رستگاری شاید بهترین کلمهای باشد که در این خاکوخول به ذهنم رسید. شاید شباهتی با «پشتصحنه» عکسهایی که گرفتهام ندارد، اما به طرز عجیبی با بازیگران «روی صحنه» عجین است.
اولین چیزی که در این شهرکهای انباشه از آتوآشغال میبینیم، کودکانیست که انگار از چراغ جادو آزاد شده باشند، با داد و بیداد و لبخندهای پررنگ دورم را میگیرند تا از آنها عکس بگیرم. همه با هم کلمه بهتری را برایم تداعی نمیکنند جز همان رستگاری… رستگاری در حلبیآباد.
از پرسیدن سوالهای کلیشهای خودداری میکنم، «چی کاره میخوای بشی؟»، «کلاس چندمی؟»، «مامان بابات رو دوست داری؟». واقعا فرقی میکند؟ برای آنها، پشت دریچه مکانیکی دوربین، من همه مثل نیم دو جین دیگر که گذرشان به خرابههای دومین اقتصاد پرشتاب دنیا افتاده است، غریبههایی هستیم که لابد از «دنیای دیگری» میآییم.
خارج از دنیای کودکان این حلبیآبادها پر از کارگرانیست که تمام روز مشغول «کندن» هستند.
البته بعد گروهی دیگر میآید که سوراخها را با سیمان و آهن پر میکند تا یکی دیگر از عجایب معماری خلق شود.
سازهای که نه جدید است نه قدیمی، نه مدرن است نه سنتی، نه محکم است نه شل، نه خانه است نه خانه نیست. چیزیست شبیه خود شهری که از نظر مجازی فوق پیشرفته است، اما گذر از خیابانهایش در یک ماشین، مثل بستن کمربند لاغریست.
«بازم به هر حال من ترافیک بنگلور رو به موندن وسط خیابونای دهلی ترجیح میدم. اینجا حداقل ماشینا راه میرن.» این را به راجیندرا میگویم؛ رانندهای که مرا به یکی از کوچههای «مخصوص شهر» میبرد.
«مخصوص»؛ جاییکه پر از خانههای کوچکیست که میتوان با چند صد روپی «عشق بازید».
وقتی زیر لب به فارسی میگویم «عشق»، راجیندرا ناگهان به هندی میگوید «ایشگ». میخواهد زن بگیرد. خوشخلق و مودب است. همه شهر را میشناسد. بهترین رانندهای که میشود داشت. فقط بعد از چند هفته فهمیدم، هزینهای که از من میگیرد، هفت هشت برابر بیشتر از قیمت معمول است... راجیندرا عاشق دختر سبزیفروش محلشان بود.
بیشتر