فرمودند قرمزته یا آبیته؟

به شوخی پرسیدند «تو قرمزته یا آبیته؟» عرض کردم «زرشکیته!» کلی با حضرت آقا دوتایی خندیدیم.

خاطرات وحیدالعظما، علمدار آقا (۲۸)
سه‌شنبه

احضار فرمودند. راجع به خودسوزی دختری که می‌خواسته برود تماشای فوتبال خاطرشان آزرده بود. فرمودند: حالا درست، ولی انصافاً حقش سوختن و کشته شدن نبود.
بعد سری به افسوس تکان فرمودند و ادامه فرمودند: بگو یک حوضچه‌هایی جلوی ورزشگاه‌ها و دادسرا و اینجور جاها که احتمال خودسوزی هست، درست کنند، اینها که برای سیاه‌نمایی خودشان را آتش می‌زنند، یک مقدار معینی که سوختند، بگیرند بیندازندشان توی حوضچه، خاموش شوند.
با مهربانی اضافه فرمودند: ولی طوری نباشد که بعدش یارو توی آب خفه شود.
خنده ملیحی فرمودند.

عرض کردم «می‌فرمایید برای سیاه‌نمایی خود را آتش زده؟» فرمودند «این البته آبی‌نمایی کرده. این خودش خوب است. دو دستگی همیشه خوب است. نفاق است. دخترک طرفدار تیم آبی‌پوش‌ها بوده. این خودش قرمزپوش‌ها را می‌تاراند، وگرنه الان آنها هم شلوغش می‌کردند ولی حالا می‌گویند به ما چه. از اول فکر درستی بوده که اسمش دختر آبی شده. خوب عمل شده. تفرقه مفید است. یکی قرمز، یکی آبی، یکی اصولی، یکی اصلاحی، یکی شاهی، یکی ملکه‌ای، یکی چپ، یکی کج، یکی راست، یکی دروغ، یکی چاخان، یکی میانه‌رو، یکی زیاده‌رو، یکی توی پیاده‌رو .... جمهوری اسلامی به همه اینها مدیون است. وحدت کلمه‌ای که امام می‌گفت خدا نکند حاصل شود.»

بعد به شوخی پرسیدند «تو قرمزته یا آبیته؟» عرض کردم «زرشکیته!» کلی با حضرت آقا دوتایی خندیدیم. البته همیشه حضرت آقا بیشتر می‌خندند. من یک جایی خودم را جمع و جور می‌کنم.

چهارشنبه

رفته بودم برای قمه‌زنی. احضار فرمودند. قمه را دادم یکی از برادران بزند، رفتم خدمتشان.
البته قمه زدنم همیشه نمایشی است. این است که وقتی با تعجب فرمودند «تو که هیچوقت قمه نمی‌زنی»، عرض کردم «قربان من دستم خراش بردارد سه روز بستری می‌شوم، ولی برای حفظ کیان اسلام قاطی جماعت می‌شویم، خون به سر و صورتمان می‌مالیم که دیگران تشویق به قمه زدن شوند.»

آقا خوششان آمد. به شوخی فرمودند «به حق پنج تن امیدوارم حقه‌بازی‌ات به درگاه اولیاءالله قبول افتد.» عرض کردم «آمین یا رب العالمین.»

- علمدار، صدایت کردم برای یک امر داخلی. جمعیت ما چقدر است؟
- قربان تمام پرسنل بیت با سکیوریتی و تکیه شعرخوانی و باند آقا مجتبی و سربازان گمنام امام زمان و اردنانس آشپزخانه .....

حرفم را قطع فرمودند:

- جمعیت کشور را می‌گویم!
- آهان، بعله، جمعیت کشور در حال حاضر بدون احتساب سوریه و فلسطین و بورکینافاسو، هشتاد و یک و شانزده هزار.
- بیلیون انشاءالله.
- چیزی نمانده قربان.
- حالا از این جمعیت فکر می‌کنی چند نفرشان با من مخالف باشند؟

بدون اینکه منتظر جواب من باشند خودشان فرمودند:

- چهارده نفر!
عرض کردم فکر نمی‌کنم. فرمودند نامه‌شان هست.

آقا از زیر تشکچه یک ورق کاغذ درآوردند فرمودند «ببین!». عرض کردم «دروغ چرا، من این را دو هفته پیش دیده بودم.» با دلخوری فرمودند: «چرا به من نگفتی؟» عرض کردم «می‌خواستم خبر نهایی‌اش را بیاورم خدمتتان.» فرمودند «به هر حال امروز با تأخیر برای من آورده‌اند.»

عرض کردم «من دستورات لازم را به موقعش داده ام.» فرمودند «ولی اینها که هنوز زنده اند.» عرض کردم «شرمنده!»

فرمودند: «ولی ببین علمدار، برای بنده اهمیتی ندارد. چهارده تا شتر در خواب چهارده کیلو پنبه دانه دیده‌اند. خواسته‌اند بنده استعفا بدهم. چهارده نفر هم نیستند، احتمالاً پانزده نفرند.»

پرسیدم: «نفر پانزدهم؟» با خنده فرمودند: «نگران نباش، تو نیستی!»

بعد فرمودند: «وظیفه دستگاه‌های اطلاعاتی است که خودشان نفر پانزدهم را پیدا کنند. یعنی هرکس را به هر بهانه دستگیر می‌کنند ازش بکشند بیرون که او نفر پانزدهم هست یا نه؟ اگر گفت نیستم، قبول نکنند. آنقدر فشار بیاورند که مُقُر بیاید، بگوید هستم! وقتی قبول کرد، بگردند دنبال نفر شانزدهم!»

عرض کردم «ما را گرفته‌اید قربان؟» فرمودند «خیر، منظورم این است که نیروهای امنیتی حواسشان را جمع کنند. هرکس که یک لحظه استعفای بنده از مُخَیّله‌اش بگذرد باید شناسایی شود. علت دارد که می‌گویم.»

فرمودند «صندلی‌ات را بیار جلوتر.» صندلی را بردم جلوتر، کنار مبارکشان نشستم. آهسته و با احتیاط فرمودند: «به نظر تو اینها را مجتبی تیر می‌کند؟!»

جا خوردم. از جا پریدم. ایستادم. فرمودند «بنشین»، نشستم. هیچ خوشم نیامد که حضرت آقا پشت سر آقازاده شان چنین فرمایشی .... بزنند! عرض کردم:

- قربان به چه دلیل ممکن است جناب حجت الاسلام والمسلمین آقا مجتبی چنین کاری بکنند؟
- برای اینکه زودتر به جانشینی برسد. مثل پسر ملکه انگلیس نشود که از مادرش پیرتر شده.

برای برائت آقا مجتبی، ناغافل عرض کردم:
-حالا از کجا معلوم که حتماً ایشان قرار است جانشین حضرتعالی بشود؟

آقا اخم فرمودند. با تندی گفتند:
-پاشو ببر صندلی‌ات را بگذار توی راهرو، همانجا بنشین.

جمعه غروب

الان چهل و هشت ساعت است توی راهرو روی صندلی نشسته‌ام. حضرت آقا وقتی غضب می‌فرمایند، غضب می‌فرمایند. مثل تیمور و چنگیز و حُجّاج، اهل لوس‌بازی و ادا اطوارهای دمکراتی نیستند. به همین دلیل گمان می‌کنم تا مدت نامعلومی حصر راهرویی شده باشم. جرئت نمی‌کنم از روی صندلی جُنب بخورم. آب و غذا را یکی از سرداران اطلاعات سپاه به من می‌رساند، انگار گزارش وضعیتم را هم مرتب به آقا می‌دهد. من هم قلم کاغذ گرفته‌ام دارم با والزاریاتی خاطرات می‌نویسم.

به این سوی چراغ من فقط قصدم دفاع از آقا مجتبی بود. می‌دانم رسم حکومت ماست که برای هر جریانی حرف در بیاوریم و به بعیدترین جا بچسبانیمش، ولی آقا مجتبی حیف است. البته حواسم به معنی حرفی که می‌زنم و تبعات و عواقبش نبود. نمی‌دانستم آقا از کوره در تشریف می‌برند. کاش حصر راهرویی بود، احساس می‌کنم حصر صندلی شده باشم. فقط در این مدت دو بار ویلچر آورده‌اند، بلانسبت آقا رفته‌ام دستشویی.

الان هم از قول آقا پیغام آوردند که برای حفظ کیان اسلام در بیت و تشویق کارکنان و مراجعان، یک مقدار قمه بزنم. چقدر هم تیز است لامذهب.