محمدعلی طالبی در دهۀ ۶۰ با ساخت فیلمهایی چون «شهر موشها» و «خط پایان» بهطور حرفهای وارد سینمای ایران شد و بعد با فیلمهای «چکمه»، «تیکتاک» و «کیسۀ برنج» به موفقیتهای بینالمللی متعددی دست یافت.
آقای طالبی ازجمله سینماگرانی است که نخستین تجربههایش در زمینۀ فیلمسازی را در نوجوانی با حضور در کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از سر گذراند.
او در شروع گفتوگو با رادیوفردا به نقش لیلی امیرارجمند در فعالیتهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اشاره کرد و گفت: «خانم امیرارجمند واقعاً کار بینظیر و فوقالعادهای کرد. ما الان میگوییم آنگلا مرکل خیلی آدم خوبی است، ولی ما آنگلا مرکل داشتهایم؛ امثال همین خانم امیرارجمند بوده که در کشورمان زیاد داشتهایم. امثال این خانمهای تلاشگر، فهمیده، باشعور و باهوش ما خیلی داشتهایم، ولی متأسفانه هیچوقت این امکان را به اینها ندادهاند و همیشه درها به روی این خانمهای خوشفکر بسته بوده.»
- شما چگونه با کانون بهعنوان جایی که تجربۀ شروع و فرصت کار فیلمسازی را در اختیار شما قرار داد، آشنا شدید؟
من تقریباً از سن ۱۱-۱۲ سالگی رفتم کانون، کتابخانه شماره چهار، که یک زیرزمینی بود در یک خیابانی به اسم سلیمانخانی در جنوب شهر و آنجا عضو کتابخانه شدم. آنجا که بودیم یک سری آموزشهایی به ما داده میشد، ضمن اینکه کتابهای خیلی خوبی به ما داده میشد، یک سری هم آموزشهای موسیقی و فیلمسازی و نقاشی و غیره هم در همۀ رشتهها به ما آموزش میدادند. من تقریباً تا ۱۸سالگی در کانون بودم که دیگر طبق قانون کانون باید میآمدم بیرون، چون به سن قانونی رسیده بودم.
- این امکان برای همه فراهم بود آقای طالبی؟ هر کس که میرفت آنجا، امکان تجربۀ کار با دوربین و فیلمسازی برایش مهیا بود؟
برای همه و رایگان. بدون اینکه هیچ پولی گرفته شود، هر فردی میتوانست بیاید کانون، یک کارت کتابخانه بگیرد و اگر علاقه داشت، میتوانست در بخشهای مختلف عضو شود و این شامل همۀ کشور ایران بود، فقط ربطی به تهران و زندگیهای ما نداشت. همهجای ایران مردم میتوانستند بروند. نوجوانها و کودکان، بروند و عضو کانون بشوند.
- و استادانی که این آموزشها را به شما میدادند چه افرادی بودند؟ آیا نامهای شناختهشدۀ آن زمان بودند یا بعدتر تبدیل به نام معروف شدند؟
ببینید، مجموعه آدمهایی که خیلی خلاق و هنرمند بودند و در کانون بودند، هر کدام در بخشی روی آموزش و پرورش ما کار میکردند. مثلاً اگر آقای احمدرضا احمدی کتابی مینوشت، آن کتاب به دست ما میرسید. یا فرشید مثقالی اگر کاری انجام میداد، کتاب ماهیسیاهکوچولو یا کتابهای دیگر، ما این کتابها را در سنین مختلف میخواندیم و اغلب نویسندگان بزرگ ایران در کانون بودند.
در کنارش استادان دیگری داشتیم. مثلاً ما یک مربی فیلمسازی داشتیم به اسم آقای فرهاد شیبانی که خیلی آدم جالبی بود. فهمیده بود، شاعر بود. همین ترانه «گل گدون من شکسته در باد» از کارهای ایشان است. ایشان سالها استاد فیلمسازی ما بود. همینطور آقایی بهنام نیکنژاد استاد تئاتر ما بود، آقای دبیروزیری استاد موسیقی ما بود، ما معلمهای مختلفی داشتیم و کتابدارهای بسیار خوبی که آنها هم خیلی به ما کمک میکردند و چون تعدادشان زیاد است نمیتوانم واقعاً همه را اینجا بگویم. از همهشان هم درواقع خیلی عذر میخواهم.
- و سازوکار نمایش کارهایی که استعدادهایی مثل شما میساختند چگونه بود؟ میدانیم که کانون یک جشنواره فیلمهای کودکان و نوجوانان هم داشت. آیا فیلمهای شما آن جا به نمایش در میآمد یا کسانی که به سنهای بالاتری میرسیدند اگر میدیدند استعدادها و قابلیتهای بیشتری دارند، امکان فیلمسازی را در بزرگسالی هم برایشان مهیا میکردند؟
ما فیلمهایی که درست میکردیم فیلمهای ۸میلیمتری بود و اینها را در کوچهپسکوچههای همان جنوبشهری که زندگی میکردیم میساختیم. داستانهایش را هم خودمان مینوشتیم و میآوردیم میدادیم به استادمان و بعد از تصویب، خودمان میآمدیم تیم میشدیم و هر دفعه توی فیلم آن یکی، یک کاری را انجام میدادیم. یکی منشی صحنه بود، یکی کارگردان...
یک کار گروهی بسیار فوقالعادهای بود که ما انجام میدادیم، فیلم میساختیم، فیلمهایمان هم میرفت به جشنوارههای خارجی. یعنی هر فیلمی میساختیم تقریباً میرفت. یعنی ما در آن دوره جشنوارههای خارجی را درو کرده بودیم! بهخصوص کتابخانه شماره چهار که ما بودیم، خیلی جایزه گرفتیم. آلمان، فرانسه، انگلیس، هلسینکی، خیلی فستیوالها. و همان موقع برای خودمان شده بودیم بهقول معروف فیلمساز جشنوارهای!
بعدش هم قرار بود ما بزرگتر که شدیم، برویم در کانون فیلمهای ۱۶ و ۳۵ میلیمتری بسازیم. یعنی برنامهریزی این جوری شده بود. بعد که ما به ۱۷-۱۸ سالگی رسیدیم، متأسفانه به مشکلاتی خورد. انقلاب شد. وقتی انقلاب شد، ما را از کانون ریختند بیرون. عملاً ما نتوانستیم به آن مرحله فیلمسازی ۱۶ و ۳۵ میلیمتری برسیم.
- و کارهایی که در کانون به موازات آموزش شما ساخته میشد، مثلاً فیلمهای آقای کیارستمی «نان و کوچه» یا «عموسیبیلو» بهرام بیضایی، اینها را برایتان نمایش میدادند؟ یعنی در جریان محصولات هم قرار میگرفتید؟
تمام فیلمهایی که در کانون ساخته میشد، بارها در کتابخانه نمایش داده میشدند. یک آقایی به نام سماکار بود که ایشان یک پروژکتور ۱۶میلیمتری داشت، با آن میآمد و فیلمها را به ما نشان میداد. «عموسیبیلو»، «سازدهنی»، «یک هلو، هزار هلو»، و خیلی فیلمهای فوقالعادۀ دیگر. «رهایی» آقای تقوایی بود و کارهای بیضایی، کیارستمی و فیلمسازان فوقالعاده دیگر که میساختند، ما در کتابخانه روی زمین مینشستیم این فیلمها را نگاه میکردیم.
- بعد از انقلاب این سازوکار ادامه پیدا کرد؟ بالاخره شما برای کانون فیلم ساختید. آن سازوکار وجود داشت که در کانون پیش از انقلاب به آن عمل میشد؟
من فقط یک فیلم بلند برای کانون کار کردهام. یعنی در تمام این مدت راهی به کانون برایم به وجود نیامد. من مجبور شدم بروم دانشگاه و سینما بخوانم در دانشکده هنرهای دراماتیک، بعدش هم آمدم توی تلویزیون و از این فیلمهای مستند و کوتاه و... واقعاً بیچارگیهایی کشیدم تا توانستم اصلاً فیلم بسازم. یعنی برای من امکان ساخت یک دقیقه یا دو دقیقه فیلم ۳۵ میلیمتری یا ۱۶میلیمتری در کانون بعد از انقلاب دیگر مهیا نشد.
بعد از انقلاب اصلاً یک فضایی شد، برای من و تمام دوستانم که سالها در کانون زحمت کشیده بودیم،؛ تقریباً به ما گفتند بفرمایید بروید. یعنی اصلاً امکان آن را به ما ندادند که ما آنجا بسازیم. حتی کسانی که بعد از انقلاب در کانون بودند، از کانونیهای قدیم بودند، افراد خوبی هم بودند، ولی آنها هم متأسفانه این امکان را به ما ندادند. ما خودمان زحمت کشیدیم، رفتیم و آن قدر دوندگیها کردیم تا بالأخره موفق شدیم هفت هشت ده تا فیلم بلند بسازیم.
سه چهارسال پیش دیگر بعد از این همه سال کانون به من گفت شما همۀ فیلمهایت کانونی است، بیا و یک فیلم برای ما بساز. من هم یک فیلم بلند برایشان ساختم، فیلم «پایان رؤیاها». دیگر بعد از این فیلم باز دیگر هیچ صحبتی نشد. به نظرم این طوری میآید که باز دیگر کانون رفت برای ساخت فیلمهای جنگی و آن سینمای جنگی که خودتان میدانید و آن جریانات دوباره آمد و حاکم شد در کانون و این هم ادامه داشت.
شاید حالا کانون یک فیلمهای خوب دیگر هم ساخته باشد، ولی خیلی بعید است. ببینید، یک نکته جالب این است که الان شما هر جای دنیا میروید یک عضو قدیمی از کانون پیدا میکنید، حالا چه قبل از انقلاب، چه بعد از انقلاب. هرجا یک انسان خوب و شرافتمندی را میبینید، میبینید یک جایی وصل بوده به کانون. یعنی جزو اعضای کتابخانههای کانون بوده. از پزشک تا یک کارگر ساده، یک نجار... ممکن است طرف نجار شده باشد، ولی یک نجار شریف است.
جالب است من به همین براتیسلاوا که آمدم با تعدادی از دوستان آشنا شدم که معلم بودند و اینها همه گفتند ما بچههای کانون بودهایم. و اصلاً برای من بینظیر است کاری که کانون برای یک نسلی انجام داده و تأثیر گذاشته است. و این مثل یک موج روی بچههای آن آدمها و آدمهایی که کنار آنها بودهاند، منتقل شده؛ مثل یک زنجیرهای از موج دوستی و دانش و مهربانی.