سالهايی است که چهارشنبهسوری در کنار شادیهايش از غم هم برکنار نيست. مدتها پيش از سر رسيدن سهشنبه آخر سال، پليس و مردم، بويژه جوانان، برای رودررويی در خيابانهای سهشنبه آماده می شوند، خيابان هايی که دست کمی از ميدان يک جنگ شهری ندارد. از يک سو پليس تهديد به بگير و ببند میکند و اعلاميههای شديد و غلاظ میدهد و در سوی ديگر جوانان پيشاپيش در بازار سياه به دنبال خريد ترقههايی بودهاند که سروصدايش جلوی بمب هستهای کم نياورد. آتشنشانی و اورژانس آمادهباش میدهند و آماده میشوند برای خاموش کردن حريق و حمل مجروحان و گاه جنازههای احتمالی. هنگامی که در آخرين ساعات سهشنبه، طرفهای دو سوی نبرد دارند تلفاتشان را شماره میکنند، اخبار کشتهها و زخمیها و حريقها هم دارد صفحه حوادث روزنامههايی را پر میکند که هنوز برای فردا بسته نشدهاند.
فردا وقتی از اخبار حوادث چهارشنبهسوری با خبر میشويم، فيل بيشتر ما ايرانیها ياد «هندستونِ غرب» میکند. شروع میکنيم به رمانتيزه کردن اروپا و آمريکا. که «بعله، مردم در ممالک راقيه حسابی خوش میگذرانند و شادی میکنند و آتش بازی راه میاندازند آن هم چه جور، اما از دماغ کسی خونی نمیآيد و همه هم شاد و راضی و آسوده به خانه برمیگردند». «آنها» بلدند چطور شادی کنند، «ما» بلد نيستيم. از آن رمانتيزه کردنهای هميشگی «ما» و «آنها» که بگذريم، در اين گفته حقيقی هست: آری ما بلد نيستيم چطور شادی کنيم.
بلد نيستيم چگونه شادی کنيم
ما پشت سر مردم ترقه میزنيم که بخنديم و شاد باشيم، بی دغدغه اينکه آن مردم نگون بخت چه هراسی يه جانشان میريزد. نه فقط در آن سهشنبهشبِ رويايی، که گاه يک ماهی يا ماههايی قبل از چهارشنبهسوری شروع میکنيم به منفجر کردن وقت و بی وقت سکوت. و تا وقتی ترقهها و نارنجکها وبمبهامان ته نکشيده باشد کار را ادامه میدهيم، حتی اگر سيزدهِ فروردين بعد را هم به در کرده و پشت سر گذاشته باشيم. انداختن قوطیهای اسپری در آتش و انفجارش هم حالی اساسی به ما میدهد. کنار ماشينها بی مهابا آتش روشن میکنيم، و باکی نداريم از باک بنزين يا مخزن گازی که می تواند همه چيز را به هوا بفرستد. مثل موشکهايی که به هوا میفرستيم بی آن که بدانيم بر سر چه کس ممکن است فرود بيايد.
خيابانها را بند میآوريم، حتی به عمد و برای نشان دادن بزرگی و هيبت مراسمی که ما در آن نقش داريم. شايد به تلافی همان کاری که دستههای سينهزنی روز ديگری در قبال ما، يا گاه به دستياری خود ما، انجام دادهاند. گاه از رانندهها به اجبار میخواهيم به شادی ما بپيوندند. اگر احساس کنيم طرف مذهبی است به تلافی همهی بگير و ببندهای حکومت مذهبی به او گير میدهيم که بايد برقصد. متلک و مزاحمت برای دختران و زنان هم که يک پای هميشگی کار است، با اين تفاوت که پيشترها، زندگی در محله و هويت محلهای، حد و حدودش را کنترل میکرد و حالا لشکر هواداران چهارشنبهسوری همهی شهر را در هیأت آدم هايی ناشناس درمینوردند.
اما چرا شادی کردن بلد نيستيم؟
اين درست که «شاد بودن» نيازمند قابليتی درونی است، اما «شادی کردن» بيشتر نيازمند مهارتهای اجرايی برای ابراز آن حالت درونی به شکلی بيرونی است.
مهارتهای اجرايی در جريان اجتماعیشدن به افراد يک جامعه منتقل میشود و آنان در اين مسير مهارتها را میآموزند. شادی کردن هم مثل هر فعاليت و مهارت اجتماعی ديگر آموختنی است. همان طور که ما مهارتهای زبانی يا آداب اجتماعی را از قبيل غذا خوردن و لباس پوشيدن ياد میگيريم، آداب شادیکردن را هم میآموزيم يا نمیآموزيم. اين يکی را ما معمولاً نمیآموزيم. و چون نمیآموزيم که چگونه میتوانيم شادی کنيم، از مهارتهای شادی کردن هم برخوردار نمیشويم. از اين رو، حتی وقتی هم که شاديم، بلد نيستيم چگونه بايد شادی کنيم.
چرا جامعه يادمان نمی دهد؟
هر جامعه بايد برای شادی جايی باز کند و به آن بهايی بدهد تا بعد بخواهد به اعضايش اجراکردن آن را ياد بدهد. جامعهای میتواند شادی کردن را به اعضايش ياد دهد که حتی اگر شادی را بر صدر نمینشاند دست کم قدر بشناسد، طوری که همه بفهمند شادی چيزی پذيرفته شده است.
مردم اگر احساس کنند فکر و ايدهی شادی پذيرفته است، کم کم دنبال دنبال راههای عملیکردن و اجراکردن آن هم میافتند. افتان و خيزان، با آزمون و خطا يا با گَرتهبردای و شبيهسازی از جامعههای ديگر، بالاخره آن را ياد میگيرند. و بعد، کم کم رويهها و نهادها و سازمانها و مراسم و مواد و تجهيزاتش را هم برقرار میکنند و میسازند. اما وقتی با شادی بر سر مهر نباشيم و برايش جايی باز نکنيم، شادی به عادتی پيوسته و مداوم تبديل نمیشود. و چون شادی کردن به شکلی مستمر تکرار نمیشود، قالب نهادين هم پيدا نمیکند، يعنی نه مجموعهای از هنجارهای اجرايی پيدا میکند، نه اين هنجارها به قالب سازمانها و موسساتی میريزد که به اين شادی کردنها سازمان میدهند و آن را بوروکراتيزه و تکنوکراتيزه میکنند، چنان که «آنها»، يعنی همان جامعههايی که ما با کلمهی «غرب» خلاصهشان میکنيم، کردهاند.
جامعهای غريبه با شادی و دردآشنا با غم
اما جامعه ما آن قدرها با شادی ميانه ندارد که با غم. روزهای شاد ما در سطح ملی، به چهارشنبهسوری و سيزده بدر منحصر شدهاند. روزهای ديگری مثل مهرگان يا اسپندارمزگان، به رغم تلاشهای اين سالها برای احيای سنتهای ايرانی - در رقابت با سنتهای اسلامی يا حتی غربی- هنوز زنده نشده است، چه رسد به ساير روزهای غريبتر ديگر در سنت ايرانی مثل خردادگان و تيرگان و مانند آنها. حتی روزهای نوروز هم ديگر روزهای نوروز قديم نيست، تازه اگر نوروز قديم خودش چيز نوبری بوده باشد. امروزه تلاشِ همگانی آنان که دستشان به دهان سفر کردن میرسد برای فرار از روزهای عيد نوروز و ديد و بازديد های اجباريش، شهرهای غير مسافر پذير را در روزهای نوروزی به شهر ارواح و خالی از شادی تبديل کرده است. به اين ترتيب حتی نوروز هم ديگر از توش و توان شادی بخشش تا حدی افتاده است.
اما به جای اين روزهای شاد، تا بخواهيد روزهای عزا داريم. محرم يک ماهی طول میکشد و بعدش ماه صفر میرسد. در جامعه شيعه ايرانی، شادی در اين روزها بيش و کم با مجازات اجتماعی همراه بوده است. به طوری که برگزاری جشن عروسی، به عنوان نمونه بارزی از مراسم شاد، در اين ماه ها از رونق میافتد. بماند که در اين سه دهه اخير مجازات سياسی و حتی قانونی هم برای شادی در اين ماه ها به آن اضافه شده است. اين دو ماه که برود، رمضان هم دير يا زود فرا میرسد. رمضانی که برای برخی جامعه های مسلمان ديگر ماه شادی است، برای ايرانیهای پايبند به شيعهگری بيشتر ماه عزاست و برای ديگران، ماه عذاب. عيدهای مذهبی مانند فطر و قربان هم چندان رنگی از شادی ندارند. فرهنگ اسلامی، لااقل آن چنان که شيعيان ايران پروراندهاند، با شادی نسبتاً بيگانه است. (گرچه اساساً کمتر سنت دينی می توان يافت که مروج شادی باشد.) حتی «نيمه شعبانِ» به شدت شيعی-ايرانی نيز بيش از چراغانی و پخش نقل و نبات راه ديگری برای شادی نمیشناسد.
در اين سال های اخير که گردانندگان سياست متوجه شدهاند به خاطر جلب حمايت مردم هم که شده بايد کمی تا قسمتی شادشان کرد، دست به دامن مداحان شدهاند که همان نوحههای سوزناک را در اعياد اسلامی با ريتمی شادتر بخوانند ومردم هم به جای سينه، دست بزنند. معجونی شده است غريب که اگر خنده ای بر لب بياورد بيشتر از سر استهزاست تا شادی.
گستردگی فرهنگی و تاريخی غم
اين بی رمقی شادی فقط به حيطه مذهب محدود نمیشود. عنصر مذهب با غلبهای که داشته، و با قهری که به پشتوانه حکومت اعمال کرده، ساير حوزهها را هم زير تاثير گرفته است. به همين قرينه، بسياری از حوزههای ديگر زندگی فرهنگی ما از دير باز راه غم را راحت تر پيدا میکردهاند تا راه شادی.
از جمله، اين غمناکی فرهنگی را در موسيقی میتوان سراغ گرفت که ابزاری شناخته شده برای شادی است. اما موسيقی سنتی ما وجه غالبش بيشتر آه و ناله سر میدهد تا نغمهای شاد. هم سازهايش عمدتا شرنگ غم به جان احساس میريزند هم اشعار محزونش تلخی رنج و محنت را به کام. موسيقی پاپمان هم حتی وقتی آهنگ شاد میزند ترانه ای غمگين میخواند.
وقتی به اين صحنهی پرتضاد هميشگی چشم میدوزيم که مردم با چه جد و جهدی سعی میکنند با آهنگ شاد موسيقی پاپی برقصند و شادی کنند که شعر شاعرش دارد از و درد دريغ ناله سر میدهد، هم ياد مضحکه متناقض نوحههای شاد مداحان میافتيم هم يادمان میآيد که در حالی که تقاضا برای شاد بودن وجود دارد، اما راه شادی کردن تا چه اندازه تنگ و تُنُک است در اين جامعه.
به عقب که برگرديم، و به پشت سر تاريخ پر محنت اين ملک که نگاه کنيم، می بينيم که رد پای تطاولی که فاتحان بر هر جای اين چهارراه تاريخی و جغرافيايی گذشتهاند، آرام و قراری را که لازمهی شادی است از مردم ما میستانده است. آنان در بهترين حالت ناچار بوده اند به شادیهای خُرد و گذرايی بسنده کنند که در ظرف زندگی واقعیشان جا میشده، ظرفی که ظرفيت دوام و گسترشش به جغرافيای ملی و تاريخ نسلی اندک نداشته است.
مذمت شادی در سنت فکری و مبارزاتی معاصر
گذشته از تاريخ غم انگيز زندگی اين مردم، و سنت ستبر غم، در تاريخ معاصر ما هم نوعی روشنفکری و گونهای سنت مبارزهی سياسی به صحنه آمد، که نه تنها عمدتاً با شادی ميانه نداشت، که شادی - و خنده را که نشانهی شادی بود - مظهر سبکی و سبکسری میگرفت و نشانی از آدمی که عمقی ندارد، سطحی است، آدمی که تلخیها و غمها را نمیبيند.
آن سنت روشنفکری به دنبال شادیهای متعالی بود و از شادیهای سطحی میگريخت. اگر اين سنت فکری به عنوان نوعی سرمايهی نمادين، يا همان به اصطلاح ادا و اطوار روشنفکری، در محدوده زندگی روشنفکری باقی میماند، مشکلی نبود. مشکل اين بود که اين روشنفکران يا پيروانشان عمدهی مجاری توليد فرهنگ را به يمن دولتی بودنش، در هر دو رژيمِ پيش و پس از انقلاب، در اختيار داشتند. بنابراين توليد فرهنگی نيز نه به اقتضای معيارهای تجاری، و بنابراين نه در واکنش به تقاضای بازار، که بنا به معيارهای ذوق و سليقه فرهنگی نخبگان روشنفکر وارد جامعه میشد يا گل میکرد، سليقهای که با شادی ميانهی خوشی نداشت. برای همين با توليدات فرهنگی مردمپسند هم که میتوانست بر لبان مرم خنده بنشاند، سر دشمنی داشت.
اين سنت فکری و آن سنت مبارزاتی سياسی با در و تخته تاريخیِ فرهنگی که خنده و شادی را سبک و سبکسرانه می پنداشت جور در میآمد. در اين سنت مبارزاتی، شادی به آيندهای حواله میشد که از غم خبری نباشد و بشود عميقاً شادی کرد.
انقلاب روی دوش اين سنت فکری و مبارزاتی قهر کرده با شادی و خنده پيروز شد. چهره عبوس سياستمدارانی که به دنبال اين انقلاب به قدرت رسيدند چنان تصلبی پيدا کرده بود که وقتی «سيدی که فقط می خنديد» به ميدان انتخابات وارد شد، دل از بسياری ربود. همين سنت سياسی عبوس، همراه با استيلای اسلام ايدئولوژيک شده بر کشور، بر بستر تاريخی عميقی از بيگانگی با شادی، چندان راهی برای شادی و در نتيجه شادی کردن نگذاشت. بگذريم که وقايع تلخ انقلاب، و کشته های دو سوی ميدان، درگيری های داخلی، و سپس جنگ، و مردمی که کرور کرور از ميان میرفتند، نمی گذاشت شادی ميهمان خانه ها و خيابانها شود.
فاصله گرفتن از امکان يادگيری از «آنها»
با انقلاب و جنگ، و حکومتی چنان، و البته چنين، جامعهی ما هر روز بيشتر از جامعه جهانی فاصله گرفت. خاکريزهايش حفاظتيش را چنان محکم کردند که هيچ مهاجم «ناتوی فرهنگی» نتواند به آن وارد شود. اما در همين فاصله که زمامداران تلاش مذبوحانهای میکردند برای جلوگيری از رسوخ فرهنگ بيگانه، شادی داشت با قطار صنعت سرگرمی و تفريح از ما بسی فاصله میگرفت. تکنولوژیهای جديد ارتباطی و اطلاعاتی چنان شتابی به اين قطار از پيش در حال حرکت دادند که ديگر حتی تقيلد شادیهايش هم به سادگی ممکن نبود، چرا که از سامان و سازمان زندگی اجتماعی و فرهنگی ما خيلی دور شده بود. به اين ترتيب امکان تقليد و شبيه سازیهای موثر و کارکردی از شادی وتفريح جامعههای ديگر يا همان «آنها» هم برای ما کمتر و کمتر شده است، مگر به صورتی آسيبگون و کژو مژ.
بازگشت از ميدان نبرد چهارشنبهسوری
حالا که خسته و دلگير از ميدان نبردی که سهشنبه شب در خيابان شهرها به پا بوده به خانه سنجشگری برمیگرديم میتوانيم ببينيم که چرا شادیهای ما زخمیاند: ما شادی کردن بلد نيستيم چون شادی کردن مهارتی است آموختنی و ما ياد نمیگيريم که چگونه شادی کنيم. ياد نمیگريم چگونه شادی کنيم چون يادمان نمیدهند. يادمان نمیدهند چون به خود شادی جای مهمی ندادهايم. جای مهمی به شادی ندادهايم چون بيشتر درگير حوادث غمانگيز بودهايم. آنها هم که میتوانستهاند ما را از اين چرخهی دائمی ايدهها و افکاری متفاوت خلاصی دهند، خود به بازتوليد فرهنگ ضد شادی مشغول شدهاند. و چون سامان اجتماعمان را هم خواستهاند به گونه ای متفاوت از ديگر جامعهها بتراشند، از ديگر جامعه ها هم نتوانستهايم بياموزيم که چگونه شادی کنيم. در قاب چنين تصويری شايد بهتر بتوان ديد که چرا شادیهامان هم ناشاد است و زخمخورده.
فردا وقتی از اخبار حوادث چهارشنبهسوری با خبر میشويم، فيل بيشتر ما ايرانیها ياد «هندستونِ غرب» میکند. شروع میکنيم به رمانتيزه کردن اروپا و آمريکا. که «بعله، مردم در ممالک راقيه حسابی خوش میگذرانند و شادی میکنند و آتش بازی راه میاندازند آن هم چه جور، اما از دماغ کسی خونی نمیآيد و همه هم شاد و راضی و آسوده به خانه برمیگردند». «آنها» بلدند چطور شادی کنند، «ما» بلد نيستيم. از آن رمانتيزه کردنهای هميشگی «ما» و «آنها» که بگذريم، در اين گفته حقيقی هست: آری ما بلد نيستيم چطور شادی کنيم.
بلد نيستيم چگونه شادی کنيم
ما پشت سر مردم ترقه میزنيم که بخنديم و شاد باشيم، بی دغدغه اينکه آن مردم نگون بخت چه هراسی يه جانشان میريزد. نه فقط در آن سهشنبهشبِ رويايی، که گاه يک ماهی يا ماههايی قبل از چهارشنبهسوری شروع میکنيم به منفجر کردن وقت و بی وقت سکوت. و تا وقتی ترقهها و نارنجکها وبمبهامان ته نکشيده باشد کار را ادامه میدهيم، حتی اگر سيزدهِ فروردين بعد را هم به در کرده و پشت سر گذاشته باشيم. انداختن قوطیهای اسپری در آتش و انفجارش هم حالی اساسی به ما میدهد. کنار ماشينها بی مهابا آتش روشن میکنيم، و باکی نداريم از باک بنزين يا مخزن گازی که می تواند همه چيز را به هوا بفرستد. مثل موشکهايی که به هوا میفرستيم بی آن که بدانيم بر سر چه کس ممکن است فرود بيايد.
خيابانها را بند میآوريم، حتی به عمد و برای نشان دادن بزرگی و هيبت مراسمی که ما در آن نقش داريم. شايد به تلافی همان کاری که دستههای سينهزنی روز ديگری در قبال ما، يا گاه به دستياری خود ما، انجام دادهاند. گاه از رانندهها به اجبار میخواهيم به شادی ما بپيوندند. اگر احساس کنيم طرف مذهبی است به تلافی همهی بگير و ببندهای حکومت مذهبی به او گير میدهيم که بايد برقصد. متلک و مزاحمت برای دختران و زنان هم که يک پای هميشگی کار است، با اين تفاوت که پيشترها، زندگی در محله و هويت محلهای، حد و حدودش را کنترل میکرد و حالا لشکر هواداران چهارشنبهسوری همهی شهر را در هیأت آدم هايی ناشناس درمینوردند.
اما چرا شادی کردن بلد نيستيم؟
اين درست که «شاد بودن» نيازمند قابليتی درونی است، اما «شادی کردن» بيشتر نيازمند مهارتهای اجرايی برای ابراز آن حالت درونی به شکلی بيرونی است.
مهارتهای اجرايی در جريان اجتماعیشدن به افراد يک جامعه منتقل میشود و آنان در اين مسير مهارتها را میآموزند. شادی کردن هم مثل هر فعاليت و مهارت اجتماعی ديگر آموختنی است. همان طور که ما مهارتهای زبانی يا آداب اجتماعی را از قبيل غذا خوردن و لباس پوشيدن ياد میگيريم، آداب شادیکردن را هم میآموزيم يا نمیآموزيم. اين يکی را ما معمولاً نمیآموزيم. و چون نمیآموزيم که چگونه میتوانيم شادی کنيم، از مهارتهای شادی کردن هم برخوردار نمیشويم. از اين رو، حتی وقتی هم که شاديم، بلد نيستيم چگونه بايد شادی کنيم.
چرا جامعه يادمان نمی دهد؟
هر جامعه بايد برای شادی جايی باز کند و به آن بهايی بدهد تا بعد بخواهد به اعضايش اجراکردن آن را ياد بدهد. جامعهای میتواند شادی کردن را به اعضايش ياد دهد که حتی اگر شادی را بر صدر نمینشاند دست کم قدر بشناسد، طوری که همه بفهمند شادی چيزی پذيرفته شده است.
مردم اگر احساس کنند فکر و ايدهی شادی پذيرفته است، کم کم دنبال دنبال راههای عملیکردن و اجراکردن آن هم میافتند. افتان و خيزان، با آزمون و خطا يا با گَرتهبردای و شبيهسازی از جامعههای ديگر، بالاخره آن را ياد میگيرند. و بعد، کم کم رويهها و نهادها و سازمانها و مراسم و مواد و تجهيزاتش را هم برقرار میکنند و میسازند. اما وقتی با شادی بر سر مهر نباشيم و برايش جايی باز نکنيم، شادی به عادتی پيوسته و مداوم تبديل نمیشود. و چون شادی کردن به شکلی مستمر تکرار نمیشود، قالب نهادين هم پيدا نمیکند، يعنی نه مجموعهای از هنجارهای اجرايی پيدا میکند، نه اين هنجارها به قالب سازمانها و موسساتی میريزد که به اين شادی کردنها سازمان میدهند و آن را بوروکراتيزه و تکنوکراتيزه میکنند، چنان که «آنها»، يعنی همان جامعههايی که ما با کلمهی «غرب» خلاصهشان میکنيم، کردهاند.
جامعهای غريبه با شادی و دردآشنا با غم
اما جامعه ما آن قدرها با شادی ميانه ندارد که با غم. روزهای شاد ما در سطح ملی، به چهارشنبهسوری و سيزده بدر منحصر شدهاند. روزهای ديگری مثل مهرگان يا اسپندارمزگان، به رغم تلاشهای اين سالها برای احيای سنتهای ايرانی - در رقابت با سنتهای اسلامی يا حتی غربی- هنوز زنده نشده است، چه رسد به ساير روزهای غريبتر ديگر در سنت ايرانی مثل خردادگان و تيرگان و مانند آنها. حتی روزهای نوروز هم ديگر روزهای نوروز قديم نيست، تازه اگر نوروز قديم خودش چيز نوبری بوده باشد. امروزه تلاشِ همگانی آنان که دستشان به دهان سفر کردن میرسد برای فرار از روزهای عيد نوروز و ديد و بازديد های اجباريش، شهرهای غير مسافر پذير را در روزهای نوروزی به شهر ارواح و خالی از شادی تبديل کرده است. به اين ترتيب حتی نوروز هم ديگر از توش و توان شادی بخشش تا حدی افتاده است.
اما به جای اين روزهای شاد، تا بخواهيد روزهای عزا داريم. محرم يک ماهی طول میکشد و بعدش ماه صفر میرسد. در جامعه شيعه ايرانی، شادی در اين روزها بيش و کم با مجازات اجتماعی همراه بوده است. به طوری که برگزاری جشن عروسی، به عنوان نمونه بارزی از مراسم شاد، در اين ماه ها از رونق میافتد. بماند که در اين سه دهه اخير مجازات سياسی و حتی قانونی هم برای شادی در اين ماه ها به آن اضافه شده است. اين دو ماه که برود، رمضان هم دير يا زود فرا میرسد. رمضانی که برای برخی جامعه های مسلمان ديگر ماه شادی است، برای ايرانیهای پايبند به شيعهگری بيشتر ماه عزاست و برای ديگران، ماه عذاب. عيدهای مذهبی مانند فطر و قربان هم چندان رنگی از شادی ندارند. فرهنگ اسلامی، لااقل آن چنان که شيعيان ايران پروراندهاند، با شادی نسبتاً بيگانه است. (گرچه اساساً کمتر سنت دينی می توان يافت که مروج شادی باشد.) حتی «نيمه شعبانِ» به شدت شيعی-ايرانی نيز بيش از چراغانی و پخش نقل و نبات راه ديگری برای شادی نمیشناسد.
در اين سال های اخير که گردانندگان سياست متوجه شدهاند به خاطر جلب حمايت مردم هم که شده بايد کمی تا قسمتی شادشان کرد، دست به دامن مداحان شدهاند که همان نوحههای سوزناک را در اعياد اسلامی با ريتمی شادتر بخوانند ومردم هم به جای سينه، دست بزنند. معجونی شده است غريب که اگر خنده ای بر لب بياورد بيشتر از سر استهزاست تا شادی.
گستردگی فرهنگی و تاريخی غم
اين بی رمقی شادی فقط به حيطه مذهب محدود نمیشود. عنصر مذهب با غلبهای که داشته، و با قهری که به پشتوانه حکومت اعمال کرده، ساير حوزهها را هم زير تاثير گرفته است. به همين قرينه، بسياری از حوزههای ديگر زندگی فرهنگی ما از دير باز راه غم را راحت تر پيدا میکردهاند تا راه شادی.
از جمله، اين غمناکی فرهنگی را در موسيقی میتوان سراغ گرفت که ابزاری شناخته شده برای شادی است. اما موسيقی سنتی ما وجه غالبش بيشتر آه و ناله سر میدهد تا نغمهای شاد. هم سازهايش عمدتا شرنگ غم به جان احساس میريزند هم اشعار محزونش تلخی رنج و محنت را به کام. موسيقی پاپمان هم حتی وقتی آهنگ شاد میزند ترانه ای غمگين میخواند.
وقتی به اين صحنهی پرتضاد هميشگی چشم میدوزيم که مردم با چه جد و جهدی سعی میکنند با آهنگ شاد موسيقی پاپی برقصند و شادی کنند که شعر شاعرش دارد از و درد دريغ ناله سر میدهد، هم ياد مضحکه متناقض نوحههای شاد مداحان میافتيم هم يادمان میآيد که در حالی که تقاضا برای شاد بودن وجود دارد، اما راه شادی کردن تا چه اندازه تنگ و تُنُک است در اين جامعه.
به عقب که برگرديم، و به پشت سر تاريخ پر محنت اين ملک که نگاه کنيم، می بينيم که رد پای تطاولی که فاتحان بر هر جای اين چهارراه تاريخی و جغرافيايی گذشتهاند، آرام و قراری را که لازمهی شادی است از مردم ما میستانده است. آنان در بهترين حالت ناچار بوده اند به شادیهای خُرد و گذرايی بسنده کنند که در ظرف زندگی واقعیشان جا میشده، ظرفی که ظرفيت دوام و گسترشش به جغرافيای ملی و تاريخ نسلی اندک نداشته است.
مذمت شادی در سنت فکری و مبارزاتی معاصر
گذشته از تاريخ غم انگيز زندگی اين مردم، و سنت ستبر غم، در تاريخ معاصر ما هم نوعی روشنفکری و گونهای سنت مبارزهی سياسی به صحنه آمد، که نه تنها عمدتاً با شادی ميانه نداشت، که شادی - و خنده را که نشانهی شادی بود - مظهر سبکی و سبکسری میگرفت و نشانی از آدمی که عمقی ندارد، سطحی است، آدمی که تلخیها و غمها را نمیبيند.
آن سنت روشنفکری به دنبال شادیهای متعالی بود و از شادیهای سطحی میگريخت. اگر اين سنت فکری به عنوان نوعی سرمايهی نمادين، يا همان به اصطلاح ادا و اطوار روشنفکری، در محدوده زندگی روشنفکری باقی میماند، مشکلی نبود. مشکل اين بود که اين روشنفکران يا پيروانشان عمدهی مجاری توليد فرهنگ را به يمن دولتی بودنش، در هر دو رژيمِ پيش و پس از انقلاب، در اختيار داشتند. بنابراين توليد فرهنگی نيز نه به اقتضای معيارهای تجاری، و بنابراين نه در واکنش به تقاضای بازار، که بنا به معيارهای ذوق و سليقه فرهنگی نخبگان روشنفکر وارد جامعه میشد يا گل میکرد، سليقهای که با شادی ميانهی خوشی نداشت. برای همين با توليدات فرهنگی مردمپسند هم که میتوانست بر لبان مرم خنده بنشاند، سر دشمنی داشت.
اين سنت فکری و آن سنت مبارزاتی سياسی با در و تخته تاريخیِ فرهنگی که خنده و شادی را سبک و سبکسرانه می پنداشت جور در میآمد. در اين سنت مبارزاتی، شادی به آيندهای حواله میشد که از غم خبری نباشد و بشود عميقاً شادی کرد.
انقلاب روی دوش اين سنت فکری و مبارزاتی قهر کرده با شادی و خنده پيروز شد. چهره عبوس سياستمدارانی که به دنبال اين انقلاب به قدرت رسيدند چنان تصلبی پيدا کرده بود که وقتی «سيدی که فقط می خنديد» به ميدان انتخابات وارد شد، دل از بسياری ربود. همين سنت سياسی عبوس، همراه با استيلای اسلام ايدئولوژيک شده بر کشور، بر بستر تاريخی عميقی از بيگانگی با شادی، چندان راهی برای شادی و در نتيجه شادی کردن نگذاشت. بگذريم که وقايع تلخ انقلاب، و کشته های دو سوی ميدان، درگيری های داخلی، و سپس جنگ، و مردمی که کرور کرور از ميان میرفتند، نمی گذاشت شادی ميهمان خانه ها و خيابانها شود.
فاصله گرفتن از امکان يادگيری از «آنها»
با انقلاب و جنگ، و حکومتی چنان، و البته چنين، جامعهی ما هر روز بيشتر از جامعه جهانی فاصله گرفت. خاکريزهايش حفاظتيش را چنان محکم کردند که هيچ مهاجم «ناتوی فرهنگی» نتواند به آن وارد شود. اما در همين فاصله که زمامداران تلاش مذبوحانهای میکردند برای جلوگيری از رسوخ فرهنگ بيگانه، شادی داشت با قطار صنعت سرگرمی و تفريح از ما بسی فاصله میگرفت. تکنولوژیهای جديد ارتباطی و اطلاعاتی چنان شتابی به اين قطار از پيش در حال حرکت دادند که ديگر حتی تقيلد شادیهايش هم به سادگی ممکن نبود، چرا که از سامان و سازمان زندگی اجتماعی و فرهنگی ما خيلی دور شده بود. به اين ترتيب امکان تقليد و شبيه سازیهای موثر و کارکردی از شادی وتفريح جامعههای ديگر يا همان «آنها» هم برای ما کمتر و کمتر شده است، مگر به صورتی آسيبگون و کژو مژ.
بازگشت از ميدان نبرد چهارشنبهسوری
حالا که خسته و دلگير از ميدان نبردی که سهشنبه شب در خيابان شهرها به پا بوده به خانه سنجشگری برمیگرديم میتوانيم ببينيم که چرا شادیهای ما زخمیاند: ما شادی کردن بلد نيستيم چون شادی کردن مهارتی است آموختنی و ما ياد نمیگيريم که چگونه شادی کنيم. ياد نمیگريم چگونه شادی کنيم چون يادمان نمیدهند. يادمان نمیدهند چون به خود شادی جای مهمی ندادهايم. جای مهمی به شادی ندادهايم چون بيشتر درگير حوادث غمانگيز بودهايم. آنها هم که میتوانستهاند ما را از اين چرخهی دائمی ايدهها و افکاری متفاوت خلاصی دهند، خود به بازتوليد فرهنگ ضد شادی مشغول شدهاند. و چون سامان اجتماعمان را هم خواستهاند به گونه ای متفاوت از ديگر جامعهها بتراشند، از ديگر جامعه ها هم نتوانستهايم بياموزيم که چگونه شادی کنيم. در قاب چنين تصويری شايد بهتر بتوان ديد که چرا شادیهامان هم ناشاد است و زخمخورده.