در خواب خدمت ابومحمّد مُشرفالدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف متخلص به سعدی (۶۰۶ – ۶۹۰ هجری قمری) رسیدم. فکر کنم سمت آب رکنآباد و گلگشت مصلا آن طرفها بود. سعدی روی تخته سنگی نشسته بود و به افق خیره شده بود.
در حالی که در پوست خود نمیگنجیدم روی شانهاش زدم و گفتم: «شیخ! در باورم نگنجد که در محضر شما حاضر همی گشتهام.»
همانطور که به افق خیره مانده بود گفت:«نفله دستت رو از شونه من بردار عین بچه آدم هم با من حرف بزن»
جا خوردم. گفتم:«هرچی شما بگی. شیخ داشتید چیکار میکردید؟َ»
از توی دستارش عکس زیباروی کم لباسی را درآورد و نشانم داد و گفت: «داشتم با توجه به ماجرای این دخترک گلستان سعدی رو آپدیت میکردم»
گفتم:«عه؟ این؟ این همین دخترک روس نیست که زن پادشاه مالزی شده؟»
گفت: «چرا همینه. الان سوالم اینه که این اول زن پادشاه مالزی شده بعد مسلمون شده یا اول مسلمون شده بعد زن پادشاه مالزی شده؟»
گفتم: «چه سوال نیکی! حال در میابم که چگونه شماهمی سعدی شدید و منهمی سعیدی»
سعدی دمپاییاش را از پا درآورد و به نشانه تهدید بالا برد و گفت:«دفعه بعد اینجور حرف بزنی اینو میکنم تو حلقت»
تحت تاثیر جذبه سعدی قرار گرفتم و دستم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:
«حالا یعنی چیزی هم از آپدیت جدید گلستان سعدی آماده کردید برای من بخونید؟»
گفت: «بله. بخونم؟»
گفتم: «جون! بخون برام.»
گفت:«جنبه نداری تو نه؟»
و سری به تأسف تکان داد و شروع کرد به خواندن آپدیت جدید گلستان سعدی در مورد زن روس پادشاه مالزی:
«منت خدای را عز و جل، که دختر شایسته روس تازه مسلمانش موجب حیرت است و به اندرونی پادشاه مالزی اندرش مزید حسرت.
از دست و زبان که برآید
کز دختر شایسته درآید
شاه همان به که در قصر خویش
دختر روسی به اذان آورد
ورنه چطور تو مالزی اونورا
شاه تواند که دوام آورد؟»
با خجالت تمام خواستم به سعدی یادآوری کنم اذان با دوام قافیه نمیشود اما او امان نداد و ادامه داد:
«باران استوایی بی حسابش همه را خیسیده و اسلام آوردنش از آن ته روسیه را کی دیده کی پسندیده؟ عکسهای با بیکینیاش مفرح ذات و ادا و اطوارهای قبل از اسلامش پارهکننده رباط.
با بدان یار گشت دختر روس
عکس با بیکینیاش گم شد
سگ اصحاب کهف در غارش
این خبر را شنید و گندم شد»
سعدی دیگر داشت از حال میرفت. رفتم جلوتر و شانههایش را گرفتم و چندبار تکانش دادم که دیدم به همسر روس تازه اسلام آورده پادشاه مالزی تبدیل شده است و چنان حالی بر من رفت که این بار مهراب و پیمان قاسمخانی با هم به فریاد آمدند و من با فریاد «یا همسر پادشاه مالزی» از خواب پریدم.