فروغ فرخزاد در سال ۱۳۴۱ خورشیدی زمانی که ۲۸ سال داشت برای ساخت فیلم مستند «خانه سیاه است»، به جذامخانهای در شهر تبریز رفت و هنگام فیلمبرداری با کودک سهسالهای به نام حسین منصوری آشنا شد. این آشنایی بهویژه زمانی پررنگ میشود که به هنگام فیلمبرداری، آموزگار این جذامخانه در کلاس درس این پرسش را با حسین منصوری در میان میگذارد:
«تو اسم چند تا چیز قشنگ را بگو!»
حسین گفت: «ماه، خورشید، گل، بازی.»
همین چهار واژه ماه، خورشید، گل و بازی، فروغ فرخزاد را تکان میدهد و تصمیم میگیرد این کودک شیرینزبان را به فرزندخواندگی خود بپذیرد.
حسین منصوری که هماینک در شهر مونیخ آلمان به کار شاعری و مترجمی سرگرم است، به دعوت یک مرکز فرهنگی به نام «صحنه فرهنگها» به شهر کلن آمد و ضمن نمایش فیلمی از زندگی خود به زبان آلمانی به نام «ماه، خورشید، گل و بازی» با دوستدارانش به گفتوگو پرداخت. این فیلم ۹۰ دقیقهای را فیلمساز آلمانی کلاوس اشتریر ساختهاست.
در این فیلم مستند، حسین منصوری از آشنایی و زندگی خود با فروغ فرخزاد میگوید. در پایان این برنامهٔ دیدار و گفتوگو، همین پرسش چگونگی آشنایی با فروغ فرخزاد را با آقای منصوری در میان گذاشتیم:
حسین منصوری: آشنایی با فروغ خیلی عجیب و غریب بود. اولین دیدار ما در جذامخانه یادم است که او آمد و با پدرم صحبت کرد. پدر من آدم باسوادی بود و نماینده و سخنگوی بیماران بود. خیلی هم به فروغ کمک کرد. وقتی فروغ ازش پرسید که کار را چطوری باید انجام دهد، پدرم به فروغ گفت که تحمل جذام آن قدر سخت نیست که تحمل نگاه تحقیرآمیز مردم سالم.
فروغ این نکته را خوب گرفت و در «خانه سیاه است» به نظر من خیلی خوب به این نکته اشاره دارد. چرا که با خود فروغ در آن جامعه مثل جذامی رفتار کرده بودند. وقتی که آمد با من صحبت کرد، لحظه خیلی عجیب و غریبی بود که خود فروغ هم متوجه شد. وقتی آمدیم به تهران من احساس میکردم که فروغ را همیشه میشناختم. یک حالت خویشاوندی هست که راستش برای خودم هم مشکل است که بگویم این خویشاوندی چه نوع خویشاوندی است. حالت خویشاوندی هم نه فقط با فروغ، با خانواده فروغ...
در گفتوگو با آقای حسین منصوری، فرزندخوانده فروغ فرخزاد، این پرسش هم مطرح شد که در چه سن و سالی بود که دریافت فروغ شاعری بزرگ است:
وقتی ما آمدیم تهران نه اصلاً میدانستم شعر چیست و نه میدانستم شاعر چیست. من فروغ را وقتی شعر میگفت دیده بودم. فروغ زیر لب با خودش حرف میزد و من فکر میکردم جاییاش درد میکند. فروغ وقتی شعر میگفت پریشان بود. ولی وقتی فروغ فوت شد و نصف تهران در آن ۴۰ روز منزل ما میآمدند و میرفتند و بعد روزنامهها و مجلهها و غیره، من آنجا بود که یواش یواش...
یعنی در ده سالگی...
بله در ده سالگی بود که من با عکسهایی که از فروغ میدیدم و یا مطالبی که روزنامهها و مجلهها در مورد او مینوشتند و صحبتهایی که اینجا و آنجا در مورد او میشد، یواش یواش فهمیدم که فروغ شاعر بوده و شعر میگفته. بعد یک کم که بزرگ شدم، شعرها را خواندم و هرچه بیشتر گذشت، بیشتر فهمیدم که فروغ شاعر بوده و یک شاعر استثنایی بوده.
الان وقتی به گذشته فکر میکنید، احساس میکنید بهتر میبود پدر مادر خودتان سالم بودند و نزد پدرمادر خودتان میماندید یا نه، این یک شانس و بختی برای شما بود که فروغ آمد در آن جذامخانه و شما را دید و شما را بهعنوان پسرخوانده پذیرا شد؟
تراخم داشتم. یواش یواش خودم هم داشتم بیمار میشدم. فروغ وقتی مرا آورد تهران چند جلسه برق گذاشت تا چشمهای من خوب شد. من اگر در آن محیط مانده بودم، بیمار میشدم. خیلی روشن است این یک بخت و اقبال استثنایی بود که سرنوشت در راه من گذاشت و من همیشه مدیون فروغ خواهم بود.
در ده سالگی فروغ را از دست دادید، فروغ رفت و بعد متوجه شدید چه هنرمندی از دست رفته. همینطور که در خانواده فرخزاد بزرگ شدید، به احتمال زیاد احساس دلتنگی زیادی نسبت به فروغ داشتید؟
بله روشن است. من یادم است فروغ پیش از آنکه فوت شود یکی دو بار رفتهبود به مسافرت اروپا و یادم است حیات منزل ما یک دریچه داشت و هر روز بارها و بارها میرفتم و از آن دریچه به کوچه نگاه میکردم که فروغ کی میآید. اصلاً به مرور زمان ناراحت بودم. چند ماه طول کشیده بود و نیامده بود. یک روز آمد و تلفن کرد گفت سلام، میدانی من کیام؟ من آنقدر عصبانی بودم با اینکه شناختم نگفتم که فروغی. گفتم که تو افسانهای. افسانه، دختر پوران خواهر فروغ بود. گفت نه منم. بله، خیلی روشن است که احساس دلتنگی بود. ولی خب چه میشود کرد. سرنوشت این طور میخواست که من در ده سالگی او را از دست بدهم.
آیا واقعاً فروغ فرخزاد وقت داشت که به شما برسد و از شما سرپرستی کند؟
خیر. فروغ تنها زندگی میکرد و یک سر داشت و هزار سودا. ولی فکر میکنم در آن لحظه، ندایی به او گفته بود این بچه را ببر تا ببینیم چه پیش آورد روزگار. فروغ شاعر الهامی بود. ما وقتی آمدیم تهران من میدیدم که او اصلاً وقت ندارد. برای اینکه خیلی فروغ را دوست داشتم (من فکر میکنم یک نوع عشق بود) ملاحظه او را میکردم. برای اینکه میدانستم امکان این را ندارد و شرایط را ندارد که سرپرستی کند. در نتیجه وانمود میکردم میتوانم روی پای خودم هم بایستم... یادم هست شبها ساعت هفتهشت باید میرفت تمرین تئاتر داشت. کارهای زیادی داشت. خودم را میزدم به خواب که برود. آدم وقتی عاشق است، دست به هر کاری میزند.
آقای حسین منصوری، شاعر و مترجم در آلمان در ادامه گفتوگو با رادیو فردا درباره چگونگی رفتار و برخورد فروغ فرخزاد، مادرخواندهاش در خانه هم میگوید:
فروغ صحبت میکرد. ولی واقعیتش اینست که وقتی فروغ حضور داشت من یک کلمه هم نمیتوانستم بگویم و این تا به امروز هم برای من یک معما است. من بچه شیرینزبانی بودم. بچه سر حال و آزادی بودم. ولی تنها موجود روی زمین که وقتی در کنار من بود من کاملاً خودم را میبستم فروغ بود. نه از روی ترس. از روی احترام. و فروغ وقتی بود من کاملاً سکوت میکردم. من فقط او را تماشا میکردم. یادم است عادتی داشتم که خودش هم تعجب میکرد. گاهی اوقات مینشست جلوی آینه و خودش را کمی آرایش میکرد. من مینشستم کنار آینه. او خودش را در آینه تماشا میکرد و من او را تماشا میکردم. حتی میپرسید چرا مینشینی مرا تماشا میکنی؟ من آن زمان جوابی نداشتم بدهم.
فروغ موجودی استثنایی بود و من داشتم برای روزهایی که فروغ نیست چهره او را پسانداز میکردم.
یک دفعه هم یادم است میخواست اسم مرا عوض کند. چند تا اسم گفت. اسفندیار یادم مانده. بعد گفت چرا این بچه اصلاً عکسالعملی نشان نمیدهد؟ بعد گفت طوطی میخواهی؟ من شروع کردم به خندیدن. بعد فهمید نه. این اسم عوض کردن کار پرتی است. بچه، حسی برای این کار ندارد. در نتیجه از خیر آن کار گذشت.
آقای حسین منصوری، به عنوان فرزندخوانده فروغ شما چه کردید برای فروغ فرخزاد؟
من الان نزدیک به بیست سال است روی کتابی کار میکنم در مورد زندگی و شخصیت مادرخواندهام. این کتاب را بیست سال پیش میتوانستم بدهم بیرون. در نتیجه کار را محول کردم به زمان. فروغ را معرفی کردن کار سادهای نیست. فروغ خیلی پیچیده است. گذاشتم زمان یواش یواش به من بگوید که چطوری باید او را معرفی کنم. این کتاب دیر یا زود تمام خواهد شد. و خیلی خوشحال میشوم اگر مادرخواندهام را آنطور که شایستهاش بود به اروپاییها معرفی کنم.
«تو اسم چند تا چیز قشنگ را بگو!»
حسین گفت: «ماه، خورشید، گل، بازی.»
همین چهار واژه ماه، خورشید، گل و بازی، فروغ فرخزاد را تکان میدهد و تصمیم میگیرد این کودک شیرینزبان را به فرزندخواندگی خود بپذیرد.
حسین منصوری که هماینک در شهر مونیخ آلمان به کار شاعری و مترجمی سرگرم است، به دعوت یک مرکز فرهنگی به نام «صحنه فرهنگها» به شهر کلن آمد و ضمن نمایش فیلمی از زندگی خود به زبان آلمانی به نام «ماه، خورشید، گل و بازی» با دوستدارانش به گفتوگو پرداخت. این فیلم ۹۰ دقیقهای را فیلمساز آلمانی کلاوس اشتریر ساختهاست.
در این فیلم مستند، حسین منصوری از آشنایی و زندگی خود با فروغ فرخزاد میگوید. در پایان این برنامهٔ دیدار و گفتوگو، همین پرسش چگونگی آشنایی با فروغ فرخزاد را با آقای منصوری در میان گذاشتیم:
حسین منصوری: آشنایی با فروغ خیلی عجیب و غریب بود. اولین دیدار ما در جذامخانه یادم است که او آمد و با پدرم صحبت کرد. پدر من آدم باسوادی بود و نماینده و سخنگوی بیماران بود. خیلی هم به فروغ کمک کرد. وقتی فروغ ازش پرسید که کار را چطوری باید انجام دهد، پدرم به فروغ گفت که تحمل جذام آن قدر سخت نیست که تحمل نگاه تحقیرآمیز مردم سالم.
فروغ این نکته را خوب گرفت و در «خانه سیاه است» به نظر من خیلی خوب به این نکته اشاره دارد. چرا که با خود فروغ در آن جامعه مثل جذامی رفتار کرده بودند. وقتی که آمد با من صحبت کرد، لحظه خیلی عجیب و غریبی بود که خود فروغ هم متوجه شد. وقتی آمدیم به تهران من احساس میکردم که فروغ را همیشه میشناختم. یک حالت خویشاوندی هست که راستش برای خودم هم مشکل است که بگویم این خویشاوندی چه نوع خویشاوندی است. حالت خویشاوندی هم نه فقط با فروغ، با خانواده فروغ...
در گفتوگو با آقای حسین منصوری، فرزندخوانده فروغ فرخزاد، این پرسش هم مطرح شد که در چه سن و سالی بود که دریافت فروغ شاعری بزرگ است:
وقتی ما آمدیم تهران نه اصلاً میدانستم شعر چیست و نه میدانستم شاعر چیست. من فروغ را وقتی شعر میگفت دیده بودم. فروغ زیر لب با خودش حرف میزد و من فکر میکردم جاییاش درد میکند. فروغ وقتی شعر میگفت پریشان بود. ولی وقتی فروغ فوت شد و نصف تهران در آن ۴۰ روز منزل ما میآمدند و میرفتند و بعد روزنامهها و مجلهها و غیره، من آنجا بود که یواش یواش...
یعنی در ده سالگی...
بله در ده سالگی بود که من با عکسهایی که از فروغ میدیدم و یا مطالبی که روزنامهها و مجلهها در مورد او مینوشتند و صحبتهایی که اینجا و آنجا در مورد او میشد، یواش یواش فهمیدم که فروغ شاعر بوده و شعر میگفته. بعد یک کم که بزرگ شدم، شعرها را خواندم و هرچه بیشتر گذشت، بیشتر فهمیدم که فروغ شاعر بوده و یک شاعر استثنایی بوده.
الان وقتی به گذشته فکر میکنید، احساس میکنید بهتر میبود پدر مادر خودتان سالم بودند و نزد پدرمادر خودتان میماندید یا نه، این یک شانس و بختی برای شما بود که فروغ آمد در آن جذامخانه و شما را دید و شما را بهعنوان پسرخوانده پذیرا شد؟
تراخم داشتم. یواش یواش خودم هم داشتم بیمار میشدم. فروغ وقتی مرا آورد تهران چند جلسه برق گذاشت تا چشمهای من خوب شد. من اگر در آن محیط مانده بودم، بیمار میشدم. خیلی روشن است این یک بخت و اقبال استثنایی بود که سرنوشت در راه من گذاشت و من همیشه مدیون فروغ خواهم بود.
در ده سالگی فروغ را از دست دادید، فروغ رفت و بعد متوجه شدید چه هنرمندی از دست رفته. همینطور که در خانواده فرخزاد بزرگ شدید، به احتمال زیاد احساس دلتنگی زیادی نسبت به فروغ داشتید؟
بله روشن است. من یادم است فروغ پیش از آنکه فوت شود یکی دو بار رفتهبود به مسافرت اروپا و یادم است حیات منزل ما یک دریچه داشت و هر روز بارها و بارها میرفتم و از آن دریچه به کوچه نگاه میکردم که فروغ کی میآید. اصلاً به مرور زمان ناراحت بودم. چند ماه طول کشیده بود و نیامده بود. یک روز آمد و تلفن کرد گفت سلام، میدانی من کیام؟ من آنقدر عصبانی بودم با اینکه شناختم نگفتم که فروغی. گفتم که تو افسانهای. افسانه، دختر پوران خواهر فروغ بود. گفت نه منم. بله، خیلی روشن است که احساس دلتنگی بود. ولی خب چه میشود کرد. سرنوشت این طور میخواست که من در ده سالگی او را از دست بدهم.
آیا واقعاً فروغ فرخزاد وقت داشت که به شما برسد و از شما سرپرستی کند؟
خیر. فروغ تنها زندگی میکرد و یک سر داشت و هزار سودا. ولی فکر میکنم در آن لحظه، ندایی به او گفته بود این بچه را ببر تا ببینیم چه پیش آورد روزگار. فروغ شاعر الهامی بود. ما وقتی آمدیم تهران من میدیدم که او اصلاً وقت ندارد. برای اینکه خیلی فروغ را دوست داشتم (من فکر میکنم یک نوع عشق بود) ملاحظه او را میکردم. برای اینکه میدانستم امکان این را ندارد و شرایط را ندارد که سرپرستی کند. در نتیجه وانمود میکردم میتوانم روی پای خودم هم بایستم... یادم هست شبها ساعت هفتهشت باید میرفت تمرین تئاتر داشت. کارهای زیادی داشت. خودم را میزدم به خواب که برود. آدم وقتی عاشق است، دست به هر کاری میزند.
آقای حسین منصوری، شاعر و مترجم در آلمان در ادامه گفتوگو با رادیو فردا درباره چگونگی رفتار و برخورد فروغ فرخزاد، مادرخواندهاش در خانه هم میگوید:
فروغ صحبت میکرد. ولی واقعیتش اینست که وقتی فروغ حضور داشت من یک کلمه هم نمیتوانستم بگویم و این تا به امروز هم برای من یک معما است. من بچه شیرینزبانی بودم. بچه سر حال و آزادی بودم. ولی تنها موجود روی زمین که وقتی در کنار من بود من کاملاً خودم را میبستم فروغ بود. نه از روی ترس. از روی احترام. و فروغ وقتی بود من کاملاً سکوت میکردم. من فقط او را تماشا میکردم. یادم است عادتی داشتم که خودش هم تعجب میکرد. گاهی اوقات مینشست جلوی آینه و خودش را کمی آرایش میکرد. من مینشستم کنار آینه. او خودش را در آینه تماشا میکرد و من او را تماشا میکردم. حتی میپرسید چرا مینشینی مرا تماشا میکنی؟ من آن زمان جوابی نداشتم بدهم.
فروغ موجودی استثنایی بود و من داشتم برای روزهایی که فروغ نیست چهره او را پسانداز میکردم.
یک دفعه هم یادم است میخواست اسم مرا عوض کند. چند تا اسم گفت. اسفندیار یادم مانده. بعد گفت چرا این بچه اصلاً عکسالعملی نشان نمیدهد؟ بعد گفت طوطی میخواهی؟ من شروع کردم به خندیدن. بعد فهمید نه. این اسم عوض کردن کار پرتی است. بچه، حسی برای این کار ندارد. در نتیجه از خیر آن کار گذشت.
آقای حسین منصوری، به عنوان فرزندخوانده فروغ شما چه کردید برای فروغ فرخزاد؟
من الان نزدیک به بیست سال است روی کتابی کار میکنم در مورد زندگی و شخصیت مادرخواندهام. این کتاب را بیست سال پیش میتوانستم بدهم بیرون. در نتیجه کار را محول کردم به زمان. فروغ را معرفی کردن کار سادهای نیست. فروغ خیلی پیچیده است. گذاشتم زمان یواش یواش به من بگوید که چطوری باید او را معرفی کنم. این کتاب دیر یا زود تمام خواهد شد. و خیلی خوشحال میشوم اگر مادرخواندهام را آنطور که شایستهاش بود به اروپاییها معرفی کنم.