برای شناخت جمهوری اسلامی و بنیانگذاران آن در کنار توجه به مواد رسانههای رسمی، قوانین و سیاستها، و وضعیت جاری جامعه می توان به خاطرات باورمندان و عوامل این رژیم بالاخص آنها که به ترور و قتل دست زدهاند رجوع کرد. باورمندان و عوامل رژیم جمهوری اسلامی که به قتل مخالفان خود دست زدهاند از این اعمال خود همانند نوشیدن یک لیوان آب سخن میگویند.
نکته بسیار جالب در چهار داستان کاملاً واقعی که میآید آن است که آدمکشان مکتبی با افتخار از اقدامات خود سخن میگویند و از اینکه این اعمال را انجام دادهاند به هیچ وجه احساس پشیمانی نمیکنند. اسلامگرایی این مشخصه یا افتخار به کشتن مخالف را به این افراد اعطا کرده است.
کسانی که به قدرت تخریب اسلامگرایی واقف نیستند و هنوز آن را در جهان امروز جدی نمیگیرند یا میاندیشند باید با آن همزیستی پیدا کرد باید این داستانهای کاملاً واقعی را به دقت بخوانند. اسلامگرایان، مخالف و غیر خود را مستحق مرگ میدانند و فکر میکنند که با این عمل دارند به وظیفه الهی خویش عمل میکنند.
علاوه بر سطح فردی به وجه ساختاری این اعمال نیز باید توجه کرد. ترور و کشتن مخالفان بخشی از ایدئولوژی جمهوری اسلامی است و این رژیم بر این گونه اعمال بنا شده است. دستگاه امنیتی رژیم اصولاً با آموزه حذف مخالفان اداره میشود.
هر گروهی نیز که از این حکومت جدا شده بلافاصله وجه تمایز خود را با محکوم کردن این گونه اعمال اعلام کرده است. قدرتمندترین جراحان نیز توانایی بیرون کشیدن این غده را از دل جمهوری اسلامی ندارند چون ترور مخالف و حذف دگراندیش و دگرباش حتی در سطوح میلیونی در گوشت و پوست و خون این نظام است.
این چهار روایت مستند از این جهت انتخاب شدهاند که اقدام به ترور سه چهره کلیدی در تاریخ معاصر ایران یعنی شاپور بختیار، حسین فاطمی، و احمد کسروی و نیز فردی معمولی از عوامل رژیم پهلوی (به روایت محسن رفیقدوست) را توسط باورمندان به حکومت اسلامی تصویر میکنند.
سالهای ذکر شده، سال وقوع این جنایات هستند. همچنین ترورکنندگان از اعضای بلندپایه حکومت (رفیقدوست راننده خمینی در روز ورود به ایران و بعداً رئیس بنیاد مستضعفان)، عناصر لبنانی رژیم (انیس نقاش) و اعضای بلند پایه فداییان اسلام یا پدران معنوی جمهوری اسلامی (محمد واحدی و محمد مهدی عبد خدایی) بودهاند.
از تعداد بسیار زیادی کسانی که در عملیات ترور برای بنیاد گذاشتن و بقای جمهوری اسلامی مشارکت داشتهاند تعداد بسیار اندکی از آنان به بیان خاطرات خود پرداختهاند. آنها که زبان به سخن گشودهاند دو دستهاند: آنها که ترورهایشان به دوران پهلوی باز میگردد و شرح حال خود را به عنوان بخشی از تاریخ مبارزه خود بیان میکنند، و آنها که ایرانی نبوده و در جامعه ایران نیازی به حفظ آبرو ندارند.
برای شناخت درستی از انگیزهها و شرایط و پیش زمینههای ترور باید منتظر خاطرات افراد بیشتری از عاملان جمهوری اسلامی بود تا پس از احساس اقتدار- یا در صورت سقوط رژیم، در دادگاههای علنی- به بیان خاطرات خود بپردازند.
در صورت احساس اقتدار ناشی از سرکوب یا برگزاری دادگاه، هزاران داستان از عوامل کلیدی جمهوری اسلامی در مورد چگونگی قتل مخالفان منتشر و بر بخشهایی تاریک از تاریخ معاصر ایران نوری افکنده خواهد شد.
انیس نقاش، ۱۳۵۹
محسن رفیقدوست، بعد از خرداد ۱۳۴۲
محمدمهدی عبدخدایی، ۱۳۳۰
محمد واحدی، ۱۳۲۴
نکته بسیار جالب در چهار داستان کاملاً واقعی که میآید آن است که آدمکشان مکتبی با افتخار از اقدامات خود سخن میگویند و از اینکه این اعمال را انجام دادهاند به هیچ وجه احساس پشیمانی نمیکنند. اسلامگرایی این مشخصه یا افتخار به کشتن مخالف را به این افراد اعطا کرده است.
کسانی که به قدرت تخریب اسلامگرایی واقف نیستند و هنوز آن را در جهان امروز جدی نمیگیرند یا میاندیشند باید با آن همزیستی پیدا کرد باید این داستانهای کاملاً واقعی را به دقت بخوانند. اسلامگرایان، مخالف و غیر خود را مستحق مرگ میدانند و فکر میکنند که با این عمل دارند به وظیفه الهی خویش عمل میکنند.
علاوه بر سطح فردی به وجه ساختاری این اعمال نیز باید توجه کرد. ترور و کشتن مخالفان بخشی از ایدئولوژی جمهوری اسلامی است و این رژیم بر این گونه اعمال بنا شده است. دستگاه امنیتی رژیم اصولاً با آموزه حذف مخالفان اداره میشود.
هر گروهی نیز که از این حکومت جدا شده بلافاصله وجه تمایز خود را با محکوم کردن این گونه اعمال اعلام کرده است. قدرتمندترین جراحان نیز توانایی بیرون کشیدن این غده را از دل جمهوری اسلامی ندارند چون ترور مخالف و حذف دگراندیش و دگرباش حتی در سطوح میلیونی در گوشت و پوست و خون این نظام است.
این چهار روایت مستند از این جهت انتخاب شدهاند که اقدام به ترور سه چهره کلیدی در تاریخ معاصر ایران یعنی شاپور بختیار، حسین فاطمی، و احمد کسروی و نیز فردی معمولی از عوامل رژیم پهلوی (به روایت محسن رفیقدوست) را توسط باورمندان به حکومت اسلامی تصویر میکنند.
سالهای ذکر شده، سال وقوع این جنایات هستند. همچنین ترورکنندگان از اعضای بلندپایه حکومت (رفیقدوست راننده خمینی در روز ورود به ایران و بعداً رئیس بنیاد مستضعفان)، عناصر لبنانی رژیم (انیس نقاش) و اعضای بلند پایه فداییان اسلام یا پدران معنوی جمهوری اسلامی (محمد واحدی و محمد مهدی عبد خدایی) بودهاند.
از تعداد بسیار زیادی کسانی که در عملیات ترور برای بنیاد گذاشتن و بقای جمهوری اسلامی مشارکت داشتهاند تعداد بسیار اندکی از آنان به بیان خاطرات خود پرداختهاند. آنها که زبان به سخن گشودهاند دو دستهاند: آنها که ترورهایشان به دوران پهلوی باز میگردد و شرح حال خود را به عنوان بخشی از تاریخ مبارزه خود بیان میکنند، و آنها که ایرانی نبوده و در جامعه ایران نیازی به حفظ آبرو ندارند.
برای شناخت درستی از انگیزهها و شرایط و پیش زمینههای ترور باید منتظر خاطرات افراد بیشتری از عاملان جمهوری اسلامی بود تا پس از احساس اقتدار- یا در صورت سقوط رژیم، در دادگاههای علنی- به بیان خاطرات خود بپردازند.
در صورت احساس اقتدار ناشی از سرکوب یا برگزاری دادگاه، هزاران داستان از عوامل کلیدی جمهوری اسلامی در مورد چگونگی قتل مخالفان منتشر و بر بخشهایی تاریک از تاریخ معاصر ایران نوری افکنده خواهد شد.
انیس نقاش، ۱۳۵۹
«من از حرف زدن درباره این قضیه ترس و شرم ندارم. این جزو افتخارات من است. ... خبرنگارهای فرانسوی زمانی که به من مراجعه میکنند و در صحبتهای خود با من، واژه تروریست را به کار میبرند در پاسخ به آنها میگویم: مگر فرانسویها مرتکب هیچ قتلی نشدهاند؟ بعدش تک تک ترورهایی را که فرانسه مرتکب شده بود برایشان نام میبرم.
زمانی که در زندان فرانسه بودم، یک هواپیمای آن کشور در آسمان منفجر شد. اینها گفتند کار ایران است و آمدند سراغ من که در زندان بودم.افسر اطلاعاتی آمد تا از من بازجویی کند، به او گفتم اصلاً فرض کن من جزو اطلاعات هستم و مافوقم به من دستور داده که بختیار را ترور کنم. من هم مثل تمام افسران اطلاعاتی دستور را اجرا کردم، شما هم در الجزایر، سوئیس و... فلان کار و بهمان کار را کردهاید و ۵۰ فقره از ترورهای دستگاه اطلاعاتی فرانسه را در کل دنیا ردیف کردم. طرف خسته شد رفت و استراحت کرد، بعد دوباره برگشت به من گفت: سلام همکار.
در بازجوییها به آن افسر تأکید کردم که فرق من با شما این است که من ترور بختیار را بر اساس اعتقادات خودم انجام داده ام، ولی شما عقیده ندارید و فقط دستورات مافوقتان را اجرا میکنید، من حق دارم که از اسلام خود دفاع کنم. شاپور بختیار در حال تدارک کودتا علیه ایران بود، او حتی برای انجام این کار ۵۰ میلیون دلار از صدام کمک گرفته بود و امریکا نیز از او پشتیبانی میکرد.
... حکم اعدام بختیار صادر شد. من به بچهها میگفتم که باید هرچه زودتر عمل کنید چون این آدم خطرناکی است ولی آنها هیچ اطلاعات و کانالی نداشتند. بهشان گفتم که من تجربه کار عملیاتی دارم و این کار را برعهده میگیرم. رفتم و کار شناسایی را انجام دادم و بعد از دو هفته بازگشتم و خبرشان کردم که منزل بختیار را پیدا کردهام و حتی توانستم با ایشان مصاحبه کنم.
طرح مدونی برای اجرای حکم اعدام بختیار تهیه کردم و دست به کار اجرایی کردن آن شدم که متأسفانه آقای خلخالی مرتکب اشتباه شد و در مصاحبه مدعی شد که برای اجرای حکم اعدام شاپور بختیار به پاریس، کماندو فرستادهام. این گونه شد که شاپور بختیار نه جواب تلفن میداد و نه وقت ملاقات و محافظین او نیز افزایش پیدا کردند
به این ترتیب وقت ملاقاتی که با او گذاشته بودم و قرار بود همانجا کار را تمام کنم منتفی شد. همزمان با من تماس گرفتند و گفتند که اینجا به شدت از بابت کودتا نگرانی وجود دارد و باید هر چه زودتر بختیار کشته شود.
به این ترتیب حجت بر من تمام شد و بر خودم واجب دیدم که هر کاری از دستم بر میآید انجام بدهم. یک اسلحه هفت میلیمتری با صدا خفهکن تهیه کردم و رفتم سراغ بختیار. اما اینها شک کردند و در ساختمان را به رویم باز نکردند.
من هم بلافاصله تصمیم گرفتم با گلوله قفل در را بشکنم و بروم داخل. اما چون در دفتر بختیار ضد گلوله بود، هیچ کاری نتوانستم بکنم.یکی از دو گلولهای که به من خورد، متعلق به سلاح خودم بود که به در شلیک کردم و کمانه کرد و برگشت سمت خودم. بعد هم که با پلیس فرانسه درگیر شدم و یک گلوله دیگر هم خوردم و دستگیر شدم.
...اگر پختگی حال حاضر را داشتم نقشه ترور بختیار را به طور حتم تغییر میدادم. در زمان وقوع ترور به علت کمبود وقت نتیجه عملیات ناموفق شد، اگر دو یا سه هفته صبر میکردیم و لوازم مناسب انتخاب مینمودیم نتیجه این عملیات بهتر از این حاصل میشد.
برنامه ترور بر این اساس بود که من به همراه دو نفر دیگر از همراهانم به عنوان خبرنگار وارد اتاق بختیار شده و در حین مصاحبه با اسلحه صدا خفه کن او و همراهش را بدون اینکه صدایی بلند شود ترور کنیم به طوری که پلیسهای نگهبان جلوی منزل او متوجه نشوند. اما متأسفانه با اشتباه آقای خلخالی و صحبتی که انجام دادند، دیگر بختیار نه وقت مصاحبه میداد و حتی تلفنهای ما را پاسخ نمیداد. محافظهای بختیار نیز افزایش پیدا کرد.
ما مجبور شدیم که ابتدا با کشتن افراد پلیس در جلوی در منزل بختیار به زور وارد خانه او شویم و به زور تا پشت در اتاق بختیار نیز نفوذ کردیم ولی هرچه تلاش کردم نتوانستم وارد اتاقی که بختیار در آن حضور داشت بشوم، تا چهار ماه در زندان داشتم دیوانه میشدم که چطور نتوانستهام یک در را باز کنم تا اینکه در دادگاه قاضی عکسهای مربوط به در اتاق را نشان داد که از لایههای آهن ضد آتش تشکیل شده است لذا متوجه شدم که تلاش برای بازکردن آن بیهوده بوده است.» (روزنامه ایران، ۲۲ شهریور ۱۳۸۹)
زمانی که در زندان فرانسه بودم، یک هواپیمای آن کشور در آسمان منفجر شد. اینها گفتند کار ایران است و آمدند سراغ من که در زندان بودم.افسر اطلاعاتی آمد تا از من بازجویی کند، به او گفتم اصلاً فرض کن من جزو اطلاعات هستم و مافوقم به من دستور داده که بختیار را ترور کنم. من هم مثل تمام افسران اطلاعاتی دستور را اجرا کردم، شما هم در الجزایر، سوئیس و... فلان کار و بهمان کار را کردهاید و ۵۰ فقره از ترورهای دستگاه اطلاعاتی فرانسه را در کل دنیا ردیف کردم. طرف خسته شد رفت و استراحت کرد، بعد دوباره برگشت به من گفت: سلام همکار.
در بازجوییها به آن افسر تأکید کردم که فرق من با شما این است که من ترور بختیار را بر اساس اعتقادات خودم انجام داده ام، ولی شما عقیده ندارید و فقط دستورات مافوقتان را اجرا میکنید، من حق دارم که از اسلام خود دفاع کنم. شاپور بختیار در حال تدارک کودتا علیه ایران بود، او حتی برای انجام این کار ۵۰ میلیون دلار از صدام کمک گرفته بود و امریکا نیز از او پشتیبانی میکرد.
... حکم اعدام بختیار صادر شد. من به بچهها میگفتم که باید هرچه زودتر عمل کنید چون این آدم خطرناکی است ولی آنها هیچ اطلاعات و کانالی نداشتند. بهشان گفتم که من تجربه کار عملیاتی دارم و این کار را برعهده میگیرم. رفتم و کار شناسایی را انجام دادم و بعد از دو هفته بازگشتم و خبرشان کردم که منزل بختیار را پیدا کردهام و حتی توانستم با ایشان مصاحبه کنم.
طرح مدونی برای اجرای حکم اعدام بختیار تهیه کردم و دست به کار اجرایی کردن آن شدم که متأسفانه آقای خلخالی مرتکب اشتباه شد و در مصاحبه مدعی شد که برای اجرای حکم اعدام شاپور بختیار به پاریس، کماندو فرستادهام. این گونه شد که شاپور بختیار نه جواب تلفن میداد و نه وقت ملاقات و محافظین او نیز افزایش پیدا کردند
به این ترتیب وقت ملاقاتی که با او گذاشته بودم و قرار بود همانجا کار را تمام کنم منتفی شد. همزمان با من تماس گرفتند و گفتند که اینجا به شدت از بابت کودتا نگرانی وجود دارد و باید هر چه زودتر بختیار کشته شود.
به این ترتیب حجت بر من تمام شد و بر خودم واجب دیدم که هر کاری از دستم بر میآید انجام بدهم. یک اسلحه هفت میلیمتری با صدا خفهکن تهیه کردم و رفتم سراغ بختیار. اما اینها شک کردند و در ساختمان را به رویم باز نکردند.
من هم بلافاصله تصمیم گرفتم با گلوله قفل در را بشکنم و بروم داخل. اما چون در دفتر بختیار ضد گلوله بود، هیچ کاری نتوانستم بکنم.یکی از دو گلولهای که به من خورد، متعلق به سلاح خودم بود که به در شلیک کردم و کمانه کرد و برگشت سمت خودم. بعد هم که با پلیس فرانسه درگیر شدم و یک گلوله دیگر هم خوردم و دستگیر شدم.
...اگر پختگی حال حاضر را داشتم نقشه ترور بختیار را به طور حتم تغییر میدادم. در زمان وقوع ترور به علت کمبود وقت نتیجه عملیات ناموفق شد، اگر دو یا سه هفته صبر میکردیم و لوازم مناسب انتخاب مینمودیم نتیجه این عملیات بهتر از این حاصل میشد.
برنامه ترور بر این اساس بود که من به همراه دو نفر دیگر از همراهانم به عنوان خبرنگار وارد اتاق بختیار شده و در حین مصاحبه با اسلحه صدا خفه کن او و همراهش را بدون اینکه صدایی بلند شود ترور کنیم به طوری که پلیسهای نگهبان جلوی منزل او متوجه نشوند. اما متأسفانه با اشتباه آقای خلخالی و صحبتی که انجام دادند، دیگر بختیار نه وقت مصاحبه میداد و حتی تلفنهای ما را پاسخ نمیداد. محافظهای بختیار نیز افزایش پیدا کرد.
ما مجبور شدیم که ابتدا با کشتن افراد پلیس در جلوی در منزل بختیار به زور وارد خانه او شویم و به زور تا پشت در اتاق بختیار نیز نفوذ کردیم ولی هرچه تلاش کردم نتوانستم وارد اتاقی که بختیار در آن حضور داشت بشوم، تا چهار ماه در زندان داشتم دیوانه میشدم که چطور نتوانستهام یک در را باز کنم تا اینکه در دادگاه قاضی عکسهای مربوط به در اتاق را نشان داد که از لایههای آهن ضد آتش تشکیل شده است لذا متوجه شدم که تلاش برای بازکردن آن بیهوده بوده است.» (روزنامه ایران، ۲۲ شهریور ۱۳۸۹)
محسن رفیقدوست، بعد از خرداد ۱۳۴۲
«غروبی داشتم میرفتم توی خیابان صاحب جم، هوا تازه تاریک شده بود . دیدم این ساواکی دارد از بالا میآید طرف پایین . معلوم هم هست که مست است. خلاصه دنبال او رفتیم و خانهاش را توی آن خیابان ، که معروف بود به چها راه سوسکی یاد گرفتیم . یکی دو بار دیگر من او را دیدم بعد دیگر اصلاً تصمیم گرفتم که یک بلایی سر این بیاورم.
البته خیلی هم نامنظم میآمد. معمولاً شبها ساعت ۹:۳۰ تا ۱۰ میآمد میرفت خانهاش. یک جلسه رفته بودم مشهد خدمت حضرت آیتالله العظمی میلانی. داستان را به صورت کلی برای ایشان [گفتم] که یک همچین شخصی این جوری کرده و اگر که مثلاً این دست حاکم اسلام بیفتد، با این چکار میکنند ؟ ایشان فرمودند: این جور اشخاص مهدورالدم هستند، اینها ظلمه هستند، اینها عمله ظلم هستند. بعد از چند وقت موضوع را به صورت بازتری خدمت مرحوم آیتالله مطهری عرض کردم.
بعد به طریق دیگری این جریان را خدمت حضرت آیتالله مهدوی کنی، که الحمدالله در قید حیات هستند و خدا ایشان را طول عمر بدهد، عرض کردم. از حرفهای هر سه تای اینها دریافتم که این آدم، کشتنی است. توی یک جلسهای موضوع را به مرحوم اندرزگو گفتم؛ اندرزگو گفت: همه اینها کشتنی هستند، اما کاری نکنید که مثلاً به خاطر این گیر بیفتی چون ما اگر قرار باشد که گیر بیفتیم، بگذار برای کارهای بالاتر گیر بیفتیم که ان شاءالله خدا قبول کند.
یک شبی که به شدت باران میآمد، شاید یکی از شبهایی بود که توی تهران کمتر آن جور باران میآید. البته من چند شبی کشیک او را کشیدم با یک چماق حسابی و چون کمتر شبی بود که این مست نباشد. بالاخره او، از ماشین پیاده شد، میخواست برود خانهاش. من مخفی شده بودم و با چماق زدم توی سر این. او افتاد و یک هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سر و کله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم . فردای آن روز شایع شد که یک جنازهای توی میدان شوش توی آبها پیدا شده و ان شاءالله خدا قبول کند .» (پایگاه اینترنتی مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳ خرداد ۱۳۸۶)
البته خیلی هم نامنظم میآمد. معمولاً شبها ساعت ۹:۳۰ تا ۱۰ میآمد میرفت خانهاش. یک جلسه رفته بودم مشهد خدمت حضرت آیتالله العظمی میلانی. داستان را به صورت کلی برای ایشان [گفتم] که یک همچین شخصی این جوری کرده و اگر که مثلاً این دست حاکم اسلام بیفتد، با این چکار میکنند ؟ ایشان فرمودند: این جور اشخاص مهدورالدم هستند، اینها ظلمه هستند، اینها عمله ظلم هستند. بعد از چند وقت موضوع را به صورت بازتری خدمت مرحوم آیتالله مطهری عرض کردم.
بعد به طریق دیگری این جریان را خدمت حضرت آیتالله مهدوی کنی، که الحمدالله در قید حیات هستند و خدا ایشان را طول عمر بدهد، عرض کردم. از حرفهای هر سه تای اینها دریافتم که این آدم، کشتنی است. توی یک جلسهای موضوع را به مرحوم اندرزگو گفتم؛ اندرزگو گفت: همه اینها کشتنی هستند، اما کاری نکنید که مثلاً به خاطر این گیر بیفتی چون ما اگر قرار باشد که گیر بیفتیم، بگذار برای کارهای بالاتر گیر بیفتیم که ان شاءالله خدا قبول کند.
یک شبی که به شدت باران میآمد، شاید یکی از شبهایی بود که توی تهران کمتر آن جور باران میآید. البته من چند شبی کشیک او را کشیدم با یک چماق حسابی و چون کمتر شبی بود که این مست نباشد. بالاخره او، از ماشین پیاده شد، میخواست برود خانهاش. من مخفی شده بودم و با چماق زدم توی سر این. او افتاد و یک هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سر و کله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم . فردای آن روز شایع شد که یک جنازهای توی میدان شوش توی آبها پیدا شده و ان شاءالله خدا قبول کند .» (پایگاه اینترنتی مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳ خرداد ۱۳۸۶)
محمدمهدی عبدخدایی، ۱۳۳۰
«به محض اینکه ماشه اسلحه را کشیدم، اسلحه را بر زمین انداختم. در آن زمان آقای عباس گودرزی نامی بود که در تجریش جگر میفروخت و بهش میگفتند «عباس جیگرکی» که خم میشود و اسلحه را برمیدارد که مردم به سمتش هجوم میبرند و او را میزنند. من در تمام این صحنهها حاضر بودم چون کسی باورش نمیشد که یک نوجوان ۱۵ ساله با کلت کمری دکتر فاطمی را زده باشد. ... ایستادم و تکبیر گفتم. پس از این بود که جمعیت به طرف من برگشتند.» (یزد فردا، ۲۰ آبان ۱۳۸۷)
محمد واحدی، ۱۳۲۴
«روز بیستم اسفند ماه ۱۳۲۴ بود و ساعت بزرگ دادگستری ۹:۱۰ را اعلام مینمود. آقای بلیغ بازپرس دادگستری که دستور احضار کسروی را داده بود در اطاق کار خود نشسته بود. دادگستری در محاصره قوای انتظامی بود و در سالنها و کریدورهای دادگستری مأمورین برای جلوگیری از حمله به کسروی و دوستانش قدم میزدند.
کسروی به اتفاق گروه رزمنده، که افرادی مسلح متجاوز از ۱۰ نفر بودند که قوه اجرائیه و محافظین کسروی بودند، و قریب ۵۰ نفر دوستانش در حراست مأمورین به دادگستری وارد و به اطاق آقای بلیغ رفت. از طرف دیگر یک عده جوان غیور که مناظر اهانتهای کسروی به ساحت قدس پیغمبر (ص) و ائمه اطهار (ع) و سوزانیدن قرآن مقدس و مفاتیحالجنان یک انقلابی درونی در آنجا ایجاد کرده بود و صمیمیت به پیشگاه منزه اولیای دین آنها را به ازخود گذشتگی وا داشته بود و هیچ چیز جز محور آثار دشمن معاند اسلام نمیفهمیدند، وارد دادگستری شدند. هرچه انجام عمل نزدیکتر میشد، جوشش و عصبانیت اینها زیادتر می شد و هرچه به کسروی و دوستانش نزدیکتر میشدند بیشتر آماده انجام وظیفه میشدند.
آقای بلیغ مشغول بازپرسی و کسروی به پاسخ سرگرم بود ولی کسروی و دوستانش مضطرب بودند. سربازان در اطاق بازپرسی کشیک میدادند. ناگهان با مهارت و رشادت عجیبی در اطاق باز شد و آقای مظفری قدم به درون اطاق گذاشت. به دنبال ایشان مرحوم سیدحسین امامی و آقای سیدعلی محمد امامی قبل از اینکه مأمورین به خود آیند، وارد اطاق شدند.
مأمورین به اطاق هجوم آوردند ولی همانطور که قبلاً ذکر شد آن درجهدار ارتش رل خود را به نحو احسن بازی کرد و به مأمورین با عصبانیت و شدت وحدت تمامی دستور داد که زود از اطراف اطاق پراکنده شوند. این دستور که با خشونت توأم بود و صدای تیرهایی که از درون اطاق شنیده میشد و سربازان را به وحشت انداخته بود، دیگر مجال فکر به آنها و افسرشان نداد که آیا این افسر کیست؟ و از کجا آمده؟ و برای چه دستور میدهد که
دخالت نکنند؟
دادگستری به هم ریخت و صدای تیر پی در پی به گوش میرسید. اعضای دادگستری را متوحش کرده عدهای پا به فرار گذارده و عدهای هم اطاقها را از درون قفل کرده بودند، کسی نمیدانست چه خبر شده [است]. سربازان و مراجعین دادگستری هم از در دادگستری خارج میشدند.
منظره بسیار عجیبی ایجاد شده بود و دوستان کسروی او را تنها گذارده و فرار کرده بودند. در همان وهله اول آقای بلیغ بازپرس، در اثر وحشت عارضه بیهوش گردیده و از روی صندلی به زمین افتاده بود و این جریان در روزنامه و مجلات روز منعکس گردیده بود. کسروی از پای درآمد و حدادپور هم که در اطاق بازپرسی بود و از ترس جان خویش اسلحه کشیده و حمله کرده بود، نیز کشته شد.» (عملکردها و فعالیتهای جمعیت فداییان اسلام، سایت تبیان)
کسروی به اتفاق گروه رزمنده، که افرادی مسلح متجاوز از ۱۰ نفر بودند که قوه اجرائیه و محافظین کسروی بودند، و قریب ۵۰ نفر دوستانش در حراست مأمورین به دادگستری وارد و به اطاق آقای بلیغ رفت. از طرف دیگر یک عده جوان غیور که مناظر اهانتهای کسروی به ساحت قدس پیغمبر (ص) و ائمه اطهار (ع) و سوزانیدن قرآن مقدس و مفاتیحالجنان یک انقلابی درونی در آنجا ایجاد کرده بود و صمیمیت به پیشگاه منزه اولیای دین آنها را به ازخود گذشتگی وا داشته بود و هیچ چیز جز محور آثار دشمن معاند اسلام نمیفهمیدند، وارد دادگستری شدند. هرچه انجام عمل نزدیکتر میشد، جوشش و عصبانیت اینها زیادتر می شد و هرچه به کسروی و دوستانش نزدیکتر میشدند بیشتر آماده انجام وظیفه میشدند.
آقای بلیغ مشغول بازپرسی و کسروی به پاسخ سرگرم بود ولی کسروی و دوستانش مضطرب بودند. سربازان در اطاق بازپرسی کشیک میدادند. ناگهان با مهارت و رشادت عجیبی در اطاق باز شد و آقای مظفری قدم به درون اطاق گذاشت. به دنبال ایشان مرحوم سیدحسین امامی و آقای سیدعلی محمد امامی قبل از اینکه مأمورین به خود آیند، وارد اطاق شدند.
مأمورین به اطاق هجوم آوردند ولی همانطور که قبلاً ذکر شد آن درجهدار ارتش رل خود را به نحو احسن بازی کرد و به مأمورین با عصبانیت و شدت وحدت تمامی دستور داد که زود از اطراف اطاق پراکنده شوند. این دستور که با خشونت توأم بود و صدای تیرهایی که از درون اطاق شنیده میشد و سربازان را به وحشت انداخته بود، دیگر مجال فکر به آنها و افسرشان نداد که آیا این افسر کیست؟ و از کجا آمده؟ و برای چه دستور میدهد که
دخالت نکنند؟
دادگستری به هم ریخت و صدای تیر پی در پی به گوش میرسید. اعضای دادگستری را متوحش کرده عدهای پا به فرار گذارده و عدهای هم اطاقها را از درون قفل کرده بودند، کسی نمیدانست چه خبر شده [است]. سربازان و مراجعین دادگستری هم از در دادگستری خارج میشدند.
منظره بسیار عجیبی ایجاد شده بود و دوستان کسروی او را تنها گذارده و فرار کرده بودند. در همان وهله اول آقای بلیغ بازپرس، در اثر وحشت عارضه بیهوش گردیده و از روی صندلی به زمین افتاده بود و این جریان در روزنامه و مجلات روز منعکس گردیده بود. کسروی از پای درآمد و حدادپور هم که در اطاق بازپرسی بود و از ترس جان خویش اسلحه کشیده و حمله کرده بود، نیز کشته شد.» (عملکردها و فعالیتهای جمعیت فداییان اسلام، سایت تبیان)