لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ تهران ۰۴:۳۰

قطار مرگ ما را جا گذاشته بود...


۲۵ سال از آن روزهای مرگبار گذشت. مرداد و شهریور سال ۶۷ بود که موج جنایت و کشتار در زندان‌ها شروع شد. شاید این آخرین باری بود که بسیاری از دوستان و رفقایم را می‌دیدم. با بعضی از آنها حتی وقت روبوسی و خداحافظی هم نداشتیم.

بلندگوهای بند اسم‌ها را یکی پس از دیگری می‌خواندند. شب اول که این داستان لعنتی شروع شد، درست پس از نشان دادن کشته‌های مجاهدین در اسلام‌آباد غرب از تلویزیون بند بود که از آنها پشته ساخته بودند و پاسداران و چند تا طلبه به آنها به عنوان دشمنان و مزدوران عراقی لگد می‌زدند. اخبار ساعت ۸ شب بود که آنها را نشان داد.

چند ساعتی نگذشته بود که بلندگوها شروع به خواندن اسامی کردند. یکی یکی به نگهبانی بند می‌رفتیم.

ما آن وقت در بند ۲ در زندان وکیل‌آباد مشهد بودیم. بند ۲ معروف به بند اپوزیسیون بود. چند اتاق از بچه‌های چپ و بیشتر اتاق‌ها در اختیار بچه‌های مجاهدین خلق بود. اولین بار بود که برای عبور در این راهرو که بند ۱ و ۲ و قرنطینه را به هم وصل می‌کرد و دفتر مسئولین زندان هم در طبقه بالای آن قرار داشت، باید چشم‌بند می‌زدیم. در زندان وکیل‌آباد رسم نبود که چشم‌بند بزنیم.

اصلاً از وقتی وارد زندان وکیل‌آباد شده بودم، چشم‌بندی در کار نبود. از چشم‌بند متنفر بودم. احساس خفگی و مرگ به آدم دست می‌داد. مخصوصاً وقتی می‌دانستی که بازجو و یا بازجوهایی که مقابل و یا اطراف تو ایستاده‌اند، با چشم باز در حال رصد کردن همه حرکت‌های تو هستند.

گاهی می‌شد که در بازجویی برای زمان‌های طولانی در حالی که چشم‌بند داشتی در اتاقی باید منتظر می‌نشستی، و نمی‌دانستی که بازجو آنجاست یا نه، آیا او دارد تو رو نگاه می‌کند یا نه، مهم بود که چطوری بنشینی، راست قامت یا کج و بدحال و در حال زار و نزار.

همیشه سعی می کردم راست و سرحال بنشینم و یا اگر ایستاده و رو به دیوار نگه‌ام داشته بودند، راست بایستم. نمی‌خواستم از حالت نشستن و یا ایستادنم احساس کنند که دارم زار می‌زنم، یا ترسیده‌ام و یا اینکه با یک تکان و یا یک ضربه غافلگیرانه از پا در آیم. حالا چشم‌بند زده رو به دیوار نشسته بودیم و برگه‌هایی را به همه ما داده بودند که چند سؤال بیشتر در آنها نبود. آنچه از آن شب لعنتی یادم مانده چیزی بیشتر از چند سؤال نیست.

- وابستگی گروهی‌ات چیست؟
- نظرت نسبت به گروه‌ات چیست؟
- نظرت نسبت به جمهوری اسلامی چیست؟
- چه کسی و یا کسانی را در خارج از کشور داری؟

سؤال‌ها را جواب دادیم و به بند برگشتیم. همان شب اولین گروه را صدا زدند.

۱۱ نفر از بچه‌های مجاهدین بودند. اولین نفر یادش به خیر نوید آموزگار بود که با هم در دانشکده هم‌کلاسی بودیم و علیرغم اختلاف‌نظر سیاسی با هم دوستی خوبی داشتیم، نوید و چند نفر دیگر از قرنطینه بودند و چندنفری هم از بند ما.

یادم رفت که برایتان بگویم که قبل آن در بند چه می‌گذشت. بعد از ساعت سکوت که ساعت ۱۰ شب بود، معمولاً بند ساکت و آرام بود. مأمورین شهربانی به اتفاق یک اسدالله (پاسدارها و یا بسیجی هایی که در بند نگهبانی می‌دادند را اسدالله می‌گفتیم) برای آمارگیری و سرشماری به بندها می‌آمدند و تا آن موقع باید در اتاق‌هایمان می‌ماندیم و در حقیقت حق تردد در راهروها را نداشتیم مگر برای رفتن به توالت. ولی این اواخر که اوضاع زندان بهتر شده بود، بچه‌ها خیلی رعایت نمی‌کردند. بعد از سرشماری، بعضی‌ها در راهروها هنوز قدم می‌زدند ولی سروصدا نمی‌کردیم چرا که مزاحم خواب و استراحت رفقای خودمان می‌شدیم. بعضی‌ها به اتاق‌های همدیگر می‌رفتند و گپ و گفت می‌کردند.

آن شب لعنتی، بعد از اعلام ساعت سرشماری، یک دفعه صدای گرومب گرومب دویدن و راه رفتن روی سقف زندان می‌آمد. بچه‌های مجاهدین که مدت‌ها بود ظاهراً آماده حمله مجاهدین به کشور و احتمالاً آزاد کردن زندانیان از زندان‌ها بودند، در این تصور بودند که احتمالاً حمله سازمان به زندان شروع شده و یا در حال وقوع است و پاسداران در حال سنگرگرفتن وسنگربندی برای مقابله با آنها هستند.

زندان آن شب حال و هوای عجیبی داشت. حالتی میان ترس و وحشت و اضطراب و انتظار حادثه‌ای که هیچ‌کس نمی‌دانست چیست. هرکس حدس و گمانی می‌زد. بعضی‌ها دو به دو و بعضی‌ها چندنفره با هم صحبت می‌کردند. بچه‌های مجاهد چند روزی بود که حسابی اخبار را دنبال می‌کردند.

از اولین روز حمله مجاهدین پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و شروع عملیات فروغ جاویدان آنها نقشه‌ای را که نمی‌دانم از کجا آورده بودند کف اتاقی که در طبقه دوم بود و به شوخی و کمی هم جدی اتاق جنگ می‌گفتند پهن کرده و مسیر حرکت مجاهدین را از غرب به طرف تهران که گویا «ارتش آزادی‌بخش» قرار بود طی مسیر کند، مشخص کرده بودند.

به خیال بعضی از آنها همه آن مناطق از مرز غربی تا کرمانشاه به اشغال مجاهدین در آمده بود. حالا بعضی از همان خوش‌خیال‌ها تصور می‌کردند که صدای گرومب گرومب پاها روی پشت بام زندان، نشانه‌ای از حمله احتمالی «ارتش آزادی‌بخش» برای آزادی آنها از زندان‌هاست. یاد همه‌شان به خیر که چه خوش‌خیال و ذهنی بودند.

من و چند تا از رفقای نزدیکم که این حرف‌ها را می‌شنیدیم، باورمان نمی‌شد که اینها اینقدر خیال‌پردازند و خوش‌خیال.

یادش بخیر، محمدرضای عزیزم، او که از دوستان دوران نوجوانی‌ام بود و از فعالین مجاهدین، ته دلش به بچه‌های مجاهدین می‌خندید و کمترین باوری به آنچه رفقایش در خیال خود می‌پرداختند نداشت. امین شوهر خواهرم هم که هشت سالی را در حبس برای مجاهدین تحمل کرده بود اعتقادی به آنچه بچه‌های مجاهد می‌گفتند نداشت. اما خب، از آنجا که جو حاکم در زندان جو رادیکال بود، کمتر کسی از بچه‌های سازمان مجاهدین جرئت می‌کرد علناً به این خیال‌پردازی‌های کودکانه کمترین شک و تردیدی نشان دهد. انگار همه جمعاً تصمیم گرفته بودند در این خیال‌پردازی دل خوش‌کننده همراه یکدیگر باشند. اما آن شب علیرغم همه آن دلخوشی‌ها، مجاهدین هم با احتیاط کامل رفتار می‌کردند و در چهره تقریباً تک تک آنها، نشانه‌ای از وحشت و ترس از ناپیدای روزهای آینده آشکار بود.

ما همه می‌دانستیم که با پایان گرفتن جنگ، مسئله زندان‌ها یکی از معضلات اصلی حکومت اسلامی است. قبلاً بارها و بارها از بعضی از مقامات زندان شنیده بودم که در صورت بحرانی شدن اوضاع و خطر فروپاشی حکومت در زندان‌ها قتل‌عام خواهند کرد و اجازه نخواهند داد که زندانیان سیاسی قهرمان‌گونه بر شانه‌های مردم پا به دنیای آزاد بگذارند. ولی وضعیت که حالا واقعاً چندان بحرانی نبود که نگرانی قتل‌عام ما در میان باشد.

اصلاً فروپاشی‌ای در کار نبود و تازه همه ما می‌دانستیم که پس از پذیرش آتش‌بس، حکومت اسلامی نفس تازه خواهد کرد و فضای سیاسی به نفع آنها تغییر کرده و بیشتر از دوران جنگ حکومت در ثبات خواهد بود، پس تهدیدهای قتل عام حداقل حالا نباید موضوعیت می‌داشت.

بسیاری دیگر از ما در زندان‌ها تصور می‌کردیم که با پایان گرفتن جنگ، جریانی که پیرامون آیت‌الله منتظری بود شاید قدرت بیشتری پیدا کرده و احتمالاً فضای زندان‌ها بهتر شده و چه بسا تعداد قابل توجهی از زندانیان آزاد شوند. تنها چیزی را که هیچ کس فکرش را نمی‌کرد، قتل‌عام تابستان ۶۷ بود.

چرا باید تقاص نوشیدن جام زهر توسط آیت‌الله خمینی و پذیرش قطع‌نامه ۵۹۸ را ما می‌دادیم.

در کمتر از دو هفته بیشتر بچه‌های مجاهدین را از بند ما بردند، ۲۱ نفر از ما را که از اعضا و هواداران سازمان‌ها و احزاب چپ بودیم را هم به اتاقی که قرنطینه نام داشت، منتقل کردند و بقیه را به بند یک فرستادند.

ما آنجا در آن قرنطینه که ایستگاه انتظار مرگ ما شده بود، به انتظار آمدن قطار مرگ لحظه‌ها را سپری می‌کردیم.
چند ماه گذشت، اواخر آذر ماه بود که کم‌کم ملاقات‌ها دوباره بر قرار شد، از خانواده‌ها شنیدیم که بیشتر بچه‌ها اعدام شده بودند، غم سنگینی بر دل همه ما افتاده بود، از اولین ملاقات که بر گشتیم با شنیدن خبر اعدام امین و محمدرضا و بقیه بچه‌ها گریه امانم را بریده بود، این اولی باری بود که در عمرم با صدای بلند شاید برای ساعت‌ها گریه می‌کردم، من تنها نبودم، همه ما گریه می‌کردیم. ما هنوز نمی‌دانستیم که تکلیف خودمان چیست، هنوز مسئولین زندان هر روزه تهدید به مرگ می‌کردند.

چند ماهی باز در همین ایستگاه مرگ در انتظار به سر بردیم. اوائل بهمن ماه بود، ما را به اطلاعات سپاه بردند، همان جایی که همه بچه‌ها را به دار کشیده بودند. بازجوها همه‌اش از اعدام حرف می‌زدند و از ما می‌خواستند که تنفرنامه بدهیم. کسی نمی‌دانست چه در کمین ما نشسته بود.

بعد از دو سه هفته‌ای باز به همان اتاق قرنطینه که ایستگاه انتظار برای مرگ ما شده بود باز گشتیم، باز از همان اتاق تک تک صدایمان می‌کردند، این بار درهمان اتاق بغلی قرنطینه بازجویی می‌کردند. ما از طریق سوراخی که تعبیه کرده بودم تا حدودی پرسش‌های آنها و پاسخ‌های رفقایمان را می شنیدیم.

گویا قطار مرگ مدتی بود که متوقف شده و آخرین بار که از وکیل‌آباد گذشته بود، بیشتر از صد نفر از بچه‌های مجاهدین را با خودش برده بود. ما در این ایستگاه لعنتی اما هنوز در انتظار نشسته بودیم.

شب عید سال ۶۸ از همان ایستگاه لعنتی مرگ آزاد شدم با خاطره‌ای که حتی اگر بخواهم فراموشش کنم، مرا رها نمی‌کند.

حالا تنها مانده بودم، اندوه و غمی همدم و همراهم شده بود، غم دوری از رفقایی که سال‌ها با هم زندگی کرده بودیم و بعضی از آنها را عاشقانه دوست داشتم.

حالا ۲۵ سال از آن روزهای لعنتی گذشته است، اما انگار زمان در همان روز ملاقات که خبر اعدام‌ها را از خواهرم شنیدم متوقف مانده است. هنوز چهره او، مادرم و همه خانواده‌ها که در آنطرف میله‌های اتاق ملاقات ناله و شیون می‌کردند و با ناباوری ما را که هنوز زنده بودیم نگاه می‌کردند جلوی چشمانم مانده است، تصویری که به اندازه همان تصور صحنه اعدام بچه‌ها برایم رنج‌آور است.

درب آهنی بزرگ زندان که باز شد و در آن سو مادر و خواهر و برادرم را منتظر دیدم تازه فهمیدم که قطار مرگ محمدرضا، امین، علی و جعفر و بسیاری دیگر از دوستانم را سوار کرده و رفته بود و ما هنوز در ایستگاه منتظرش نشسته بودیم.

------------------------------------------------------------------------------------------
* رضا فانی یزدی، پژوهشگر و فعال سیاسی، فعالیت سیاسی را از زادگاهش مشهد شروع کرد و پس از انقلاب در سال ۱۳۶۱ به خاطر این فعالیت‌ها به زندان افتاد و حتی در آستانه اعدام قرار گرفت. با این حال پس از تعدیل برخی از احکام، محکومیت ۲۰ ساله او کاهش یافت و در نهایت با تحمل شش سال حبس و شکنجه به پایان رسید.
آقای فانی یزدی پس از آزادی از زندان جلای وطن کرد و به آمریکا رفت و در کنار ادامه مبارزات سیاسی ادامه تحصیل داد. او فارغ‌التحصیل دانشگاه برکلی است و همچنان به عنوان یک فعال سیاسی و مدنی، در زمینه‌های حقوق بشر و مسائل سیاسی مربوط به ایران فعالیت می‌کند.
** ** نظرات طرح شده در این نوشته، الزاماً دیدگاه رادیو فردا نیست.
XS
SM
MD
LG