفی ارزان به فروش میرفت. به این صورت دولت آلمان شرقی توانست برای مدتی کوتاه درآمد خرید مواد اولیه را دریافت کند.
نتیجه منفی این سیاست اقتصادی البته این بود که مردم آلمان شرقی خودشان دارای کالاهایی که تولید میکردند دیگر نبودند و به خوبی میدیدند که باید خود منتظر بعضی از کالاهایی که به غرب صادر میشد بمانند، امری که نارضایتی مردمی را میافزود.
یکی از دلایل دیگر تضعیف اقتصاد آلمان شرقی آن بود که شوروی در دهه هشتاد دیگر نمیتوانست مانند قبل نفت ارزان که قیمت آن از سطح قیمت نفت در بازار جهانی پایینتر بود به آلمان شرقی صادر کند.
طبق تحقیقات مالیشا شوروی در سالهای بین ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۷ حدود ۱۳ میلیون لیتر نفت کمتر به آلمان شرقی صادر کرد و این امر هم موجب شد که از تولیدات کالاهایی که در آلمان شرقی بر مبنی نفت حاصل میشدند، کاسته شود. در نتیجه بودجه دولتی آلمان شرقی نیز کمتر شد، زیرا صادرات آن مواد کمتر شدند.
وابستگی اقتصادی: وامهای کمرشکن غرب به شرق
قرضهای دولت آلمان شرقی به دولتهای غربی سال به سال بیشتر میشد تا حدی که این کشور دیگر توان بازپرداخت بهره آن را نداشت. در سال ۱۹۸۱ فقط بدهی آلمان شرقی به بانک مرکزی آلمان غربی به ۲۳ میلیارد مارک آن زمان رسیده بود، و در سال ۱۹۸۲ اقتصاد آلمان شرقی نزدیک به افلاس و ورشکستگی کامل بود.
بانکهای آلمان غربی البته در سال ۱۹۸۳ با احیای سیاست اقتصادی خود بار دیگر وامهای چند میلیاردی به آلمان شرقی دادند و به این صورت هر روز وابستگی دیکتاتوری سوسیالیستی به بانکهای سرمایهداری آلمان غربی بیشتر میشد.
این تزریقات مالی موقتاً ورشکستگی «سوسیالیسم واقعی» را متوقف کرد، ولی مشکلات حل نشدند.
وامهای بانک های آلمان غربی یک بهای سیاسی دیگر نیز داشت. وزیر خارجه وقت آلمان غربی یک شرط برای دادن این وامها گذاشته بود و آن برچیدن تسلیحات نظامی خودکار در مرزهای میان شرق و غرب آلمان بود. این تسلیحات نظامی خودکار ماشینهای مرگ نامیده میشدند، مسلسلهایی در کنار دیوار مرزی بودند که چنانچه کسی قصد فرار از آلمان شرقی به غرب را داشت، به طور خودکار به راه میافتادند.
بعد از اینکه دولت آلمان شرقی مجبور به آغاز برچیدن این تسلیحات نظامی در مرزها شد، مردم دیگر به ضعف دیکتاتوری سوسیالیستی کاملاً واقف شده بودند.
تا پایان سال ۱۹۸۴ «ماشینهای مرگ» و تا آخر سال ۱۹۸۵ کل مینهایی که در مناطق مرزی در کنار دیوار نصب شده بود، برچیده شدند. دولت دیکتاتوری سوسیالیستی نیز مجبور شده بود که اجازه به هم پیوستن خانوادههای آلمانی را از شرق به غرب بدهد.
پیشزمینههای بینالمللی
البته ورشکستگی اقتصادی سوسیالیسم در آلمان شرقی پیشزمینههای تاریخی و بینالمللی دیگری هم داشت: بعد از ورود ارتش سرخ شوروی به افغانستان در دسامبر ۱۹۷۹ تقابل سیاسی میان شرق و غرب شدیدتر شد. به نظر میآمد که ترس آمریکا از نفوذ شوروی در ایران در دهه ۵۰ میلادی، در سیاست نظامی شوروی در افغانستان پدیدار شده است.
شوروی موشکهای اس اس ۲۰ را در آلمان شرقی و چکسلواکی مستقر کرد و به این صورت به سیطره و برتری نظامی جدیدی در قبال غرب دست یافت. ناتو هم عکسالعملی قاطع نشان داد و موشکهای میانبرد پرشینگ ۲ و موشکهای کروز را در آلمان غربی مسقر کرد که خود موجب جنبش اجتماعی صلح شد.
ولی دیگر اقتصاد نه فقط آلمان شرقی که قویترین اقتصاد بلوک شرق بود، بلکه کل بدنه سیستم اقتصادی بلوک شرق ضربهای شدید خورده بود و دیگر امکان تجدید قوای تاریخی نداشت.
در اکثر کشورهای سوسیالیستی تحت سلطه شوروی، محصولات کشاورزی هر سال نسبت به سال قبل فاسدتر و خرابتر میشد.
بلوک شرق بازنده تاریخی مسابقه تسلیحاتی شد، به طوری که دبیرکل وقت حزب کمونیست شوروی، میخائیل گورباچف از سال ۱۹۸۵ به بعد، مجبور به باز کردن سیستم دولتی شد.
دولتهای آلمان شرقی و آلمان غربی در دهه ۸۰ فراتر از وابستگی اقتصادی شرق به غرب یک سیاست همکاری و مشارکت امنیتی را نیز دنبال میکردند. با این وجود اپوزیسیون سیاسی در شرق در دهه ۸۰ به شدت قوی شد. هر چه اوضاع نظامیتر میشد در غرب جنبش صلح و در شرق جنبش آزادیطلب جوانان و کارگران و مردم قویتر میشد.
در آلمان شرقی جنبش اعتراضی کاملاً زیر چتر کلیسای پروتستان قرار گرفته بود. در شرق و غرب جنبش صلح و محیط زیستی هر روز بیشتر شتاب مییافت، جنبشی که با شعار «صلح بدون تسلیحات نظامی» انگیزههای مبارزات صلحآمیز خود را دنبال میکرد.
دیوار برلین در ۱۳ اوت ۱۹۶۱ ساخته شد و در ۹ نوامبر ۱۹۸۹ باز شد. صدها هزار آلمانی به شیوه صلحآمیز به خیابانها آمدند و تاریخ سوسیالیسم واقعی را در آلمان شرقی به زبالهدان تاریخ راندند.
حالا گردشگرانی که از سراسر جهان به برلین میآیند، پارههایی از آن دیوار «ضد امپریالیستی» را با حیرت نگاه میکنند که گویا بقایایی از یک گذشته بسیار دور است. و شاید همین سنگهای باقیمانده از دیواری که نماد وحشت از آزادی بود، امروز مانند آیینهای آینده هر نوع دیکتاتوری را نمایان کند؛ بخصوص دیکتاتوریهایی که از مردم آزادیخواه خود بیمناکند.