قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان شان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------------
خانههای زیادی امروز در ایران و خصوصاً تهران شاهد نگرانیهای خانوادههایی است که بچههایشان را با اضطراب بدرقه میکنند. امروز بیست و پنجم خرداد ۱۳۸۸ است. صدای پراکنده شعارهای مردم در خیابانهای تهران و شهرهای دیگر ایران پیچیده است. مردمی که به نتایج اعلام شده انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران اعتراض دارند. خانوادهها ترس و ناامنی را آرام آرام کنار گذاشته، از خانههای خود خارج شده و برای اعتراض به خیابان آمدهاند.
علیرضا گونههای مادرش را محکم و صدا دار میبوسد. از ته دل با صدای بلند میخندد و همانطور که شانههای مادرش را از دو سو در دستهایش گرفته به او میگوید: خب تو هم همراه من بیا مادر، میخواهم امروز با دوستانم بروم سینما. اگر با ما بیایی سینما هم خیالت راحت است هم خیلی خوش میگذرد. خواهر علیرضا که پشت کامپیوترش نشسته خندهاش میگیرد. مادر هم میخندد، قاب عکس را سر جایش میگذارد و علیرضا را تا مقابل در بدرقه میکند. علیرضا ۲۲ ساله فرزند آخر و دردانه این خانواده است.
هیچ ماشینی توی خیابان نیست. خیابان آزادی کاملاً زیر پای معترضان است. در ردیف جلویی جمعیتی که به صورت منسجم و هماهنگ از پیاده روها به خیابان آمدهاند، چند جوان سبزپوش، پارچهٔ بزرگی با خود میکشند که رویش نوشته شده است: «حماسهٔ خس و خاشاک». اشاره آنها به سخنان دیروز احمدینژاد در میدان ولیعصر تهران است که معترضان را خس و خاشاک خوانده بود. جلوی پایگاه بسیج که مقر فرماندهی بسیج تهران است، شعارهای پراکنده مردم سکوت را میشکند. حالا دیگر مردم با دیدن بسیجیانِ مسلح روی پشت بام پایگاه بسیج خشمگین میشوند و شعارها را تکرار میکنند. شعارها تندتر و تندتر میشود.
نیروهای بسیجی روی بام ساختمانهای پایگاه مقداد، با سلاحهایی رو به آسمان قدم میزنند و با شنیدن شعارهای مردم خشمگین میشوند و از بالا به جمعیت شلیک میکنند. علیرضا صبوری جوان ۲۲ ساله ایرانی نیز به سینما نرفت، به میان مردم در خیابان آزادی آمده و حالا از نزدیک شاهد زخمی و کشته شدن معترضان است.
او نیز به همراه مردم با چشمهای خودش میبیند که چه کسانی به سمت معترضان شلیک کرده و آنها را کشتهاند. علیرضا صبوری، شالش را از گردنش باز میکند و به سرعت به سمت جوان مجروحی که از گوشه پیاده رو فریاد میزند، میدود.
خون از پاهای زخمی جوان شره میکند و روی کف سینمانی خیابان جاری میشود. علیرضا با اضطراب رسیده است بالای سر جوان زخمی اما ناگهان احساس میکند چیزی در سرش منفجر شده است. گلولهای میان پیشانی علیرضا شلیک شده و او را نقش زمین کرده است.
هوا رفته رفته تاریک شده و مردم به خانههایشان برگشتهاند اما مادر علیرضا صبوری چند ماه است که چشمش به در مانده و فرزندش به خانه برنگشته است. او هنوز نمیداند چه بر سر علیرضا آمده.
مادر علیرضا صبوری میگوید: «من هیچ خبری ندارم، دارم دق میکنم از غصه، خدایا چیه کار کنم؟ شب تا صبح نشستم دعا کردم و نماز خواندم و گفتم خدایا حداقل یک خبری از علیرضا به من بده.»
خیابانهای تهران همچنان شلوغ است. از تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی و نیز رسانههای جهان خبر میرسد که شمار زیادی از معترضان ایرانی کشته، زخمی و زندانی شدهاند. خانواده علیرضا هر روز مقابل اوین، بیمارستان تهران و پزشکی قانونی کهریزک میروند تا ببینند علیرضا جز کدام دسته است. ناز آفرین صبوری خواهر علیرضا صبوری در شرح آن روزها چنین میگوید:
علیرضا وقتی که گلوله خورد یک ماه گم شده بود، توی بیمارستان توی کما بود. دیگه فراموشی داشت و فلج شده بود، پد میگذاشتند، آن دکتری که نجاتش داده بود او را توی بخش نوزان بستری کرده بود که پیداش نکنند.
پزشک با دلهره بالای سر جوان زخمی میرود و دوباره از او نام و نشانهای میپرسد تا شاید بتواند خانوادهاش را بیابید. او علیرضا صبوری است که ساکت و خیره به چشمهای پزشک نگاه میکند. نوع گلوله و سلاح به کار گرفته شده مشخص نیست اما قدرت آن به گونهای بود که علیرضا در دم نکشت اما زمینگیرش کرده است. پزشک اینبار با کاغذی در دستهایش بالای سر او آمده، دستهای علیرضا را آرام در دستهایش میگیرد و کمکش میکند تا از جایش بلند شود. علیرضا با چشمهای بیرمقش به چشمهای پرسشگر پزشک نگاه میکند و آرام روی کاغذ چیزی مینویسد.
از زبان مادر علیرضا صبوری میشنوم که آنها سرانجام علیرضا را چگونه و در چه وضعیتی پیدا کردهاند:
«هر چه دکترها آمدند معاینهاش کردند گفتند یک کلام حرف بزن، نمیتوانست حرف بزند. لال شده بود، بعد کاغذ آوردند و به او گفتند نوشتن بلدی، با سر به آنها گفت بله، سرش را تکان داد و گفت آره، یک چند تا شماره پشت سر هم نوشت داد به آنها. دکترها شمارهها را ردیف کردند دیدند شماره خواهرش در آمد. بعد زنگ زدند به خواهرش به من گفت مامان علیرضا توی بیمارستان است....»
دومین عمل جراحی هم صورت میگیرد و تکههای باقی مانده گلوله از سر علیرضا خارج میشود. علیرضا را برای ادامه مداوا به خانه آوردهاند و در خانه به همراه یک مدد کار اجتماعی تلاش میکنند تا او مقداری از قوای از دست رفتهاش را باز یابد. سر دردهای شدید امان علیرضا را بریده و احساس ناامنی طاقت اهالی این خانه را. سکوت میکنند به هیچ رسانهای خبر نمیدهند که در این خانه چه میگذرد. از نازآفرین صبوری خواهر علیرضا علت این سکوت را میپرسم:
خب هم که توی آن شرایط خانوادههایی که مثل ما هستند میترسند که جان آن بچه در خطر بیافتد. چون این بچه از مرگ نجات پیدا کرده. میترسند دوباره از دستش بدهند. مجبور هستند چه کار کنند؟ سکوت میکنند.
جوانی لاغر با چشمهایی گود افتاده پشت لپ تاپش نشسته است. مادر یک لحظه چشم از او بر نمیدارد. آنها از مرز ایران به مقصد ترکیه خارج شدهاند. چشم اندازشان دریای سیاه ترکیه است. بعد از ماها خنده به صورت علیرضا برگشته است. او به همراه مادر و خواهرش به دلیل احساس ناامنی و برای ادامه مداوا ایران را ترک کرده است. لیلا ملکمحمدی روزنامه نگاری که او هم ایران را ترک کرده در روزهای کوچ علیرضا صبوری از ایران در ترکیه با علیرضا آشنا میشود:
«فیلم میدید، به کافی نت میرفت آن روزها. پر حرف بود و پر خنده. معمولا از ته دل میخندید. اما تفاوت او با هم سن و سالهایش این بود که در اوج خنده سکوت میکرد، دستهایش را روی سرش میگذاشت و میگفت سرم دارد سوت میکشد. مدام احساس میکرد که دیگر آن آدم سابق نیست و میدانست ضربهای که به سرش خورده آنقدر سنگین و عمیق هست که دیگر هرگز سلامتی سابقش را به دست نمیآورد. به نظرم این چیزی بود که علیرضا را خیلی عذاب میداد.»
سرانجام سازمان ملل با درخواست پناهندگی علیرضا موافقت کرد. علیرضا با خنده به خانوادهاش میگوید همیشه دوست داشتم بروم آمریکا زندگی کنم ولی نه با این وضع. مادر و خواهر علیرضا به ایران برگشتهاند. علیرضا به بوستون آمریکا رسیده است. پاییز ۱۳۹۰ چنین است و آخرین مکالمه تلفنی میان مادر علیرضا در ایران و علیرضا در بوستون چنین است:
«زنگ زدم حال و احوال کردم، میگفت و میخندید خیلی خوشحال بود. با خواهرش یک نیم ساعت صحبت کرد با من صحبت کرد. من دیگه از یادم رفت که بپرسم علیرضا دارو را خوردیای نه. گفتم علی تو دیگه زنگ نزن، من میروم بیرون کارت میخرم دوباره شب ساعت ده با هم صحبت میکنیم. گفت باشه. کارتم {کارت تلفن} تمام شد، رفتم مغازه کارت نداشتند که بخرم و بیایم دوباره با او صحبت کنم. دیگه صحبت نکردم تا پس فردا غروب ساعت شش آیدا {آیدا سعادت، یکی از فعالان حقوق بشر در آمریکا} به من زنگ زد گفت خانم صبوری علیرضا حالش خراب شد، او را بردند بیمارستان و الان دکترها بالای سر او هستند من دیگه فهمیدم چی شد....»
علیرضا دو روز بعد از این مکالمه در ۲۶ آبان ماه ۱۳۹۰ در اتاقش تمام میکند. خانوادهاش نگراناند و نمیدانند که اگر جسد علیرضا را به ایران برگردانند چه اتفاقی برای آنها و پیکر علیرضا رخ خواهد داد به همین دلیل جسد او را به آلمان کشوری که محل اقامت اقوام علیرضا است منتقل کرده و آنجا به خاک میسپارند...
نزدیک به دو سال و نیم از مرگ این مجروح انتخابات ۸۸ میگذرد. خواهر علیرضا صبوری پشت کامپیوتر خانهاش نشسته است و دوباره انگار حادثه جان باختن علیرضا برایش تکرار میشود. در خبرها میخواند که دومین مجروح حوادث پس از انتخابات ۸۸ نیز در گذشته است. اینبار در داخل ایران.
جوانی به نام حسن میرزاخان که وقتی زخمی شد تقریبا هم سن و سال علیرضا بود. جسد او را اما نهادهای امنیتی از خانوادهاش گرفته و خودشان در قطعه شهدای بهشت زهرا دفن کردهاند. رسانههای دولتی این مجروح که خانوادهاش میگویند معترض بوده را به عنوان بسیجی هوادار حاکمیت معرفی کردهاند اما خانواده او چنین روایتی ندارند.
مادر علیرضا صبوری در خانه کوچکش در یکی از محلههای قدیمی تهران نشسته و با نگرانی به قاب عکسها نگاه میکند رو به دخترش آرام میگوید: «پسر بزرگم برای دفاع از خاک ایران رفت جبهه و کشته شد اما من نتوانستم برادر کوچکش را در خاک ایران دفن کنم».
پسر بزرگ این خانواده در دهه شصت در جنگ میان ایران و عراق کشته شد. پسر کوچک این خانواده، علیرضا صبوری در خیابانهای تهران زخمی شد، به آمریکا پناهنده شد، در شهر بوستون این کشور در گذشت و سرانجام در آلمان به خاک سپرده شد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------------
خانههای زیادی امروز در ایران و خصوصاً تهران شاهد نگرانیهای خانوادههایی است که بچههایشان را با اضطراب بدرقه میکنند. امروز بیست و پنجم خرداد ۱۳۸۸ است. صدای پراکنده شعارهای مردم در خیابانهای تهران و شهرهای دیگر ایران پیچیده است. مردمی که به نتایج اعلام شده انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران اعتراض دارند. خانوادهها ترس و ناامنی را آرام آرام کنار گذاشته، از خانههای خود خارج شده و برای اعتراض به خیابان آمدهاند.
علیرضا گونههای مادرش را محکم و صدا دار میبوسد. از ته دل با صدای بلند میخندد و همانطور که شانههای مادرش را از دو سو در دستهایش گرفته به او میگوید: خب تو هم همراه من بیا مادر، میخواهم امروز با دوستانم بروم سینما. اگر با ما بیایی سینما هم خیالت راحت است هم خیلی خوش میگذرد. خواهر علیرضا که پشت کامپیوترش نشسته خندهاش میگیرد. مادر هم میخندد، قاب عکس را سر جایش میگذارد و علیرضا را تا مقابل در بدرقه میکند. علیرضا ۲۲ ساله فرزند آخر و دردانه این خانواده است.
هیچ ماشینی توی خیابان نیست. خیابان آزادی کاملاً زیر پای معترضان است. در ردیف جلویی جمعیتی که به صورت منسجم و هماهنگ از پیاده روها به خیابان آمدهاند، چند جوان سبزپوش، پارچهٔ بزرگی با خود میکشند که رویش نوشته شده است: «حماسهٔ خس و خاشاک». اشاره آنها به سخنان دیروز احمدینژاد در میدان ولیعصر تهران است که معترضان را خس و خاشاک خوانده بود. جلوی پایگاه بسیج که مقر فرماندهی بسیج تهران است، شعارهای پراکنده مردم سکوت را میشکند. حالا دیگر مردم با دیدن بسیجیانِ مسلح روی پشت بام پایگاه بسیج خشمگین میشوند و شعارها را تکرار میکنند. شعارها تندتر و تندتر میشود.
نیروهای بسیجی روی بام ساختمانهای پایگاه مقداد، با سلاحهایی رو به آسمان قدم میزنند و با شنیدن شعارهای مردم خشمگین میشوند و از بالا به جمعیت شلیک میکنند. علیرضا صبوری جوان ۲۲ ساله ایرانی نیز به سینما نرفت، به میان مردم در خیابان آزادی آمده و حالا از نزدیک شاهد زخمی و کشته شدن معترضان است.
او نیز به همراه مردم با چشمهای خودش میبیند که چه کسانی به سمت معترضان شلیک کرده و آنها را کشتهاند. علیرضا صبوری، شالش را از گردنش باز میکند و به سرعت به سمت جوان مجروحی که از گوشه پیاده رو فریاد میزند، میدود.
خون از پاهای زخمی جوان شره میکند و روی کف سینمانی خیابان جاری میشود. علیرضا با اضطراب رسیده است بالای سر جوان زخمی اما ناگهان احساس میکند چیزی در سرش منفجر شده است. گلولهای میان پیشانی علیرضا شلیک شده و او را نقش زمین کرده است.
هوا رفته رفته تاریک شده و مردم به خانههایشان برگشتهاند اما مادر علیرضا صبوری چند ماه است که چشمش به در مانده و فرزندش به خانه برنگشته است. او هنوز نمیداند چه بر سر علیرضا آمده.
مادر علیرضا صبوری میگوید: «من هیچ خبری ندارم، دارم دق میکنم از غصه، خدایا چیه کار کنم؟ شب تا صبح نشستم دعا کردم و نماز خواندم و گفتم خدایا حداقل یک خبری از علیرضا به من بده.»
خیابانهای تهران همچنان شلوغ است. از تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی و نیز رسانههای جهان خبر میرسد که شمار زیادی از معترضان ایرانی کشته، زخمی و زندانی شدهاند. خانواده علیرضا هر روز مقابل اوین، بیمارستان تهران و پزشکی قانونی کهریزک میروند تا ببینند علیرضا جز کدام دسته است. ناز آفرین صبوری خواهر علیرضا صبوری در شرح آن روزها چنین میگوید:
علیرضا وقتی که گلوله خورد یک ماه گم شده بود، توی بیمارستان توی کما بود. دیگه فراموشی داشت و فلج شده بود، پد میگذاشتند، آن دکتری که نجاتش داده بود او را توی بخش نوزان بستری کرده بود که پیداش نکنند.
پزشک با دلهره بالای سر جوان زخمی میرود و دوباره از او نام و نشانهای میپرسد تا شاید بتواند خانوادهاش را بیابید. او علیرضا صبوری است که ساکت و خیره به چشمهای پزشک نگاه میکند. نوع گلوله و سلاح به کار گرفته شده مشخص نیست اما قدرت آن به گونهای بود که علیرضا در دم نکشت اما زمینگیرش کرده است. پزشک اینبار با کاغذی در دستهایش بالای سر او آمده، دستهای علیرضا را آرام در دستهایش میگیرد و کمکش میکند تا از جایش بلند شود. علیرضا با چشمهای بیرمقش به چشمهای پرسشگر پزشک نگاه میکند و آرام روی کاغذ چیزی مینویسد.
از زبان مادر علیرضا صبوری میشنوم که آنها سرانجام علیرضا را چگونه و در چه وضعیتی پیدا کردهاند:
«هر چه دکترها آمدند معاینهاش کردند گفتند یک کلام حرف بزن، نمیتوانست حرف بزند. لال شده بود، بعد کاغذ آوردند و به او گفتند نوشتن بلدی، با سر به آنها گفت بله، سرش را تکان داد و گفت آره، یک چند تا شماره پشت سر هم نوشت داد به آنها. دکترها شمارهها را ردیف کردند دیدند شماره خواهرش در آمد. بعد زنگ زدند به خواهرش به من گفت مامان علیرضا توی بیمارستان است....»
دومین عمل جراحی هم صورت میگیرد و تکههای باقی مانده گلوله از سر علیرضا خارج میشود. علیرضا را برای ادامه مداوا به خانه آوردهاند و در خانه به همراه یک مدد کار اجتماعی تلاش میکنند تا او مقداری از قوای از دست رفتهاش را باز یابد. سر دردهای شدید امان علیرضا را بریده و احساس ناامنی طاقت اهالی این خانه را. سکوت میکنند به هیچ رسانهای خبر نمیدهند که در این خانه چه میگذرد. از نازآفرین صبوری خواهر علیرضا علت این سکوت را میپرسم:
خب هم که توی آن شرایط خانوادههایی که مثل ما هستند میترسند که جان آن بچه در خطر بیافتد. چون این بچه از مرگ نجات پیدا کرده. میترسند دوباره از دستش بدهند. مجبور هستند چه کار کنند؟ سکوت میکنند.
جوانی لاغر با چشمهایی گود افتاده پشت لپ تاپش نشسته است. مادر یک لحظه چشم از او بر نمیدارد. آنها از مرز ایران به مقصد ترکیه خارج شدهاند. چشم اندازشان دریای سیاه ترکیه است. بعد از ماها خنده به صورت علیرضا برگشته است. او به همراه مادر و خواهرش به دلیل احساس ناامنی و برای ادامه مداوا ایران را ترک کرده است. لیلا ملکمحمدی روزنامه نگاری که او هم ایران را ترک کرده در روزهای کوچ علیرضا صبوری از ایران در ترکیه با علیرضا آشنا میشود:
«فیلم میدید، به کافی نت میرفت آن روزها. پر حرف بود و پر خنده. معمولا از ته دل میخندید. اما تفاوت او با هم سن و سالهایش این بود که در اوج خنده سکوت میکرد، دستهایش را روی سرش میگذاشت و میگفت سرم دارد سوت میکشد. مدام احساس میکرد که دیگر آن آدم سابق نیست و میدانست ضربهای که به سرش خورده آنقدر سنگین و عمیق هست که دیگر هرگز سلامتی سابقش را به دست نمیآورد. به نظرم این چیزی بود که علیرضا را خیلی عذاب میداد.»
سرانجام سازمان ملل با درخواست پناهندگی علیرضا موافقت کرد. علیرضا با خنده به خانوادهاش میگوید همیشه دوست داشتم بروم آمریکا زندگی کنم ولی نه با این وضع. مادر و خواهر علیرضا به ایران برگشتهاند. علیرضا به بوستون آمریکا رسیده است. پاییز ۱۳۹۰ چنین است و آخرین مکالمه تلفنی میان مادر علیرضا در ایران و علیرضا در بوستون چنین است:
«زنگ زدم حال و احوال کردم، میگفت و میخندید خیلی خوشحال بود. با خواهرش یک نیم ساعت صحبت کرد با من صحبت کرد. من دیگه از یادم رفت که بپرسم علیرضا دارو را خوردیای نه. گفتم علی تو دیگه زنگ نزن، من میروم بیرون کارت میخرم دوباره شب ساعت ده با هم صحبت میکنیم. گفت باشه. کارتم {کارت تلفن} تمام شد، رفتم مغازه کارت نداشتند که بخرم و بیایم دوباره با او صحبت کنم. دیگه صحبت نکردم تا پس فردا غروب ساعت شش آیدا {آیدا سعادت، یکی از فعالان حقوق بشر در آمریکا} به من زنگ زد گفت خانم صبوری علیرضا حالش خراب شد، او را بردند بیمارستان و الان دکترها بالای سر او هستند من دیگه فهمیدم چی شد....»
علیرضا دو روز بعد از این مکالمه در ۲۶ آبان ماه ۱۳۹۰ در اتاقش تمام میکند. خانوادهاش نگراناند و نمیدانند که اگر جسد علیرضا را به ایران برگردانند چه اتفاقی برای آنها و پیکر علیرضا رخ خواهد داد به همین دلیل جسد او را به آلمان کشوری که محل اقامت اقوام علیرضا است منتقل کرده و آنجا به خاک میسپارند...
نزدیک به دو سال و نیم از مرگ این مجروح انتخابات ۸۸ میگذرد. خواهر علیرضا صبوری پشت کامپیوتر خانهاش نشسته است و دوباره انگار حادثه جان باختن علیرضا برایش تکرار میشود. در خبرها میخواند که دومین مجروح حوادث پس از انتخابات ۸۸ نیز در گذشته است. اینبار در داخل ایران.
جوانی به نام حسن میرزاخان که وقتی زخمی شد تقریبا هم سن و سال علیرضا بود. جسد او را اما نهادهای امنیتی از خانوادهاش گرفته و خودشان در قطعه شهدای بهشت زهرا دفن کردهاند. رسانههای دولتی این مجروح که خانوادهاش میگویند معترض بوده را به عنوان بسیجی هوادار حاکمیت معرفی کردهاند اما خانواده او چنین روایتی ندارند.
مادر علیرضا صبوری در خانه کوچکش در یکی از محلههای قدیمی تهران نشسته و با نگرانی به قاب عکسها نگاه میکند رو به دخترش آرام میگوید: «پسر بزرگم برای دفاع از خاک ایران رفت جبهه و کشته شد اما من نتوانستم برادر کوچکش را در خاک ایران دفن کنم».
پسر بزرگ این خانواده در دهه شصت در جنگ میان ایران و عراق کشته شد. پسر کوچک این خانواده، علیرضا صبوری در خیابانهای تهران زخمی شد، به آمریکا پناهنده شد، در شهر بوستون این کشور در گذشت و سرانجام در آلمان به خاک سپرده شد.