هدف از یادآوری برخی فجایع تاریخی در این یادداشت، بهویژه یادآوری دیدگاههای مخرب چپ در تاریخ و اینجا در دیکتاتوری توتالیتر کمونیستی روسیه، این نیست که آرمانهای عدالتخواهی بهکل مورد انتقاد قرار گیرد و نفی شود، بلکه انگیزه در حقیقت شناخت ویژهای از تاریخ است.
هدف این مقاله رساندن این شناخت است که اهداف تئوریک سیاسی و واهی هیچوقت نباید وسیلهای برای توجیه یک دیکتاتوری مرگآور شود و با شناخت تاریخ، منفور بودن توجیهات سیاسی و دینیِ قتلعام عیان شود و کشتار جمعی و قتلهای سیاسی وسیلهای برای رسیدن به اهداف سیاسی یا مذهبی تلقی نشود.
شاید تنها راه و امکان رسیدن به عدالت اجتماعی در تعادل آن با آزادیهای اجتماعی میسر شود که دقیقاً در دیکتاتوریهای کمونیستی و ناسیونال سوسیالیستی و مذهبی زایل و ریشهکن و نیست شدند.
ولی آیا تکرار جنایات تاریخی به شیوههای دیگر و با توسل به دستاویزهای ایدئولوژیک دیگر، مثلاً به نام خدا و در حقیقت در پی تعصبات مذهبی دیگر، امری است که دیگر امکان وقوع ندارد؟
پاکسازی بزرگ (۱۹۳۶-۱۹۳۸)
نیکلاس ورت مینویسد که مردم روسیه سالهای پاکسازی بزرگ را دوران یژوفشینا مینامیدند؛ دورانی که نیکولای یژوف از سپتامبر ۱۹۳۶ تا نوامبر ۱۹۳۸ در رأس وزارت کشور شوروی قرار گرفته بود. استالین شخصاً دستور داده بود که یژوف کمیسر وزارت داخله شود و مورخین نیز شکی ندارند که استالین زیردستان خود را بهویژه کمیسار امور داخلی را کاملاً تحت کنترل شخص خود قرار داده بود.
بیشتر در این باره: دیکتاتوری کمونیستی و جنایتهای تاریخیدر این دوران مردم عام در شوروی تحت ستم و سرکوب شدید دیکتاتوری پرولتاریا قرار گرفته بودند. حکومت توتالیتر برای تعقیب «ضد انقلابیون» اندازهای تعیین کرده بود و توقیف مردم عادی و اعضای اپوزیسیون میبایست به آن میزان تعیینشده میرسید.
به طور کلی اتهامی که به دگراندیشان زده میشد آن بود که هدف استقرار سرمایهداری را دارند. هرچند، لنین خود در ابتدای انقلاب روسیه به این نتیجه رسیده بود که بازارهای کوچک را آزاد کند و طبق بخشی از تحلیلها اقتصاد حاکم در شوروی اصلاً یک نوع سرمایهداری دولتی بود.
ناگفته نماند که چنانچه دولت وقت شوروی از کشورهای سرمایهداری اروپایی خواهان همکاری اقتصادی و کمک مالی جهت رفع مشکلات اقتصادی کشور میشد، با احتمال قریب به یقین، مشکلات اقتصادی روسیه نیز رفع میشد. ولی این امکان به دلیل وجود ایدئولوژی ضد غربی لنینی امکانپذیر نبود.
محاکمههای نمایشی
در دوران پاکسازی بزرگ در شوروی، محاکمههای نمایشی و فرمایشی وحشتناکی شکل گرفت که در رسانههای گروهی غربی نیز مورد توجه قرار گرفت. این دادگاههای نمایشی اوج جنگ قدرت میان استالینیستها و بخشی از رقبای سیاسی چپ و میانه و راستگرای آن زمان در شوروی بود که از شروع انقلاب روسیه برای کسب قدرت در آن کشور در حال جنگ و جدال بودند.
اعداد منتشرشده در مورد قتلعام مخالفان استالین در «پاکسازی» سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ متضاد است. بعضی از تاریخنویسان از شش میلیون انسان بازداشتشده و دو میلیون اعدامی صحبت میکنند. بخش دیگری از تاریخنویسان رویزیونیستی این اعداد را مبالغهآمیز میخوانند. البته هیچ شکی نیست که دستورات جهت ترور دگراندیشان در ادارۀ سیاسی حزب کمونیست صادر میشد که مستقیم زیر دست استالین بود.
ورت مینویسد که طبق مدارک رسمی شوروی که در دوران نیکیتا خروشچف منتشر شده است، فقط در سالهای ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸، در حدود یک میلیون و ۵۷۵ هزار انسان دستگیر شدند و در حدود ۸۵.۴ درصد آنها یعنی یک میلیون و ۳۴۵ هزار نفر در دادگاههای نمایشی محکوم و ۶۸۱ هزار و ۶۹۲ انسان یعنی بیش از نیم میلیون آنها اعدام شدند.
دادگاههای نمایشی و اعدامهای دورۀ پاکسازی بزرگ در این دورۀ تاریخ شوروی، عملیات سیاسی اعضای حزب کمونیست و به طور مشخص شخص استالین بود. و باید تأکید شود که استالین مانند ایوان مخوف، یکی از ظالمترین و بیرحمانهترین تزارها در قرن شانزدهم، حکومت میکرد.
هدف ابتدایی استالین به وجود آوردن یک سیستم اداری نظامی بود که حاضر به اطاعت از هر نوع دستور سیاسی دولتی باشد. تا دوران قبل از پاکسازی مرگآور استالین در ادارات دولتی شوروی، هنوز کارمندانی از دوران قبل از انقلاب اکتبر و بهویژه کارمندانی با گرایشهای متفاوت سوسیال دموکراتیک، چپ و راست مشغول کار بودند که به نظر استالین «کارشناسان بورژوا» بودند.
استالین بهخوبی آگاه بود که حتی بخش بزرگی از کارمندان کمونیست حاضر به اطاعت کورکورانه از او نیستند. از این رو استالین در پی جایگزینی آنها با کارمندان از دید خودش «لایقتر» بود، که البته این «لیاقت» فقط به معنی اطاعت از جنایات یک رهبر توتالیتر بود.
استالین از هر نوع مخالفت وحشت داشت و به این دلیل همه دگراندیشان میبایست نابود شوند. طبق گزارش نیکلاس ورت، استالین فکر میکرد که هر چه «به سوسیالیم نزدیکتر میشود، مبارزات نیز بایستی سرسختانهتر و تلختر» به پیش برده شود.
استالین دید سیاسی مذهبینما داشت و انتظار داشت همه شهروندان از ایدئولوژی توتالیتر دولتی اطاعت کنند، مانند اطاعت از خدا. او از مرزهای «مقدس» شوروی صحبت میکرد که میبایست از آنها در مقابل «دشمنان» دفاع شود؛ دشمنانی که استالین در ذهنیت خود ساخته و کاشته بود. حقیقت مفهوم سیاستهای «دفاعی» در تصورات استالین، قتلعام مردم بیگناه بود.
یهودستیزی و مبارزه با سرمایهداری
یکی از دلایل فلسفی یهودستیزی چپگرا درک نادرست از دین بهعنوان پدیدهای تاریخی بود و تحلیل نادرستی که گویا هر عقیده و ایدئولوژی فقط باید به مثابۀ یک مشکل روبنایی دیده شود. بخش اعظمی از چپهای سنتی تمام حقایق اجتمایی را در تحلیلهای اقتصادی زیربنایی محدود میکردند. اگر یک یهودی سرمایهدار بود همۀ یهودیان را سرمایهدار و دغلکار و مکار میدانستند و تحت تعقیب قرار میدادند. این نظریه نشانۀ پیشداوریها و غرضورزیهای سیاسی بود که خود منجر به بدترین نوع ایدئولوژی توتالیتر و تئوریهای توطئهآمیز شد.
رابرت ویستریش مینویسد که کارل مارکس که خود یهودی بود، فکر میکرد خدای یهودیان سکولاریزه شده و خدایی مانند پول و مساوی با «برات» است. از این رو در بحثهایی در خصوص یهودستیزی کارل مارکس و افرادی مانند فردیناند لاسال، که او هم یهودی بود، به عنوان افرادی شناخته میشوند که از خود و از هویت دینی خود نفرت داشتند.
البته این مشکل ربطی به بحث درستی یا اشتباه بودن تحلیلهای اقتصادی مارکس ندارد. نام مارکس در هر صورت به عنوان یک اقتصاددان مورد بحث در تاریخ ثبت شده است.
یهودستیزی چپگرا بر مبنای کلیگوییهایی دربارۀ سرمایهگذاران متمرکز شده است. مارکس خود سرمایهدارانی مانند روتشیلد و مندلسون را حتی مقصر جنگهای آن دوره میدانست.
کارل مارکس با سخنهای سخت نکوهشآمیز با کلیگوییهایی دربارۀ یهودیان اروپایی، آنها را فقط افرادی وامدهنده میدانست که در طی قرنها مشغول صرافی بودهاند. کارل مارکس به عنوان یک سوسیالیست چپ هگلی ریشههای یهودی خانوادهای خود را نفی میکرد.
رقیب فرانسوی مارکس، پیر ژوزف پرودون، یکی از رهبران جنبش کارگری فرانسه بود که سخنانی حتی گزندهتر از مارکس دربارۀ یهودیان میگفت. پرودون که خود را یک آنارشیست مینامید، خواستار اخراج یهودیان از فرانسه شده بود و معتقد بود یک زن یهودی اگر با یک فرانسوی ازدواج کرده باشد، اجازۀ ماندن در فرانسه را دارد.
پرودون خواهان توقیف و از میان برداشتن کنیسه یا کنشتهای یهودی بود. او افکار کاملاً افراطی داشت و یکی از یهودستیزان چپ در تاریخ بود که فکر میکرد یهودیان باید به «آسیا» برگردانده یا نابود شوند.
یک آنارشیست دیگر روسی به نام میخائیل باکونین، از سوی دیگر مارکس را یک آدم «جاهطلب، از خود راضی، پرخاشگر، بیتاب و مانند یهوه آدمی انتقامجو تا حد جنون» مینامید. ولی طبق گزارش نویسنده آلمانی، کراوس، مارکس هیچ جوابی به حرفهای رقیب خود نمیداد. باکونین یک نژادپرست واقعی چپگرا بود و یهودیان را «خونخوار» مینامید.
ویستریش مینویسد که باکونین در نوشتهای در پایان سال ۱۸۷۱ حتی ادعا میکند که مارکس و روتشیلد که فردی بسیار ثروتمند بود، حتی با یکدیگر رابطۀ توطئهآمیز داشتهاند. این نظریۀ واهی متعاقباً پایه تئوریهای توطئۀ نازیهای آلمانی در دهۀ ۳۰ قرن بیستم میشود.
باکونین زودتر از نازیها از توطئۀ جهانی یهودیان صحبت میکرد. باکونین فکر میکرد حتماً بایستی رابطهای بین کمونیسم و سرمایه جهانی، بین بانک مرکزی یک کشور و یهودیان وجود داشته باشد. این حرفها را نازیها نیز بعداً زدند؛ حرفهایی که منجر به قتلعام یهودیان در تمام اروپا شد.
ویستریش مثال دیگری را نیز از جنبش «نارودنایا ولیا» میآورد که در دهۀ هشتاد قرن نوزدهم در اوکراین تبلیغهای یهودستیزانه میکردند. واضح و قابل تصور است که اعضای نارودنیکا با تبلیغات یهودستیزانه خود بذری سمی کاشتند تا اینکه شصت سال بعد نازیها و طرفدارانشان در اوکراین قتلعام یهودیان را در دره «بابی یار» انجام دادند.
در زمان استالین، روسها با تبلیغات دروغین وسیع خود توانستند جنبشی یهودستیز به وجود آورند که شامل هر طیف اجتماعی از یهودیان میشد، چه خرده بورژوا، چه صراف، چه یک حقوقدان و چه یک سوسیالیست و یا دهقان.
حتی بنیانگذار حزب سوسیال دموکرات آلمان، فردیناند لاسال که او هم خود یهودی بود، تبلیغات یهودستیزانه میکرد. در همان سنت یکی از طرفداران لاسال بنام ویلهلم هاسلمن مواضعی گرفت که هیچ فرقی با نژادپرستی راست افراطی نداشت.
هاسلمن فرقی بین یهودیت به عنوان دین و مرکز فروش سهام و اوراق بهادار و بورس و لیبرالیسم منچستری و مشکلات سرمایهداری نمیدید. هاسلمن آن قدر نابکارانه عمل میکرد که حتی برای اثبات نژادپرستی خود از مارکس و لاسال نقلقول میآورد که گویا همه یهودیان انسانهای خودپرستی هستند.
بلانکیستها که طرفدار یک انقلابی چپگرای فرانسوی، لویی آگوست بلانکی، بودند نیز از نژادپرستی و یهودستیزی صرفنظر نکردند و همه یهودیان را کلاهبردار و شیاد نامیدند و به رؤیای تخیلی برتری نژاد هندواروپایی معتقد بودند. البته ریشه تفکر نژادپرستانۀ بلانکیستها به تئوری نژادپرستانۀ یک دیپلمات فرانسوی به نام کانت ژوزف آرتور گوبینو در قرن نوزدهم برمیگردد.
به نظر بخشی از سوسیالیستهای قرن نوزدهم کل سیستم سرمایهداری به ابتکار یهودیان خلق شده است و چون چپها با سرمایهداری مبارزه میکنند، باید با یهودیت نیز مبارزه شود، که نتیجهگیری خطرناکی بود.
در انگلستان ویکتوریانیستی قرن نوزدهم نیز یهودستیزی اوج گرفت. در آن زمان تعداد زیادی از یهودیان روسی و لهستانی که در روسیه تعقیب میشدند، به انگلستان مهاجرت کردند. مبلغین سیاسی جنبش کارگری انگلستان با این ادعا که «یهودیان فقیر خارجی» محل کار انگلیسیها را اشغال میکنند، تبلیغ نژادپرستی و یهودستیزی به راه انداختند.
در جنبش کارگری قرن نوزدهم انگلستان، یهودستیزی و مبارزه با سرمایهداری به هم آمیخته شده بود. حتی کارگران در اتحادیههای کارگری انگلستان علیه مهاجران فقیر متحد شده بودند. چه در فرانسه و چه در انگلستان، تصویر و درکی که از یهودیان وجود داشت، چه متمول و چه فقیر، چه سرمایهدار و چه کارگر، تحقیرآمیز و نژادپرستانه بود.
در روسیه حزب سوسیال دموکراتیک در سال ۱۸۹۷ تشکیل شد و یکی از رهبران روس آن حزب به نام گئورگی پلخانف معتقد بود که یهودیان را باید از حزب سوسیال دموکراسی بیرون کرد زیرا آن حزب فقط باید روسی باشد.
لنین نیز معتقد بود که شعار فرهنگ ملی یهودیت شعاری ارتجاعی است و یهودیان باید در سوسیالیسم ادغام و درآمیخته و تحلیل شوند.
استالین نیز هر نوع فرهنگ مستقل یهودی را امری تفرقهانگیز و جداگرانه از مارکسیسم میدانست. برای استالین هر تفکری که از مارکسیسم لنینی و استالینی فراتر میرفت، منافقانه بود و از این رو او نیز یهودیان را کوسموپولیتها (جهانوطنان) بیریشه مینامید.
یهودستیزی استالین شبیه یهودستیزی هیتلری بود و خود را به ویژه در نفرت شخص استالین از تروتسکی نشان داد، زمانی که استالین ایدۀ سوسیالیسم در یک کشور را کشف کرد.
ویستریش مانند تاریخنویسان دیگر آلمانی معتقد است که استالین حتی نازیها در به قدرت رسیدن در آلمان یاری رساند و به اینصورت یهودستیزی نازیها را تقویت کرد. استالین به حزب کمونیست آلمان دستور داده بود که بیشتر با سوسیال دموکراتها مبارزه کند تا با نازیها. او البته نازیها را رقیب خود میدانست ولی با یهودستیزی آنها مشکلی نداشت.
استالین با تشکیل دادگاههای نمایشی سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ در زمانی که کل اپوزیسیون چپ و راست نابود شد، در حقیقت به هیتلر نشان داد که حاضر است با دیکتاتوری ناسیونال سوسیالیسم کنار بیاید همچنانکه خود او در روسیه سیستمی سوسیالیستی و ناسیونال به وجود آورده بود.
تعداد کثیری از افرادی که در دادگاههای نمایشی ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ محکوم شدند، آنتی فاشیستهای یهودی بودند. جالب است که بنیتو موسولینی در مارس ۱۹۳۸ حتی در مقالهای ادعا میکند که استالین هم مانند خودش فاشیست شده است، درست در زمانی که نیکلای بوخارین، یک رقیب کمونیست مخالف استالین، محکوم به اعدام شد.
این شاید شوخی تلخ تاریخ بود که متعاقباً استالین پی برد که در جنگ جهانی دوم به یهودیان آنتی فاشیست که با نازیها مبارزه میکردند احتیاج دارد. از این رو بخشی از یهودیان آنتی فاشیست حتی اجازه داشتند که با منابع خود در انگلستان و آمریکا جهت دریافت کمکهای مالی برای مبارزات خود به نفع شوروی تماس داشته باشند.
استالین میخواست یهودیان از شوروی بروند. حقیقت تاریخی دیگر، بیانی مغایر و امری پارادوکس است که امروز فراموش شده و آن این است که شوروی در سال ۱۹۴۷ حتی موافق تشکیل دولت اسرائیل بود با وجود اینکه دولت شوروی در زمان جنگ با نازیها درباره قتلعام یهودیان سکوت کرده بود.
اولین سفیر اسرائیل هم در شوروی در دوران حکومت استالین، گلدا مئیر بود؛ زنی که در دهۀ شصت قرن بیستم نخستوزیر اسرائیل شد. این حقیقتی است که به فراموشی سپرده شده و امری است که البته از یهودستیزی استالین نکاست.
استالین تا آخر عمر خود کوشش میکرد ریشههای فرهنگی و سیاسی کمیته و جنبش آنتی فاشیستی یهودی در شوروی را نابود کند. از یک سو استالین از تشکیل اسرائیل حمایت میکرد و از سوی دیگر با فرهنگ مستقل یهودیان در شوروی مبارزه میکرد و آنها را در پایان دهۀ چهل «ستون پنجم» صهیونیسم مینامید.
استالین به خوبی میدانست که یهودستیزی در شوروی و بین نظامیان ارتش سرخ بسیار محبوب و رایج است. حتی بعد از جنگ جهانی دوم، عدهای از نویسندگان روس، یهودی و غیر یهودی، مورد انتقاد قرار گرفتند که چرا دربارۀ هولوکاست بحث به راه انداختهاند و مقالاتی در مورد آن مینویسند، تا حدی که استالین چهار سال بعد از جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۹ شعار نازیها را در خصوص کوسموپولیتهای یهودی تکرار کرد و آنها را متهم کرد به بدنام نمودن شوروی. هدف این سیاستها فقط برانگیختن آشوب ننگین یهودستیزی بین مردم بود.
ویستریش مینویسد که استالین از یک سو دستور قتل رئیس کمیتۀ آنتی فاشیستها را میدهد که در جنگ علیه نازیها فعال بودند و از سوی دیگر موذیانه یک جلسۀ رسمی سوگواری برای مرگ او سازماندهی میکند. در حالی که پاکسازیهای یهودستیزانه که در زمان جنگ شروع شده بود به این صورت بعد از جنگ نیز ادامه پیدا کرد.
استالین در سالهای آخر زندگی خود، یعنی تا ۱۹۵۳، دستور پاکسازی همه یهودیان را از ادارات دولتی داد.
بعد از پایان جنگ جهانی دوم، سازمانهای یهودی در شوروی به عنوان ابزار نفوذ «امپریالیسم آمریکا» نامیده شدند و شاید تعجبآور باشد که استالین حتی موافق تشکیل دولت اسرائیل در فلسطین بود.
پارانویا و کژپنداری استالین مفهوم واقعی یک دیکتاتور توتالیتر را عیان و پدیدار میکرد. بزرگترین وحشت او دیگر حضور مطلق تهدید صهیونیسم آمریکایی بود؛ پدیدهای که در تصورات ایدئولوژیک او متبلور شده بود و تا امروز در دیدگاههای چپ و راست افراطی و اسلامگراها نیز مشاهده میشود.
در دنیای خیالی استالین ،دیگر همۀ یهودیان جاسوسان بالقوۀ غرب شده بودند. به این صورت استالین مانند نازیها همۀ یهودیان را از مقامهای دولتی، دانشگاهی، ژورنالیستی، تربیتی و جز آنها ریشهکن کرد.
شوونیسم روسی اوج خود را در تبلیغات دسیسهآمیزی نشان داد که گویا پزشکهای یهودی او برنامۀ قتل او را دنبال میکردهاند؛ دروغ سیاسی دیگری که موجب دستگیری، شکنجه و قتل تعداد زیادی از یهودیان شد تا این که استالین مرد.
ویستریش در یک مورد دیگر نیز سکوت نمیکند؛ اینکه یهودیان دیگری نیز بودند که به لحاظ سیاسی نزدیک به کرملین و عضو حزب استالینی بودند. آنها در نامهای عمومی که هیچوقت اجازۀ انتشار نیافت، از داستان برنامۀ قتل پزشکان استالین فاصله میگیرند و به انتقاد صهیونیسم و دولت اسرائیل میپردازند.
آنها به همان شیوۀ یهودستیزی که در قرن نوزدهم در جنبش کارگری شیوع یافته بود میپردازند مبنی بر اینکه اسرائیل توسط سرمایهداران میلیونر و مونوپولیستها (انحصارگراهای) آمریکایی تشکیل شده است. برای آنها دیگر اسرائیل پایگاه خشونتهای امپریالیسم آمریکا بود که تا به امروز نوع جدید یهودستیزی را بیان میکند.