ابرهای شادی در افق امید است که پدیدار میشوند. وقتی جامعهای امیدوار نباشد، شاد هم نیست. گیرم که غمگین هم نباشد. راستش این که شادی دل خوش میخواهد و دلخوش رو به آینده دارد. اگر بادهایی که از جانب آینده وزانند خبر از امید ندهند، جوانههای شادی هم در دل ما سربر نمیآورند. چون چیزی که دل آدمی را خوش میکند فقط احساسی نیست که اکنون دارد، یا چیزهایی نیست که اکنون مالک آن است. بلکه بیشتر، حسهایی است که امید دارد در آینده داشته باشد یا چیزهایی است که امید دارد در آینده صاحبش شود. امید است که دلها را به رغم روزهایی که ممکن است اکنون خوش نباشند، خوش میکند و خرم. دل خودش را خوش میدارد به آرزوها و تمناهایی امیدوارانه که پیش روی رویاهای آیندهاش قد میکشند. اگر ما احساس میکنیم که شاد نیستیم شاید یکی هم به این دلیل است که چندان امیدی نداریم.
ما حتی اگر شاد هم باشیم ممکن است شادی نکنیم. چون شاد بودن و شادی کردن با هم فرق دارند. شاد بودن همان داشتن دل خوش است در درون. اما شادی کردن ابراز و اظهار آن خوشی ومسرت درونی است. بیرون ریختن شادیای است که در دل داریم. اگر شاد بودن نیازمند ظرفیتی درونی است، شادی کردن بیشتر نیازمند مهارتهای اجرایی برای ابراز آن حالت درونی به شکلی بیرونی است. ما مهارتهای اجرایی را در جریان اجتماعی شدن میآموزیم. یعنی در جریان بزرگ شدن در یک جامعه معین. به همین دلیل میشود گفت که شادی کردن هم مثل هر فعالیت اجتماعی دیگر آموختنی است. اما ما معمولا نمیآموزیم که چگونه میتوانیم شادی کنیم. ما اغلب فاقد مهارتهای شادی کردنیم. پس حتی وقتی هم که شادیم، بلد نیستیم چگونه باید شادی کنیم. این نابلدیهای غریب در شادی کردن، به شادیهامان رنگ غم اگر ندهد، عصبی و ناراحتمان میکند و گاه از شادی کردن پشیمان.
یادگرفتن اغلب بنا به یک الگو صورت میگیرد. یاد گرفتن شادی هم برای خود الگوهایی دارد. الگوهای شادی نیز مثل بسیاری چیزهای دیگر، از فرهنگی تا فرهنگ دیگر متفاوتند. اما همه داستان این نیست. امروزه الگوهای شادی نیز مثل الگوهای خوردن و پوشیدن و دیدن و شنیدن و پسندیدن از «مرکزِ» جهان است که به «پیرامون» سرازیر میشود. این «مرکز» همان است که به آن میگویند «غرب» یا «خارج» و پیرامون جایی است که ما در آن به سر میبریم. برای ما که در پیرامون به سر میبریم کافی نیست فکر کنیم برای شادی کردن الگوهای فرهنگی خاص خود را داریم. اگر جامعهای برای الگوهای شادیاش تولید نداشته باشد یا مصرفکنندگانِ شادی٬ آن تولیدها را نخواهند و نپسندند، به سراغ تولیدات دیگر میروند، تولیداتی که از همان مرکز یا خارج وارد میشود. پس نمیشود به خودمان باد کنیم که شادیهایی اختصاصی داریم اما تولیدات شادمان روی دستمان باد کند. نتیجه این بادکردنهای دوسره میشود رفتن به سراغ واردات شادیهایی که در «مرکز» تولید میشود، وارداتی که دولت ما اسمش را میگذارد «تهاجم فرهنگی».
شادیهایی که امروزه از اروپاییها و آمریکاییهای مرکزنشینِ عالم به پیرامون سرازیر میشود، یعنی به همان حاشیههایی از جهان که ما در آن زندگی میکنیم، همه یک هسته مشترک دارند؛ لذت. آنها فیلم میسازند، کتاب مینویسند، فوتبال بازی میکنند، موسیقی تولید میکنند، ابزارها و مراکز تفریحی درست میکنند و بسیاری چیزها از این دست تا بیش از هر چیز لذت ببرند. لذت ببرند تا شاد باشند و دلخوش. مرکزنشینان بر این باورند که شادی کردن معمولاً مستلزم یا متضمن لذت بردن هم هست، به ویژه لذت تن. فکر میکنند هنگامی که آدمی از فعالیتی شاد میشود، این شادی ناشی از لذتی است که از انجام آن فعالیت حاصل میشود. پس وقتی به تولید برای شادی کردن میاندیشند، لذت بردن مصرف کننده را هدف میگیرند. با این فرض که اگر شما تن را به لذت دادید و افسارش را کمی تا قسمتی رها کردید، روانتان هم تن به استراحت خواهد داد.
اما اگر شما در فرهنگی زیست کنید که آموزههای رسمی و غیر رسمیاش حاکی از مذمت لذت باشند، به تدریج این تصور در شما رشد میکند که لذت بردن چیزی است اگرنه مذموم، دست کم ناممدوح. پیداست مادامی که نتوانیم با لذت بردن کنار بیاییم، شادی هم در زندگیمان جای زیادی پیدا نمیکند. به علاوه لذت چیزی است که با بدن تجربه میشود. گرچه این ذهن ماست که تجربههای بدنی ما را لذتآمیز تفسیر میکند، اما لذت باید نخست بر تن بنشیند. ولی اگرشما ضمنا در فرهنگی زیست کنید که به تن آنقدرها بها نمیدهد که به روح و روان، پیداست که به لذت تن هم تن نمیدهید.
همه اینها میتوانست مشکلی ایجاد نکند اگر که میتوانسنیم دور خود حصاری بکشیم از منع و پرهیز. سالها و بلکه قرنی برای برکشیدن و بالا بردن دیوارهای چنین حصری تلاش شده است. از زمانی که رادیو حرام شده بود تا وقتی داشتن ویدئو جرم به حساب میآمد٬ و از آن زمان تا روزگار حاضر که بشقابی ماهوارهای شکل روی بام نشانهٔ مجرمیت است و رفتن به سراغ اینترنت نیازمندن پریدن از روی دیوار فیلتر. سالها کوشش شده است یا جلوی دیگران را بگیریم و منعشان کنیم یا عادتشان بدهیم به پروا و پرهیز، به عنوان سازوکاری برای بازدارندگی درونی. که چه شود؟ که آنها چنان شاد باشند و چنان شادی کنند که فرهنگشان تجویز میکند. آنها برای شادیهاشان مصرفکننده چیزهایی باشند که ما برای شاد بودن و شادی کردنشان تولید و تجویز میکنیم. اما حاصل کار نه تنها شادی بومی نبوده که انبوهی از تعارضات هم با خود به همراه آورده است. این تعارضات هر بلایی که بر سر چیزهای دیگر بیاورند، در یک چیز تردید نیست که شادی را به تجربهای پرمشقت و گسیختهگون بدل میکنند.
مشقتی که ما برای شادیکردن تحمل میکنیم، و گسیختهگونی روانی حاصل از تجربه چنین شادی کردنها، هم حاصل فرهنگی است که به لذت و لذت تن بی اعتناست هم نتیجه ناموزونی بین تولید و مصرف لذتهای تنانه در مرکز و پیرامون. نتیجهاش سیل کالاهایی است که مرکز برای شادی کردن تولید میکند و در نهایت هم از مرزهای تُرد و نازک آن منعها و پرهیزهای ظاهرا فولادین عبور میکند. این کالاهای شادی بخش آغشتهاند به لذت و لذت تن. اما من مصرفکننده این کالاهای شادیبخش در پیرامونی زندگی میکنم که مرا از لذت، به ویژه لذت تنمدار، بازمیداشته است. اکنون منم و این دعوتهای اغواکننده خواهشهای تن، و آن کالاهای تشفی بخش لذت از یکسو، و از سوی دیگر ذهن و روانی که بازم میدارد از شادیهای لذتبخش و لذتهای تنمدار. اینجاست که ذهن و روان من به میدان نبردی تبدیل میشود بین تن من و کالای فریبای تن. برنده این نبرد هر که باشد، از میان غبار درگیری، این شادیهای زخم خورده من است که بیرون میآید.
Your browser doesn’t support HTML5
ما حتی اگر شاد هم باشیم ممکن است شادی نکنیم. چون شاد بودن و شادی کردن با هم فرق دارند. شاد بودن همان داشتن دل خوش است در درون. اما شادی کردن ابراز و اظهار آن خوشی ومسرت درونی است. بیرون ریختن شادیای است که در دل داریم. اگر شاد بودن نیازمند ظرفیتی درونی است، شادی کردن بیشتر نیازمند مهارتهای اجرایی برای ابراز آن حالت درونی به شکلی بیرونی است. ما مهارتهای اجرایی را در جریان اجتماعی شدن میآموزیم. یعنی در جریان بزرگ شدن در یک جامعه معین. به همین دلیل میشود گفت که شادی کردن هم مثل هر فعالیت اجتماعی دیگر آموختنی است. اما ما معمولا نمیآموزیم که چگونه میتوانیم شادی کنیم. ما اغلب فاقد مهارتهای شادی کردنیم. پس حتی وقتی هم که شادیم، بلد نیستیم چگونه باید شادی کنیم. این نابلدیهای غریب در شادی کردن، به شادیهامان رنگ غم اگر ندهد، عصبی و ناراحتمان میکند و گاه از شادی کردن پشیمان.
یادگرفتن اغلب بنا به یک الگو صورت میگیرد. یاد گرفتن شادی هم برای خود الگوهایی دارد. الگوهای شادی نیز مثل بسیاری چیزهای دیگر، از فرهنگی تا فرهنگ دیگر متفاوتند. اما همه داستان این نیست. امروزه الگوهای شادی نیز مثل الگوهای خوردن و پوشیدن و دیدن و شنیدن و پسندیدن از «مرکزِ» جهان است که به «پیرامون» سرازیر میشود. این «مرکز» همان است که به آن میگویند «غرب» یا «خارج» و پیرامون جایی است که ما در آن به سر میبریم. برای ما که در پیرامون به سر میبریم کافی نیست فکر کنیم برای شادی کردن الگوهای فرهنگی خاص خود را داریم. اگر جامعهای برای الگوهای شادیاش تولید نداشته باشد یا مصرفکنندگانِ شادی٬ آن تولیدها را نخواهند و نپسندند، به سراغ تولیدات دیگر میروند، تولیداتی که از همان مرکز یا خارج وارد میشود. پس نمیشود به خودمان باد کنیم که شادیهایی اختصاصی داریم اما تولیدات شادمان روی دستمان باد کند. نتیجه این بادکردنهای دوسره میشود رفتن به سراغ واردات شادیهایی که در «مرکز» تولید میشود، وارداتی که دولت ما اسمش را میگذارد «تهاجم فرهنگی».
شادیهایی که امروزه از اروپاییها و آمریکاییهای مرکزنشینِ عالم به پیرامون سرازیر میشود، یعنی به همان حاشیههایی از جهان که ما در آن زندگی میکنیم، همه یک هسته مشترک دارند؛ لذت. آنها فیلم میسازند، کتاب مینویسند، فوتبال بازی میکنند، موسیقی تولید میکنند، ابزارها و مراکز تفریحی درست میکنند و بسیاری چیزها از این دست تا بیش از هر چیز لذت ببرند. لذت ببرند تا شاد باشند و دلخوش. مرکزنشینان بر این باورند که شادی کردن معمولاً مستلزم یا متضمن لذت بردن هم هست، به ویژه لذت تن. فکر میکنند هنگامی که آدمی از فعالیتی شاد میشود، این شادی ناشی از لذتی است که از انجام آن فعالیت حاصل میشود. پس وقتی به تولید برای شادی کردن میاندیشند، لذت بردن مصرف کننده را هدف میگیرند. با این فرض که اگر شما تن را به لذت دادید و افسارش را کمی تا قسمتی رها کردید، روانتان هم تن به استراحت خواهد داد.
اما اگر شما در فرهنگی زیست کنید که آموزههای رسمی و غیر رسمیاش حاکی از مذمت لذت باشند، به تدریج این تصور در شما رشد میکند که لذت بردن چیزی است اگرنه مذموم، دست کم ناممدوح. پیداست مادامی که نتوانیم با لذت بردن کنار بیاییم، شادی هم در زندگیمان جای زیادی پیدا نمیکند. به علاوه لذت چیزی است که با بدن تجربه میشود. گرچه این ذهن ماست که تجربههای بدنی ما را لذتآمیز تفسیر میکند، اما لذت باید نخست بر تن بنشیند. ولی اگرشما ضمنا در فرهنگی زیست کنید که به تن آنقدرها بها نمیدهد که به روح و روان، پیداست که به لذت تن هم تن نمیدهید.
همه اینها میتوانست مشکلی ایجاد نکند اگر که میتوانسنیم دور خود حصاری بکشیم از منع و پرهیز. سالها و بلکه قرنی برای برکشیدن و بالا بردن دیوارهای چنین حصری تلاش شده است. از زمانی که رادیو حرام شده بود تا وقتی داشتن ویدئو جرم به حساب میآمد٬ و از آن زمان تا روزگار حاضر که بشقابی ماهوارهای شکل روی بام نشانهٔ مجرمیت است و رفتن به سراغ اینترنت نیازمندن پریدن از روی دیوار فیلتر. سالها کوشش شده است یا جلوی دیگران را بگیریم و منعشان کنیم یا عادتشان بدهیم به پروا و پرهیز، به عنوان سازوکاری برای بازدارندگی درونی. که چه شود؟ که آنها چنان شاد باشند و چنان شادی کنند که فرهنگشان تجویز میکند. آنها برای شادیهاشان مصرفکننده چیزهایی باشند که ما برای شاد بودن و شادی کردنشان تولید و تجویز میکنیم. اما حاصل کار نه تنها شادی بومی نبوده که انبوهی از تعارضات هم با خود به همراه آورده است. این تعارضات هر بلایی که بر سر چیزهای دیگر بیاورند، در یک چیز تردید نیست که شادی را به تجربهای پرمشقت و گسیختهگون بدل میکنند.
مشقتی که ما برای شادیکردن تحمل میکنیم، و گسیختهگونی روانی حاصل از تجربه چنین شادی کردنها، هم حاصل فرهنگی است که به لذت و لذت تن بی اعتناست هم نتیجه ناموزونی بین تولید و مصرف لذتهای تنانه در مرکز و پیرامون. نتیجهاش سیل کالاهایی است که مرکز برای شادی کردن تولید میکند و در نهایت هم از مرزهای تُرد و نازک آن منعها و پرهیزهای ظاهرا فولادین عبور میکند. این کالاهای شادی بخش آغشتهاند به لذت و لذت تن. اما من مصرفکننده این کالاهای شادیبخش در پیرامونی زندگی میکنم که مرا از لذت، به ویژه لذت تنمدار، بازمیداشته است. اکنون منم و این دعوتهای اغواکننده خواهشهای تن، و آن کالاهای تشفی بخش لذت از یکسو، و از سوی دیگر ذهن و روانی که بازم میدارد از شادیهای لذتبخش و لذتهای تنمدار. اینجاست که ذهن و روان من به میدان نبردی تبدیل میشود بین تن من و کالای فریبای تن. برنده این نبرد هر که باشد، از میان غبار درگیری، این شادیهای زخم خورده من است که بیرون میآید.