محمد سِفریان، نویسنده و روزنامهنگار، پس از یک دوره طولانی بیماری، روز یکشنبه ۱۴ آذر در لندن درگذشت، با انبوهی نوشتهها و طرحها و کتابهای نیمهکاره که بیماری و درد و مبارزه طولانی با سرطان مجال و مهلت اتمامشان را به او نداد.
سرطان اول بار در چهارسالگی بهسراغش آمد، اما خوشبختانه بارش را بست و رفت و او ماند تا چندسالی از دهه سوم زندگیاش را در ایتالیا سر کند و بعد چهارده پانزده سال قبل برسد به لندن و شروع کند به نوشتن برای وبسایتهایی مثل روزآنلاین و بعد برنامهسازی برای تلویزیون ایران فردا.
اما هفت هشت سال پیشتر باز سرطان درِ خانهاش را زد. به دوستانش زنگ زد و خبر داد و شب آن روز همه در خانهاش جمع شدیم و در جدال با دست شوم سرطان تا صبح نوشیدیم و خندیدیم و رقصیدیم، آنقدر که مرگ که انتظار چنین رفتاری را نداشت، خودش از رو رفت و همهچیز ختم شد به خیر.
چهار سال پیشتر اما سرطان باز برگشت، برای سومین بار، این بار خطرناکتر و دردناکتر از همیشه. بستری شد و بستری ماند تا به امروز که خبر رفتنش چون نیشتری به جانمان فرو میرود و به ما میگوید صدای خندههای بلند و یگانهاش را دیگر نخواهیم شنید. یک مرتبهاش در واگن مترو لندن بود؛ یادت هست؟
هر دو تازه رسیده بودیم به این شهر و از سر بیکاری و برای اثبات تنها نبودنمان در غربت، فکر کردیم باید سی نفر از دوستان و آشنایان را در این شهر پیدا کنیم و هر شب برای شام برویم خانه یکیشان و حداقل به خودمان ثابت کنیم که غریب نیستیم در غربت!
شروع کردیم در همان قطار به درست کردن یک فهرست سینفره. همینطور میخندیدیم و مینوشتیم و فکر میکردیم که میگوییم فلان روز ساعت هفت شب مزاحم میشویم و اگر طرف مقابل گفت بعدازظهر تشریف بیاورید، میگوییم بعدازظهر گرفتاریم تا بالاخره طرف مجبور شود بگوید پس شام تشریف بیاورید! اینها را میگفتیم و دیوانهوار میخندیدیم، آنقدر که همه مسافران قطار که زبان ما را هم نمیفهمیدند، شروع کردند به خندیدن به خنده ما. یادت هست؟
خبر رفتنِ کسی حس گنگ و تلخی است که آدمی را خواهناخواه میبرد به تونل زمان. همینطور با سرعت عقب میبرد تا برسد به سالهای دوری که شاید رنگ باختهاند و رفتهاند و البته - و حتماً- تغییر کردهاند، اما گویی حالا باز خودی نشان میدهند و از لایههای پیچیده و تودرتوی ذهن سر بر میآورند و حضور پررنگشان را یادآوری میکنند و مفهوم زمان و کارکردش را به چالش میکشند.
حالا گویی همان سالهایی است که درباره کیم کی دوک و وونگ کار وای حرف میزنیم و به هم پیوند میخوریم و میشویم همان دو تا جوان بیپول تازهرسیده به غربت که به زحمت راهمان را باز میکنیم و مثلاً گرانی اپرا باعث نمیشود که از خیر تماشایش بگذریم و وقتی برایت از امکان بلیت پنچ پوندی برای صندلیهای کناریای که هنوز دید قابلقبولی دارند حرف میزنم و راه و چاهش را یادت میدهم، چشمانت برق میزند و به خودت میبالی.
تونل زمان اما به راهش ادامه میدهد و میآوردت به سالهای نزدیکتر، به سالهای درد و تحمل؛ سالهایی که دیگر نای حرف زدن پای تلفن را هم نداشتی و روایتهایت شده بود روایت درد بیدرمانی که گریز و گزیری از آن نبود و بهطرز غریبی زبان آدم را بند میآورد و مستأصلت میکرد. از معدود زمانهایی که نمیدانی چه بگویی. جملات و کلمات تکراری برای صبوری و تحمل؟ دادن امید واهی و بیهوده؟ یا گفتن تلخ حقیقت و سخن از چراغی که دارد خاموش میشود و کاری از دستت برنمیآید؟
هرکدام را که بگویی، باز باختهای؛ بازی دو سر باخت. یکی دو بار حتی از کلینیکهای سوئیس هم حرف زدی برای خلاص شدن و من که همیشه برای هر حرفی جوابی دارم، این بار برایت هیچ جوابی نداشتم. متأسفم رفیق.