لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ تهران ۰۹:۰۰

احمد نجاتی کارگر؛ جان‌باخته‌ای که صدا و سیما اصرار به زنده بودنش داشت


مادر احمد نجاتی کارگر
مادر احمد نجاتی کارگر
قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان‌شان را از دست داده‌اند. حکایت انسان‌هایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگی‌شان تمام شد.

داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیمایی‌های اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشک‌آور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدن‌شان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوه‌های خشونت‌آمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.

------------------------------------------------------------------------

please wait

No media source currently available

0:00 0:10:56 0:00
لینک مستقیم
به هر سو که چشم می‌گردانی تاریکی است و نور زرد رنگ نورافکن‌هایی که سیاهی شب را می‌شکنند. از دور دست زمزمه‌های چند زن و مرد به گوش می‌رسد که آرام به سمت خودروی پارک شده در حاشیه جدول می‌روند. کمی آن‌سوتر اما نور کم‌جان چند شمع، روی صورت پیرمردی افتاده که چشم‌هایش سرخ و ورم کرده است.
پیرمرد گاهی از جایش بلند می‌شود، زیر لب مویه می‌کند و سپس خودش را دوباره روی خاک تازه می‌اندازد و با صدای حزن‌انگیزی ناله می‌کند. اینجا قطعه ۲۱۳، ردیف ۱۵ و شماره ۳۵ بهشت زهرای تهران است. پیرمرد به خانواده‌اش گفته که نگران است و باید در کنار آرامگاه فرزندش بماند. او پدر احمد نجاتی کارگر جوان ۲۲ ساله ایرانی است که نامش در لیست اسامی منتشر شده توسط کمیته پیگیری حوادث بعد از انتخابات آمده است.
کمی قبل‌تر در ۱۳ خرداد ۸۸ تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی مناظره میرحسین موسوی و محمود احمدی‌نژاد، دو نامزد دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران را به صورت زنده پخش می‌کند. احمد نجاتی کارگر یک خانواده غیرسیاسی متولد شده و کارگری است که تا پیش از این انتخابات، خبرهای مربوط به سیاست را پیگیری نمی‌کرد.
اما دو روز بعد از برگزاری انتخابات مناقشه‌برانگیز ریاست جمهوری ایران است. ۲۴ خرداد ماه و خیابان‌های تهران و سایر شهرهای ایران دیگر مثل قبل از انتخابات امن نیست. بخش‌هایی از شهروندان ایرانی در اعتراض به نتایجِ اعلام شده انتخابات به خیابان آمده‌اند. احمد نجاتی کارگر نیز در میان آنهاست. نقاط مختلف تهران شاهد تجمعات معترضان و حضور نیروهای امنیتی است. مردم از کوچه‌های اطراف دانشگاه بوعلی به سمت خیابان تهران نو حرکت می‌کنند و به صورت پراکنده شعار می‌دهند.
شب از راه می‌رسد اما احمد به خانه‌اش بر نمی‌گردد. آشوب به دل اعضای این خانه افتاده است. مادر خبر درگیری‌های مردم با مأموران امنیتی را شنیده و احتمال می‌دهد که احمد را در همین شلوغی‌های توی خیابان بازداشت کرده باشند. تا صبح بیدار می‌ماند در انتظار تماسی از فرزندش، اما این انتظار هفت شبانه‌روز طول می‌کشد و تمام اعضای این خانه با نگرانی به همه جا سر می‌زنند تا نشانه‌ای از احمد پیدا کنند. زنگ در به صدا در می‌آید. دو مأمور وارد خانه می‌شوند. تمام وسايل خانه را بازرسی می‌کنند و سپس به خانواده احمد خبر می‌دهند که فرزندشان حوالی تهران‌نو بازداشت شده است.
پس از آن خانواده احمد مرتب میان دادگاه انقلاب و اوین رفت و آمد می‌کنند تا اینکه سرانجام به گفته پدرش به آنها اعلام می‌شود که با گذاشتن سند کفالت می‌توانند فرزندشان را آزاد کنند. پدر احمد نجاتی کارگر می‌گوید:
«بعد از اینکه دستگیرش کردند، ۹ روز، ۱۰ روز در کهریزک بود یا کجا بود نمی‌دانم ولی رفتیم سند گذاشتیم و آزادش کردیم اما بعد که سند را آزاد کنم به من می‌گویند بروید دادگاه هر وقت موعدش شد شما را خبر می‌کنیم. می‌گم موعد چه چیزی...»
احمد وقتی که به قید سند آزاد شده بود به گفته اعضای خانواده‌اش دیگر در خانه کمتر حرف می‌زد. اتاق دم کرده و ساکت است. خواهران دور احمد حلقه می‌زنند و سعی می‌کنند با شوخی و خنده او را از سکوت و انزوا بیرون بکشانند. احمد به آنها لبخند می‌زند و می‌گوید چیزی نیست نگرانم نباشید.
مادر اما دلش طاقت نمی‌آورد. صورت کبود احمد را چند باری می‌بوسد و بعد آرام لباس‌هایش را بالا می‌زند. چشم‌هایش وقتی به کبودی‌های روی پهلوها و کمر احمد می‌افتد، بی‌تاب می‌شود. گریه می‌کند و مدام از احمد می‌پرسد: کجا بردنت؟ با تو چه کردند؟
منزلت محمدی، مادر احمد، در گفت‌وگویی که بعدها با او داشتم می‌گوید که احمد نمی‌دانست که او را پس از دستگیری به کدام بازداشتگاه برده بودند اما می‌گفت جایی که بود تمام روز آنها را کتک می‌زدند و بعد یک سیب زمینی پخته و تکه‌ای نان را به سمت شان پرت می‌کردند روی زمین پر از خون بازداشتگاه. او به مادرش گفت تنها دو روز قبل از آزادی آنها را به اوین منتقل کرده بودند.
احمد چند روزی در خانه می‌ماند اما درد کلیه‌ها و پهلوها امانش را می‌برد تا آنکه سرانجام در ۲۲ تیرماه ۸۸ راهی بیمارستان لقمان تهران می‌شود:
«آنقدر احمد را زده بودند که کلیه‌هایش از کار افتاد. حرف نمی‌توانست بزند اما دو تا خواهرهای احمد عین پروانه توی بیمارستان کنار او بودند. البته احمد حرف زیاد نمی‌توانست بزند چون دستگاه‌های زیادی توی دهن او بود. با ایما و اشاره حرف می‌زد. من که دو دفعه رفتم او را دیدم حالم بد شده بود. خواهرانش با لباس می‌توانستند چند دقیقه در روز بروند او را ببینند. ۱۰ روز در کما بود، بعد از ۱۰ روز به هوش آمد. ۱۰ روز هم زنده بود اما بعدش تمام کرد.»
احمد نجاتی کارگر در ۱۵ مرداد ۸۸ تمام کرد و خانواده‌اش دو روز بعد یعنی ۱۷ مرداد جسد او را از بیمارستان تحویل می‌گیرند و سپس پیکرش را در آرامگاه دو طبقه‌ای که طبقه نخست آن متعلق به مهدی برادر بزرگتر احمد بود، دفن می‌کنند.
آنها در خبرها می‌خوانند که دو نامزد معترض به نتایج انتخابات کمیته‌ای برای پیگیری وضعیت کشته‌شدگان تشکیل داده‌اند. راهی دفتر این کمیته می‌شوند و شرحی از جزئیات را به اعضای کمیته می‌گویند و سپس نام احمد نجاتی کارگر برای نختسین بار در لیستی که از طریق این کمیته تهیه شده، در وب‌سایت نوروز منتشر می‌شود.
دیدار چند تن از مادران قربانیان ۸۸ با مادر احمد نجاتی کارگر
دیدار چند تن از مادران قربانیان ۸۸ با مادر احمد نجاتی کارگر
آنها به دادسرا نیز شکایت می‌برند اما مادر همچنان دلش بی‌قرار است و در فضای غمگین خانه آرام زیر لب دعا می‌خواند. صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچد. مادر احمد گوشی تلفن را بر می‌دارد و از پشت خط صدای یکی از بستگانش را می‌شنود که می‌گوید تلویزیون را نگاه کنید، مجری برنامه خبری ۲۰:۳۰ دارد می‌گوید که احمد زنده است.
مادر چشم‌هایش سیاهی می‌رود، با دست‌هایی که حالا می‌لرزند گوشی تلفن را زمین می‌گذارد و هنوز به تلویزیون نرسیده دوباره زنگ تلفن در خانه می‌پیچد و دوباره کسی آن سوی خط خبر می‌دهد که تلویزیون را نگاه کنند. مادر احمد در گفت‌وگویی که پیشتر با او داشته‌ام می‌گوید که فرزند ما را کشته‌اند و برایش در صدا و سیما سناریو ساخته‌اند:
«ما شبکه دو را گرفتیم و دیدیم می گویند که ببینید این خانواده دروغ گو هستند و پسرشان زنده هستند و با یک نفر به نام احمد نجاتی کارگر مصاحبه کردند که می‌گوید من زنده هستم. من یک پسرم به نام مهدی هم هشت سال پیش فوت کرده، ما آمده بودیم که سنگ قبر را بلند کنیم این یکی برادرش را دفن کنیم روی آن قبر قدیمی سنگ قدیمی می‌شکند و آنها هم می‌آیند از همین فیلم می‌گیرند... خیلی به ما ظلم کردند وقتی شوهرم شنید خیلی ناراحت شد چون خیلی به این بچه علاقه داشت.»
پدر احمد نگران می‌شود، لباس‌هایش را می‌پوشد و رو به همسرش می‌گوید که باید بروم کنار احمد باشم. توی خانه دلم قرار نمی‌گیرد. پدر احمد در گفت‌وگویی که پیشتر با او داشتم می‌گوید:
«من سه شبانه روز آنجا بودم که این لعنتی‌ها نیایند جنازه را ندزدند. دوربین از صدا و سیما برداشتند رفت آرامگاه پسرم فیلمبرداری کردند و اعلام کردند خانواده شیاد و دروغگو هستند. در حالی که من مدرک بهشت زهرا را دادم. بچه من آنجا دفن است... (گریه می‌کند) خدا لعنت‌تان کند... سه شبانه‌روز من بالا سر این قبر بودم ولی شب‌ها بیرونم می‌کردند... روز دوباره بر می‌گشتم از ترس اینکه مبادا بیایند جنازه پسرم را ببرند...»
خواهران احمد در گوشه‌ای از اتاق روی برگه‌های کاغذ خم می‌شوند تا نگرانی‌های اعضای این خانه را در نامه‌ای سرگشاده به اطلاع افکار عمومی برسانند. آنها می‌نویسند که خبر منتشر شده در صدا و سیما مبنی بر زنده بودن احمد «کذب محض» است.
XS
SM
MD
LG