انفرادی، داستان زندانيان سياسی است. داستان انسانهايی که بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ تا به امروز، روزها و شبهای بسياری را در سلولهای کوچک انفرادی گذراندهاند.
زندانيان سياسی که روح و جسم شان با ديوارهای بههم فشرده سلولها مبارزه میکردند تا بتوانند فضای کوچک انفرادیها و يا مکانهايی شبيه به قبر را تحمل کنند.
در سومين بخش از برنامه مستند راديويی «انفرادی»، شما را به درون سلولهای انفرادی در بازداشتگاه های مخفی میبريم تا زندانيان سياسی از تجربيات خود برای شما بگويند:
بازداشتگاه نیروی انتظامی
اتوموبيل جلوت می پيچد و ترمزی شديد می کند. هنوز به خودت نيامده ای سه نفر از ماشين بيرون می پرند و در يک لحظه داخل اتوموبيل پرتاب ات می کنند.
سرت را با فشار زير صندلی می برند. هيچ حرکتی نمی توانی بکنی . اتومبيل با سرعت حرکت می کند. دقايقی بعد سرعت اتوموبيل کندتر می شود، کمی بعد صدای دری را می شنوی که باز می شود. اتوموبيل متوقف می شود.
چشمان زندانی را با چشم بند می بندند و او را از چند پله پايين می برند. آن سو تر صدای باز و بسته شدن در را می شنوی. احساس می کنی وارد يک زير زمين شده ای.
کيانوش سنجری، فعال دانشجويی، بين سال های ۷۹ تا ۸۵ خورشيدی بارها بازداشت شد. او مجموعا دو سال در زندان بوده و ۹ ماه در انفرادی.
آقای سنجری چند روز هم توسط افرادی ناشناس بازداشت شد که حدس می زند او را به بازداشتگاهی متعلق به نيروی انتظامی بردند، در نزديکی وزارت امور خارجه.
کيانوش سنجری درباره اين بازداشتگاه می گويد: «چند تا پله می خورد. رفتيم پايين. معلوم شد که بازداشتگاه يک زير زمين است. شب بود. هر کدام از ما را داخل يک سلول انداختند. سلول کاملا تاريک بود. هيچ نوری در سلول وجود نداشت، ولی چند ساعتی که گذشت آن قدر تعداد بازداشتی ها زياد بود که در سلول را باز کرده و در هر سلول پنج يا شش نفر را جا دادند.»
کيانوش سنجری همچنين با اشاره به اينکه هيچ روزنه ای در سلول وجود نداشت و همه ما نفس تنگی گرفته بوديم تاکيد می کند: «هر کدام از ما به نوبت پيراهنش را مثل پنکه در فضای سلول تکان می داد تا هوا جا به جا شود و بتوانيم کمی نفس بکشيم. جا برای خواب نبود. تاصبح بيدار بوديم. صبح که شد در زديم، از پشت در ديديم که کل کريدور زندان پر از بازداشتی ها شده و متوجه شديم که آنجا يک بازداشتگاهی است با دو رديف سلول انفرادی در يک فضای سوله مانندی که يک سمت آن سوله هم چند سلول عمومی بود.»
سلول های انفرادی در بازداشتگاه های مخفی از همان سال های ابتدايی دهه ۶۰ وجود داشت، اما دهه ۷۰ خورشيدی به بعد، بيشتر و علنی تر شد.
بازداشت تعداد زيادی از مديران شهرداری تهران در سال ۱۳۷۷و انتقال برخی از آنان به بازداشتگاه های مخفی از جمله بازداشتگاه وصال که توسط حفاظت اطلاعات نيروی انتظامی اداره می شد، وجود بازداشتگاه های مخفی را بيش از پيش مورد توجه قرار داد. به ويژه وقتی که اين شهرداران اعلام کردند در اين بازداشتگاه تحت اذيت و آزار جسمی و روانی قرار گرفته اند.
روزبه ميرابراهيمی، روزنامه نگار، يکی از افرادی است که در سال ۱۳۸۸ و در پرونده موسوم به وبلاگ نويسان، ۶۰ روز را در يکی از سلول های انفرادی بازداشتگاه مخفی تحت کنترل حفاظت اطلاعات نيروی انتظامی منتقل شد.
روزبه ميرابراهيمی می گويد: «از نزديک خانه ما را بازداشت کردند و بردند. از همان لحظه بازداشت چشمم بسته شده بود در اين بين کسی جلو آمد و گردن مرا گرفت و مرا از ماشين بيرون کشيد. بعد از آن مرا به فرد ديگری تحويل داد. آن فرد ديگر هم مرا به اتاقی برد و گفت که لباس هايت را در بياور. من هم کامل لخت شدم و بعد از مدتی به من گفت که الان لباس های زيرت را بپوش. سپس شلوار و پيراهنم را هم داد که بپوشم و بعد مرا برد و داخل يک سلول انداخت».
روزبه مير ابراهيمی درباره فضای سلول اش می گويد: «دقيقا به اندازه يک قبر بود. يعنی وقتی در آنجا می خوابيدم سرم با دیوار، چهار انگشت و پايم هم چهار انگشت با در سلول فاصله داشت. با عرض سلول هم به اندازه آرنجم با ديوار فاصله داشتم و کاملا در حد خوابيدن تعبيه شده بود. کل سلول به رنگ سبز بود و يکی از چيزهايی که در آن مقطع به جز نور کم و نبود پنجره، عذاب آور بود صدای هواکش بند بود که به شدت روی اعصاب همه ما سوهان می کشيد و آزاردهنده بود.»
روشن کردن دستگاه هواکش با صدای بسيار ناهنجار و صدای بلند نوحه خوانی در ساعات متوالی از تجربيات برخی از زندانيانی است که به سلول های انفرادی در بازداشتگاه های مخفی افتاده اند.
اما لرزيدن مکرر سلول به خاطر صدای بلند شدن هواپيما، تجربه ديگری است که کوروش صحتی، فعال دانشجويی دارد که بين سال های ۷۷ تا ۸۵ در زندان بود و ۹ ماه از اين مدت را در انفرادی گذراند. کوروش صحتی نيز تجربه يک ماه زندان در بازداشتگاه مخفی را نيز دارد.
کوروش صحتی درباره اين بازداشتگاه مخفی می گويد: «از زندان ۵۹ عشرت آباد ما را به آن زندان مخفی منتقل کردند. يک و نيم در دو متر اندازه سلول بود و فقط می توانستم در آنجا دراز بکشم. داخل سلول از آن جايی که نزديک به فرودگاه بود مرتبا می لرزيد و ما نمی توانستيم راحت بخوابيم. بعدا متوجه شديم که آنجا پادگان جی متعلق به وزارت دفاع بود که نمونه بارزی از زندان های مخفی و اختصاصی است که بازداشت های غير قانونی در آنجا صورت می گيرد.»
آقای صحتی می گوید يکی از دوستانش که فعال دانشجویی بود در آنجا سکته کرد و دادگاه انقلاب او را با وثيقه آزاد کرد.
زندان مخفی وزارت اطلاعات
سال ۱۳۷۵ است. فرج سرکوهی، نويسنده و سردبير مجله «آدينه»، برای ديدار با خانواده خود در آلمان به فرودگاه می رود اما توسط ماموران امنيتی ربوده می شود. مقامات امنيتی اعلام می کنند که او دستگير نشده و در اروپا به سر می برد. سرکوهی ۴۷ روز را در زندانِ مخفی وزارت اطلاعات به سر برد.
فرج سرکوهی می گويد: «مرا از فرودگاه ربودند و چون قصدشان اين بود که مرا بکشند بدون اينکه مسئوليت آن را بر عهده بگيرند، بنابر اين ریيس جمهوری وقت، آقای رفسنجانی رسما در مصاحبه اش اعلام کرد که آقای سرکوهی در آلمان به سر می برد. به همين دليل هم وزارت اطلاعات نمی توانست مرا به زندان های معمولی منتقل کند، چون آن وقت من توسط ديگران ديده می شدم. مرا به جايی بردند که خودشان به آن جا می گويند از "مقرهای وزارت اطلاعات" است. به آپارتمان های مخفی، "مقر" می گويند که در سراسر شهر در اختيار آنهاست.»
فرج سرکوهی تاکيد دارد: «دراين مقرها کسانی را نگهداری می کنند که نمی خواهند ديگری او را ببيند يا کسانی که معمولا نمی خواهند اعلام کنند که دستگير شده اند.»
آقای سرکوهی با اشاره به اينکه انفرادی های اين آپارتمان ها شبيه به انفرادی های معمولی در همه جای دنياست. می گوید: «در همه جای دنيا حتی در زندان آشويتس هم انفرادی ها يک اتاقک کوچکی است که يک رنگ دل مرده با يک لامپ کم نور و در آهنی و دريچه کوچکی که نگهبان از آن دريچه به شما نگاه می کند.»
فرج سرکوهی پس از آزادی در يک کنفرانس مطبوعاتی مجبور به اقرار دروغين شد که در اروپا بوده و تازه به ايران بازگشته است.
برخی از نمايندگان اصلاح طلب در دوره ششم مجلس در ابتدای دهه ۸۰ خورشيدی، تلاش کردند بازداشتگاه های غير قانونی تعطيل شود و يا زير نظر سازمان زندان ها قرار گيرد. تلاشی که هيچ حاصلی نداشت.
فاطمه حقيقت جو، نماينده سابق مجلس و عضو کميته بازديد از زندان ها در مجلس ششم در اين باره می گويد: «هيچ وقت ما موفق نشديم که بدانيم چند زندان امنيتی وجود دارد. بنابر اين ما نه آن موقع می توانستيم دستگاه های امنيتی را کنترل کنيم و اگر يک زندانی مانند ۲۰۵ يا ۵۹ مورد شناسایی قرار می گرفت، باز هم اين امکان برای نيروهای امنيتی وجود داشت که حتی يک خانه را تبديل به زندان کنند.»
فاطمه حقيقت جو می افزاید که «خودم به چشم خودش جوان ۲۰ ساله ای را ديده است که در سالگرد ۱۸ تير بازداشت شده بود و او را به زير زمين يک پايگاه بسيج برده بودند و در آنجا علامت ۱۸ را روی پشتش حکاکی کرده بودند.»
گره چشم بند به سر زندانی فشار می آورد. پس از يک بازجويی طولانی و خسته کننده با فشارهای روحی و روانی بسيار، سلول اش را عوض می کنند.
در باز می شود. زندانی در حالی که هنوز چشم بند به چشم دارد وارد سلول می شود. در پشت سرش قفل می شود.
زندانی چشم بندش را بر می دارد. مات و مبهوت به سلول نگاه می کند. هيچ چيزی جز سفيدی مطلق نمی بيند. پتو، سفيد، تشک کف سلول، سفيد، ليوان و بشقاب پلاستيکی سفيد، نور مهتابی سفيد، ديوارهای سلول کاشی ها سفيد.
اينجا حتی غذا نيز هميشه سفيد است: پنير و برنج و ماست. اينجا سلول های سفيد و مخفی زير نظر نيروهای امنيتی است. يک زندانی پس از چند روز از سفيدی مطلق دچار روان پريشی و توهم شده و با مشت به در می کوبد.
زندانيان سياسی که روح و جسم شان با ديوارهای بههم فشرده سلولها مبارزه میکردند تا بتوانند فضای کوچک انفرادیها و يا مکانهايی شبيه به قبر را تحمل کنند.
در سومين بخش از برنامه مستند راديويی «انفرادی»، شما را به درون سلولهای انفرادی در بازداشتگاه های مخفی میبريم تا زندانيان سياسی از تجربيات خود برای شما بگويند:
بازداشتگاه نیروی انتظامی
اتوموبيل جلوت می پيچد و ترمزی شديد می کند. هنوز به خودت نيامده ای سه نفر از ماشين بيرون می پرند و در يک لحظه داخل اتوموبيل پرتاب ات می کنند.
سرت را با فشار زير صندلی می برند. هيچ حرکتی نمی توانی بکنی . اتومبيل با سرعت حرکت می کند. دقايقی بعد سرعت اتوموبيل کندتر می شود، کمی بعد صدای دری را می شنوی که باز می شود. اتوموبيل متوقف می شود.
چشمان زندانی را با چشم بند می بندند و او را از چند پله پايين می برند. آن سو تر صدای باز و بسته شدن در را می شنوی. احساس می کنی وارد يک زير زمين شده ای.
کيانوش سنجری، فعال دانشجويی، بين سال های ۷۹ تا ۸۵ خورشيدی بارها بازداشت شد. او مجموعا دو سال در زندان بوده و ۹ ماه در انفرادی.
آقای سنجری چند روز هم توسط افرادی ناشناس بازداشت شد که حدس می زند او را به بازداشتگاهی متعلق به نيروی انتظامی بردند، در نزديکی وزارت امور خارجه.
کيانوش سنجری درباره اين بازداشتگاه می گويد: «چند تا پله می خورد. رفتيم پايين. معلوم شد که بازداشتگاه يک زير زمين است. شب بود. هر کدام از ما را داخل يک سلول انداختند. سلول کاملا تاريک بود. هيچ نوری در سلول وجود نداشت، ولی چند ساعتی که گذشت آن قدر تعداد بازداشتی ها زياد بود که در سلول را باز کرده و در هر سلول پنج يا شش نفر را جا دادند.»
کيانوش سنجری همچنين با اشاره به اينکه هيچ روزنه ای در سلول وجود نداشت و همه ما نفس تنگی گرفته بوديم تاکيد می کند: «هر کدام از ما به نوبت پيراهنش را مثل پنکه در فضای سلول تکان می داد تا هوا جا به جا شود و بتوانيم کمی نفس بکشيم. جا برای خواب نبود. تاصبح بيدار بوديم. صبح که شد در زديم، از پشت در ديديم که کل کريدور زندان پر از بازداشتی ها شده و متوجه شديم که آنجا يک بازداشتگاهی است با دو رديف سلول انفرادی در يک فضای سوله مانندی که يک سمت آن سوله هم چند سلول عمومی بود.»
سلول های انفرادی در بازداشتگاه های مخفی از همان سال های ابتدايی دهه ۶۰ وجود داشت، اما دهه ۷۰ خورشيدی به بعد، بيشتر و علنی تر شد.
بازداشت تعداد زيادی از مديران شهرداری تهران در سال ۱۳۷۷و انتقال برخی از آنان به بازداشتگاه های مخفی از جمله بازداشتگاه وصال که توسط حفاظت اطلاعات نيروی انتظامی اداره می شد، وجود بازداشتگاه های مخفی را بيش از پيش مورد توجه قرار داد. به ويژه وقتی که اين شهرداران اعلام کردند در اين بازداشتگاه تحت اذيت و آزار جسمی و روانی قرار گرفته اند.
روزبه ميرابراهيمی، روزنامه نگار، يکی از افرادی است که در سال ۱۳۸۸ و در پرونده موسوم به وبلاگ نويسان، ۶۰ روز را در يکی از سلول های انفرادی بازداشتگاه مخفی تحت کنترل حفاظت اطلاعات نيروی انتظامی منتقل شد.
روزبه ميرابراهيمی می گويد: «از نزديک خانه ما را بازداشت کردند و بردند. از همان لحظه بازداشت چشمم بسته شده بود در اين بين کسی جلو آمد و گردن مرا گرفت و مرا از ماشين بيرون کشيد. بعد از آن مرا به فرد ديگری تحويل داد. آن فرد ديگر هم مرا به اتاقی برد و گفت که لباس هايت را در بياور. من هم کامل لخت شدم و بعد از مدتی به من گفت که الان لباس های زيرت را بپوش. سپس شلوار و پيراهنم را هم داد که بپوشم و بعد مرا برد و داخل يک سلول انداخت».
روزبه مير ابراهيمی درباره فضای سلول اش می گويد: «دقيقا به اندازه يک قبر بود. يعنی وقتی در آنجا می خوابيدم سرم با دیوار، چهار انگشت و پايم هم چهار انگشت با در سلول فاصله داشت. با عرض سلول هم به اندازه آرنجم با ديوار فاصله داشتم و کاملا در حد خوابيدن تعبيه شده بود. کل سلول به رنگ سبز بود و يکی از چيزهايی که در آن مقطع به جز نور کم و نبود پنجره، عذاب آور بود صدای هواکش بند بود که به شدت روی اعصاب همه ما سوهان می کشيد و آزاردهنده بود.»
روشن کردن دستگاه هواکش با صدای بسيار ناهنجار و صدای بلند نوحه خوانی در ساعات متوالی از تجربيات برخی از زندانيانی است که به سلول های انفرادی در بازداشتگاه های مخفی افتاده اند.
اما لرزيدن مکرر سلول به خاطر صدای بلند شدن هواپيما، تجربه ديگری است که کوروش صحتی، فعال دانشجويی دارد که بين سال های ۷۷ تا ۸۵ در زندان بود و ۹ ماه از اين مدت را در انفرادی گذراند. کوروش صحتی نيز تجربه يک ماه زندان در بازداشتگاه مخفی را نيز دارد.
کوروش صحتی درباره اين بازداشتگاه مخفی می گويد: «از زندان ۵۹ عشرت آباد ما را به آن زندان مخفی منتقل کردند. يک و نيم در دو متر اندازه سلول بود و فقط می توانستم در آنجا دراز بکشم. داخل سلول از آن جايی که نزديک به فرودگاه بود مرتبا می لرزيد و ما نمی توانستيم راحت بخوابيم. بعدا متوجه شديم که آنجا پادگان جی متعلق به وزارت دفاع بود که نمونه بارزی از زندان های مخفی و اختصاصی است که بازداشت های غير قانونی در آنجا صورت می گيرد.»
آقای صحتی می گوید يکی از دوستانش که فعال دانشجویی بود در آنجا سکته کرد و دادگاه انقلاب او را با وثيقه آزاد کرد.
زندان مخفی وزارت اطلاعات
سال ۱۳۷۵ است. فرج سرکوهی، نويسنده و سردبير مجله «آدينه»، برای ديدار با خانواده خود در آلمان به فرودگاه می رود اما توسط ماموران امنيتی ربوده می شود. مقامات امنيتی اعلام می کنند که او دستگير نشده و در اروپا به سر می برد. سرکوهی ۴۷ روز را در زندانِ مخفی وزارت اطلاعات به سر برد.
فرج سرکوهی می گويد: «مرا از فرودگاه ربودند و چون قصدشان اين بود که مرا بکشند بدون اينکه مسئوليت آن را بر عهده بگيرند، بنابر اين ریيس جمهوری وقت، آقای رفسنجانی رسما در مصاحبه اش اعلام کرد که آقای سرکوهی در آلمان به سر می برد. به همين دليل هم وزارت اطلاعات نمی توانست مرا به زندان های معمولی منتقل کند، چون آن وقت من توسط ديگران ديده می شدم. مرا به جايی بردند که خودشان به آن جا می گويند از "مقرهای وزارت اطلاعات" است. به آپارتمان های مخفی، "مقر" می گويند که در سراسر شهر در اختيار آنهاست.»
فرج سرکوهی تاکيد دارد: «دراين مقرها کسانی را نگهداری می کنند که نمی خواهند ديگری او را ببيند يا کسانی که معمولا نمی خواهند اعلام کنند که دستگير شده اند.»
آقای سرکوهی با اشاره به اينکه انفرادی های اين آپارتمان ها شبيه به انفرادی های معمولی در همه جای دنياست. می گوید: «در همه جای دنيا حتی در زندان آشويتس هم انفرادی ها يک اتاقک کوچکی است که يک رنگ دل مرده با يک لامپ کم نور و در آهنی و دريچه کوچکی که نگهبان از آن دريچه به شما نگاه می کند.»
فرج سرکوهی پس از آزادی در يک کنفرانس مطبوعاتی مجبور به اقرار دروغين شد که در اروپا بوده و تازه به ايران بازگشته است.
برخی از نمايندگان اصلاح طلب در دوره ششم مجلس در ابتدای دهه ۸۰ خورشيدی، تلاش کردند بازداشتگاه های غير قانونی تعطيل شود و يا زير نظر سازمان زندان ها قرار گيرد. تلاشی که هيچ حاصلی نداشت.
فاطمه حقيقت جو، نماينده سابق مجلس و عضو کميته بازديد از زندان ها در مجلس ششم در اين باره می گويد: «هيچ وقت ما موفق نشديم که بدانيم چند زندان امنيتی وجود دارد. بنابر اين ما نه آن موقع می توانستيم دستگاه های امنيتی را کنترل کنيم و اگر يک زندانی مانند ۲۰۵ يا ۵۹ مورد شناسایی قرار می گرفت، باز هم اين امکان برای نيروهای امنيتی وجود داشت که حتی يک خانه را تبديل به زندان کنند.»
فاطمه حقيقت جو می افزاید که «خودم به چشم خودش جوان ۲۰ ساله ای را ديده است که در سالگرد ۱۸ تير بازداشت شده بود و او را به زير زمين يک پايگاه بسيج برده بودند و در آنجا علامت ۱۸ را روی پشتش حکاکی کرده بودند.»
گره چشم بند به سر زندانی فشار می آورد. پس از يک بازجويی طولانی و خسته کننده با فشارهای روحی و روانی بسيار، سلول اش را عوض می کنند.
در باز می شود. زندانی در حالی که هنوز چشم بند به چشم دارد وارد سلول می شود. در پشت سرش قفل می شود.
زندانی چشم بندش را بر می دارد. مات و مبهوت به سلول نگاه می کند. هيچ چيزی جز سفيدی مطلق نمی بيند. پتو، سفيد، تشک کف سلول، سفيد، ليوان و بشقاب پلاستيکی سفيد، نور مهتابی سفيد، ديوارهای سلول کاشی ها سفيد.
اينجا حتی غذا نيز هميشه سفيد است: پنير و برنج و ماست. اينجا سلول های سفيد و مخفی زير نظر نيروهای امنيتی است. يک زندانی پس از چند روز از سفيدی مطلق دچار روان پريشی و توهم شده و با مشت به در می کوبد.