نشست های انجمن فلسفی آگورا در دانشگاه تورونتو هر هفته يکی از جوانب فلسفی، تاريخی و جامعه شناختی مفهوم «مدرنيته» را مورد بررسی و گفتگو قرار داده است که در اينجا در اختيار علاقمندان قرار ميگيرد. بخش پیشین را می توانيد در اينجا ببینید و بخوانید. خلاصهای از بخش هفتم اين بررسی و گفتگو به شرح زير است.
بحثی که مطرح شد در مورد تضاد دنیای مدرن و برخوردی که با دنیای غیرمدرن پیدا میکند ما امروزه فکر میکنیم که جهانی سازی در حقیقت نمودار اصلی آن است. ولی این بحث از قرن پانزدهم میلادی شروع میشود. هفته پیش گفتم که انسان میخواهد مالک و سرور طبیعت و جهان شود، پروژه مدرن در حقیقت میخواهد تسخیر کند و از توی آن مساله استعمار و امپریالیزم را داریم.
باید به این مساله توجه کنیم که از همان دورهای که فکر مدرن خودش را به عنوان فکر سلطه معرفی میکند، از همان دوره هم توسط بسیاری از متفکران و هنرمندان نقد میشود. به خاطر اینکه مسالهای را که مطرح میکند و مساله واقعی ما امروز شده این است که باید از طبیعت دفاع کرد و مساله «دیگری» را مطرح کرد.
اگر فکر مدرن بخواهد نقد عقل مدرن باشد، مدرنیته ای که «دیگری» را مطرح میکند را باید در مقابل مدرنیته اگوست دوکنت و پوزیتیویستی قرار بدهد که مدرنیتهای است که در آن دیگری وجود ندارد. برای این مبارزه میشود نه تنها در سطوح روشنفکری بلکه در شبکههای شهروندی دنیای امروز. برای طبیعتی که دارد از بین میرود و برای حقوق جانوران و گیاهان و گرم شدن کره زمین. این که پیروز میشویم یا نه بحث دیگری است.
اما چرا باید روشنفکران ما جهانی شوند؟ من اعتقاد دارم که ما نه تنها باید گلوبال شویم بلکه باید لوکال هم شویم. یعنی «گلوکال» شویم. خودشناسی و جهانی شدن باید با هم باشد. اگر از من سووال کنید که جهانی شدن یعنی چه میگویم جهانی شدن یعنی این که فکر و اندیشه خودمان را به خطر بیاندازیم. روشنفکری که میخواهد جهانی شود نمیآید فکر و اندیشه خودش را مومیایی کند و در یک محفظه غیرقابل نقد قرار دهد. چگونه خودمان را به خطر میاندازیم؟ وقتی با جهان غیر خودمان با جهان دیگری برخورد میکنیم. مثلا به عنوان یک کانادایی سفید پوست باید به حافظه تاریخی که سرخپوستها را از بین برده نگاه کنید و بگویید که اعقاب من بودند که سرخپوستها را کشتند.
ما موقعی میتوانیم خودمان را به خطر بیاندازیم که نه تنها روشنفکران مان بلکه احزاب سیاسی و فعالان اجتماعی مان بیایند بگویند که ما اینجا اشتباه کردیم. انتخابهای ما از نظر سیاسی و یا فکری اشتباه بوده.
مصدق به نظر من آدمی است که اشتباه زیاد کرده ولی اقلا قبول میکرد که اشتباه کرده. مصدق به نظر من آمی بود که اگر میماند به مراتب بهتر حاکمیت و امنیت ایران را بقا میداد. چیزی که مصدق داشت و شاه نداشت فراصت و عقلانیتی بود که موجب میشد با آدمهایی مثل قوام السلطنه یا امینی و خیلیهای دیگر بتواند کار بکند. آدمی بود که چون اقتدار طلب نبود میتوانست هوش و ذکاوت را در دیگران بشناسد وآنها را بیاورد و با آنها کار کند.
مدرنیته ما مجبور است این بحث را برای خودش مطرح کند. زیرا پروژه مدرن به نوعی میآید به خودش کثرت میدهد. یعنی خودش را نقد میکند و با نقدی که از خودش میکند میخواهد یک جوری خشونت خودش را مهار کند. به این وسیله میتوانیم به نوعی دیالوگ بین سنت و مدرن را داشته باشیم. این زمانی اتفاق میافتد که ما هم نقد عقل سنتی را داشته باشیم و هم نقد عقل مدرن را. در این صورت است که اینها روبهروی هم قرار نمیگیرند بلکه در کنار هم قرار میگیرند.
بحثی که مطرح شد در مورد تضاد دنیای مدرن و برخوردی که با دنیای غیرمدرن پیدا میکند ما امروزه فکر میکنیم که جهانی سازی در حقیقت نمودار اصلی آن است. ولی این بحث از قرن پانزدهم میلادی شروع میشود. هفته پیش گفتم که انسان میخواهد مالک و سرور طبیعت و جهان شود، پروژه مدرن در حقیقت میخواهد تسخیر کند و از توی آن مساله استعمار و امپریالیزم را داریم.
باید به این مساله توجه کنیم که از همان دورهای که فکر مدرن خودش را به عنوان فکر سلطه معرفی میکند، از همان دوره هم توسط بسیاری از متفکران و هنرمندان نقد میشود. به خاطر اینکه مسالهای را که مطرح میکند و مساله واقعی ما امروز شده این است که باید از طبیعت دفاع کرد و مساله «دیگری» را مطرح کرد.
اگر فکر مدرن بخواهد نقد عقل مدرن باشد، مدرنیته ای که «دیگری» را مطرح میکند را باید در مقابل مدرنیته اگوست دوکنت و پوزیتیویستی قرار بدهد که مدرنیتهای است که در آن دیگری وجود ندارد. برای این مبارزه میشود نه تنها در سطوح روشنفکری بلکه در شبکههای شهروندی دنیای امروز. برای طبیعتی که دارد از بین میرود و برای حقوق جانوران و گیاهان و گرم شدن کره زمین. این که پیروز میشویم یا نه بحث دیگری است.
اما چرا باید روشنفکران ما جهانی شوند؟ من اعتقاد دارم که ما نه تنها باید گلوبال شویم بلکه باید لوکال هم شویم. یعنی «گلوکال» شویم. خودشناسی و جهانی شدن باید با هم باشد. اگر از من سووال کنید که جهانی شدن یعنی چه میگویم جهانی شدن یعنی این که فکر و اندیشه خودمان را به خطر بیاندازیم. روشنفکری که میخواهد جهانی شود نمیآید فکر و اندیشه خودش را مومیایی کند و در یک محفظه غیرقابل نقد قرار دهد. چگونه خودمان را به خطر میاندازیم؟ وقتی با جهان غیر خودمان با جهان دیگری برخورد میکنیم. مثلا به عنوان یک کانادایی سفید پوست باید به حافظه تاریخی که سرخپوستها را از بین برده نگاه کنید و بگویید که اعقاب من بودند که سرخپوستها را کشتند.
ما موقعی میتوانیم خودمان را به خطر بیاندازیم که نه تنها روشنفکران مان بلکه احزاب سیاسی و فعالان اجتماعی مان بیایند بگویند که ما اینجا اشتباه کردیم. انتخابهای ما از نظر سیاسی و یا فکری اشتباه بوده.
مصدق به نظر من آدمی است که اشتباه زیاد کرده ولی اقلا قبول میکرد که اشتباه کرده. مصدق به نظر من آمی بود که اگر میماند به مراتب بهتر حاکمیت و امنیت ایران را بقا میداد. چیزی که مصدق داشت و شاه نداشت فراصت و عقلانیتی بود که موجب میشد با آدمهایی مثل قوام السلطنه یا امینی و خیلیهای دیگر بتواند کار بکند. آدمی بود که چون اقتدار طلب نبود میتوانست هوش و ذکاوت را در دیگران بشناسد وآنها را بیاورد و با آنها کار کند.
مدرنیته ما مجبور است این بحث را برای خودش مطرح کند. زیرا پروژه مدرن به نوعی میآید به خودش کثرت میدهد. یعنی خودش را نقد میکند و با نقدی که از خودش میکند میخواهد یک جوری خشونت خودش را مهار کند. به این وسیله میتوانیم به نوعی دیالوگ بین سنت و مدرن را داشته باشیم. این زمانی اتفاق میافتد که ما هم نقد عقل سنتی را داشته باشیم و هم نقد عقل مدرن را. در این صورت است که اینها روبهروی هم قرار نمیگیرند بلکه در کنار هم قرار میگیرند.