شهیار قنبری سال گذشته را در اندوه از دست دادن همسرش به پایان برد سالی که همراه بود با انتشار آلبومک غزلصدا. اما درگذشت همسر نه تنها بر نگاه ترانه سرای صاحب نام بر ترانه هایش تاثیر گذاشت. حتا موجب شد تا او را بر آن بدارد که آستین بالا بزند و در قامت یک کنشگر اجتماعی برای بستگان بیماران مبتلا به سرطان بکوشد. حالا او در ابتدای تاسیس بنیاد یا انجمنی به این منظور است و می گوید در این باره با داریوش خواننده سرشناس هم که مدت هاست در زمینه پیشگیری از اعتیاد بنیاد آینه را راه اندازی کرده، گفت و گوهایی داشته است.
سال ۹۵ به لحاظ کاری چه رهآوردی برایتان داشت؟ چه فضایی را تجربه کردید در سال ۹۵؟
شهیار قنبری: سال ۹۵ برای من سال عجیبی بود. سال در عین حال هولناکی بود. امیدوارم این واژهها شنوندگان شما را آزار ندهد. همراه این همه سالم را از دست دادم. وقتی که خبر را منتشر کردم امضا کردم شهیار بییار. یعنی اینکه من یار ۳۵ سالهام را از دست دادم. بعد وقتی او را از دست دادم تازه شعرهای خودم را فهمیدم. یعنی حیرت انگیز است. هر روز به اینکه دارم اشاره میکنم فکر میکنم. تازه درهای جدیدی در کارهای خودم به روی من باز میشود.
Your browser doesn’t support HTML5
بعد از درگذشت همسرتان (چون از یک دریافت جدید صحبت میکنید)، دقیقا چه چیزهایی برای شما زنده شد؟
همین دو روز پیش تصادفا به این فکر میکردم. به شب سفید اجرای گوگوش فکر کردم و آن تکه که برای بعضیها تکه عجیب بود: شام من گریه کبابه... آن موقع که این را مینوشتم برای من یک بازی تصویری و کلمهای بود. آن جسارتش برای من جالب بود. بیآنکه حتی فکر کنم یعنی چه. چون برای خودم پیش نیامده بود که شامم گریه کباب باشد. من پرپر شدن یک انسان را در پیش رویم برای اولین بار در زندگیم دیدم. یک روز آندره تارکفسکی بزرگ از پاراجانف بزرگ پرسید به عقیده تو من چه کم دارم تا یک کارگردان بزرگ یک فیلمساز بزرگ شوم؟ پاراجانف به او گفت تو فیلمساز بزرگ هستی. شک نکن. ولی اگر از من بخواهی بشنوی که چه کم داری، میگویم که تو یک دوره زندان کم داری. خب این یعنی این که تو آن چیزی را که من تجربه کردهام (یعنی خود پاراجانف تجربه کرده برای پنج بار) آن را نداری یعنی این درد را نمیشناسی. من در رابطه با کار خودم ناگهان کلمهها را یک جور دیگر میبینم. یعنی وقتی که از تنهایی گفتم تنهایی را تا آخرش نرفته بودم ولی دربارهاش نوشتم.
ولی چطوری است آقای قنبری که تنهایی را تا آخرش نرفتید ولی درک آن تنهایی به مفهوم مجردش برایتان حاصل نشده اما در ترانه شما تنهایی جوری مینشیند که احساس میکنی شاعر این لحظه را تجربه کرده به طور کامل؟
خب اشاره من به این نیست که تجربه نکردهام. احیانا من درجه هفتاد تنهایی را تجربه کرده بودم. ولی الان که صد را تجربه میکنم میفهمم اوجش یک جای دیگر است. همه حرف این است که هرچه در زندگی تجربهمان بیشتر میشود و فضاهای تازه را تجربه میکنیم، وزن کلمهها هم برایمان تغییر میکنند. کلمهها سنگین تر میشوند. به همین خاطر به باور من مسئولیت آرتیست جدی در یک جامعهای شبیه جامعه ما به ویژه، که محتاجتر از جوامع دیگر است خیلی دشوار است. سنگینی کلمات را باید حس کند. حالا چگونه میشود در سرزمینی که سابقه درخشان ادبی دارد و اینهمه بزرگ دارد، ناگهان به امروزش میرسد. یعنی به بیوزنی کامل کلمهها میرسد.
من همچنان دارم کاری را میکنم که در ۱۷ سالگی میکردم. آن موقع هم من علیه کسی یا گروهی ترانه نمینوشتم. من خودم و حس هجده سالگی ام را گزارش میکردم. همین. همان کار را امروز دارم میکنم. امروز شهیار بییار وسط لوس آنجلس بی بال و بی سر را دارم گزارش میکنم.
منظورتان از بیوزنی کامل کلمه چیست؟
یعنی پرت و پلا گفتن، حرفهای دم دستی زدن، یعنی پیش پا افتاده ترین حرفها را ترانه کردن...
یعنی روی سخن شما با نسل تازهای است که ترانه میگوید...
ترانه میگوید و دنبال آن جور ترانهها میرود. یک جرم مشترک است.
دلیل اینکه ترانه امروز به گفته شما پرت و پلا است چیست؟ چون اگر نگاه کنید شما در جایگاهی ایستادید که یک نسل جلوتر آمده. در زمان شما هم اگر نگاه کنیم نسل گذشته یک نگاه تقریبا انتقادی به کار شما داشت. مثلا این را در شورای شعر میشد به نوعی دید. نگاهی که آقای نیرسینا داشت قاعدتا خیلی پذیرای آن تغییر و تحولی که شما آورده بودید به ویژه مثلا با قصه دوماهی نبود.
من الان در نقش آقای نیر سینا ظاهر نمیشوم. شما دارید دو چیز را که با هم قابل مقایسه نیستند با هم مقایسه میکنید. ما با اینکه ترمزهایی شبیه شورای آقای نیرسینا پیش رویمان بود اما شهر را زیر و زبر کردیم. جمعه فروش آمنه را پایین آورد. چنین اتفاقی نیافتاده که. آن وقت در عین حال که آن کار را کردیم ترانه را جلو بردیم. این اصلا صحبت اختلاف سلیقه و اختلاف نسل نیست. دارم از یک جامعهای حرف میزنم که همچنان سالی دو دقیقه مطالعه میکند، کتاب نمیخوانند... من با ناشران ایران حرف میزنم همه گریان اند. همه میگویند تعطیلیم. همین سه هفته پیش یک ناشری متن تراژیکی را منتشر کرد که من مجبورم کتابفروشیام را ببندم به این دلیل به این دلیل ولی من در خیابانی هستم که فروشگاههایی بازند و مد روزند که این فروشگاهها ساعتهای میلیونی و درشت تر از آن میفروشند و میخرند ازشان.
اگر یادتان باشد یکی از ترانه سراهای جوان داخل ایران یک نامه به شما نوشته بود و یک سئوال کرده بود که بد نیست اگر بشود پاسخ این سئوال را گرفت که گفته بود کجای پانزده سالگی من و همنسلهای من شبیه نسل شما بود؟
شما بین پیامبران پیامبری را پیدا کردید که کارنامه درخشانی ندارد. آن متنی را هم که در پاسخ به حرفهای جدی من چند ماه بعد منتشر کرده بود، متن کودکانهای بود واقعا. متن کسی بود که میخواهد دهن کجی بکند همین. نه کسی که حرفی برای گفتن دارد. شما اگر حرفی برای گفتن داشته باشید، با کارتان این کار را میکنید. به هر شکل من نمیخواهم انگشت اتهام به سمتی دراز کنم. اگر املای بچههای ما امروز وحشتناک است،اگر زبان پارسی بلد نیستند، تقصیر کیست؟ تقصیر یک نفر و دو نفر که نیست. تقصیر یک مجموعهاست. مجموعهای که برنامه آموزشی ندارد، مجموعهای که آموزگار درست ندارد. آموزگاران درست خانه نشیناند. آموزگاران بیسواد سر کارند. این جوان موسیقی خوب نمیشنود. چون سالهاست همه درها به رویش بسته بوده. یعنی چیزی یاد نگرفته که الان بتواند پس بدهد.
اگر اجازه بدهید برگردیم به تجربهای که شما بعد از درگذشت همسرتان داشتید. این اتفاق که به هر حال اتقاق سخت و دردناکی بود در کار شما خودش را چگونه نشان داد؟
من کشف و شهودم را کردم و آن کلیدها را پیدا کردم. اما ناگهان میفهمی که تنهایی یعنی چه. میفهمی که جان پناه داشتن یعنی چه. او اولین کسی بود که فکر مرا میشنید. اولین کسی بود که کار مرا میشنید. تنها کسی بود که درباره کار من نظر میداد. جاهای زیادی هست که با من کار میکرد. یک کار داریم که امیدوارم یک روزی منتشر شود. یک نمایش به فرانسه. حالا من آن را ندارم. نداشتن او الان تجربه تازه است.
حضور ایشان در ترانههایتان هم بوده؟ یعنی به صورت مرئی؟
همیشه بوده. معلوم است. همیشه بوده. اسمش به عنوان تهیه کننده آلبومهای من هست. یک بار حتی سایهاش در یک موزیک ویدیو آمد. ترانه اولین بار. توی آلبوم دوستت دارمها، به ویژه ترانه غزلبانو، Lady chanson ، که من همیشه لیدی شانسون صدایش میکردم. تجربه عجیبی است. امیدوارم هیچکس یارش و جفت و هم دهان و هم حرفش را گم نکند.
داستان بیماری ایشان و مسالهای که پیش آمد باعث شد که به عنوان یک آرتیست ایرانی جلودار فعالیت اجتماعی هم بشوید.
دقیقا. کاری که همکار دیگرمان داریوش اقبالی کرد، در زمینه کار با معتادان...
اعتیاد...
کار درخشانی است. اولین باری بود که یک آرتیست ایرانی میرفت به یک سمت جدی از این دست در رابطه با زندگی مردم به ویژه نسل جوان و دامها و خطرهایی که بر سر راهشان قرار دارد. وقتی که این اتفاق برای من افتاد من مرور کردم دست کم هشت سال آخرش را که ما میجنگیدیم با این بیماری. در این هشت سال هیچکس هم باخبر نبود. یعنی خودش دوست نمیداشت که کسی از بیماری او باخبر باشد. برای اینکه آن نگاه پر از ترحم آدمهای بیهوش را دوست نمیداشت و حق هم داشت. چون جنگجو بود، جنگجوی نور بود، نمیخواست به عنوان آدم ضعیف و بیمار مورد توجه دیگران قرار گیرد. بنابراین ما در این هشت سال همه رنگها را تجربه کردیم. همه چیز را دیدیم. آدمهای بد آدمهای خوب. شارلاتانها. فضاهای عجیب غریبی که اگر شما دچار نشوید هرگز کشف نمیکنید.
در رابطه با بیماری ایشان؟
بله. یعنی ما وقتی ناامید شدیم، وقتی دکتر ایشان به ما گفت که بیماری با شتاب بیشتر و خشونت هرچه تمامتری دارد حرکت میکند و من نمیتوانم کاری برایتان بکنم. من برای چند ساعت اصلا هیچ صدایی را نمیشنیدم. هم دکتر او و هم خود من سراپا حیرت شدیم وقتی دیدیم خود او خیلی راحت با این قضیه روبهرو شد. خیلی راحت لبخندی زد و گفت من هیچ مشکلی ندارم و با خودم راحتم. [دکتر] گفت واکنشت همین است فقط؟ گفت بله. حل کردم این را با خودم و آمادهام. از آن لحظه به بعد من ولی آماده نبودم. من با شتاب بیشتر و هیجان و در عین حال خشم بیشتر میخواستم هرطور شده آن شفای رویایی را پیدا کنم. به همین خاطر از هر حرف و نشانهای آویزان شدم. غافل از این که این درست آن مسیر خطرناکی است که بر سر راه بیمارانی که در این شرایط هستند قرار گرفته. در این روزها اینجایی که من هستم به ویژه.
وقتی او(همسرم) را از دست دادم تازه شعرهای خودم را فهمیدم. یعنی حیرت انگیز است. هر روز به اینکه دارم اشاره میکنم فکر میکنم. تازه درهای جدیدی در کارهای خودم به روی من باز میشود.
دلیلش چیست؟ میخواهم بیشتر متوجه شوم.
احیانا خود او که نمیخواست. من میخواستم. میخواستم هرطور شده برویم یک جای تازه را پیدا کنیم. رفتم دکترهای تازهای را پیدا کردم. شیوههای درمانی جدید را پیدا کردم. یکی از آن شیوهها که زنده یاد استیوجابز صاحب اپل هم به آن پناه آورد که کاری برایش نکرد و از دست رفت. درمان با ویتامین ث. کپسول اکسیژن. ما همه این کارها را کردیم. ایشان نمیخواست و با زور من، با فشار من. برای اینکه من نمیتوانستم اصلا بپذیرم. نمیتوانستم قبول کنم که دارد تمام میشود. این درست آنجایی است که آن شارلاتانها میآیند بر سر راه شما.
منظورتان از شارلاتانها چه کسانی هستند؟
شارلاتانها آدمهایی هستند که با لباس دکتر ظاهر میشوند با لباس کسانی که کلینیک تازه درست کردند، با روشهای تازه. روشهایی که بیمهها هم قبول نمیکنند. به همین خاطر بیمه خود ما قبول نمیکرد و ما مجبور بودیم که برویم دار و ندارمان را هرچه که مانده بفروشیم و برویم پول نقد به این دوستان بدهیم. هفتهای چند هزار دلار خرج آن ویتامین ث و اکسیژن... و نتیجه همان بود که پزشک معالجش گفته بود. بعد از شش ماه تمام شد. کاری که ما خواهیم کرد اینست که زندگی من و پسرم از این به بعد وقف این ماموریت خواهد شد در کنار کارهای دیگر خودمان که تجربههایمان را در اختیار دیگران بگذاریم. برای اینکه میدانیم یعنی چه. پنج دقیقه با عزیز یک بیمار حرف زدن یعنی چه.
قرار است تمرکز بنیاد بیشتر روی نزدیکان بیمار باشد تا خود بیماران؟
ما پزشک نیستیم. ما یک بانک اطلاعاتی خواهیم داشت. تمام اطلاعات لازم را که خود ما با بدبختی پیدا کردیم... چون اطلاعات در اختیار شما نیست. وقتی حتی به پزشک معالجش گفتیم که شیوههای دیگری هم هست و بعد رفتیم حتی به یو سی ال ای با یک پزشک آنجا هم ملاقات کردیم دکتر خودش خشمگینانه پاسخ داد نه ما از این کارها نمیکنیم. بعد ما از کسانی شنیدیم که به اینها گفتند... نظام پزشکی اینجا گفته که اگر از روشهای دیگر اسمی به میان بیاورید، حرفی بزنید ما گواهینامهتان را پس میگیریم. یعنی قضیه جدی جدی است. پس ما میدانیم اطلاعات داشتن و نداشتن یعنی چه. بعد کار با نزدیکان بیمار و خود بیمار تا آنجا که بتوانیم. میخواهیم بخش روان این عزیزان را دستی بر سرورویش بکشیم. یک کار مهم است. یک کار سنگین است.
گفتید که کار سنگینی است. با توجه به اینکه اشاره هم کردید به تجربهای که تجربه موفقی هم بوده تجربهای که آقای داریوش داشته در بنیاد آینه، آیا قصد دارید که در این راه، یا صحبتی دارید با آقای داریوش یا هنرمندان دیگر که بتوانید آنها را وارد این ماجرا کنید؟
بله. صحبت کردم و تصادفا با خود آقای داریوش در همین مورد صحبت کردم و به من قول دادند که با همه انرژی و عشقشان حضور خواهند داشت. با چندتا از دوستان دیگر هم صحبت کردم. قدم همه روی چشم ما. هرکسی دوست میدارد آن شب شب افتتاح بنیاد با ما باشد، خیلی بهتر. برای اینکه قرار نیست ما کاسبی کنیم. برای آدمهایی که نه بیمه دارند و نه دوست دارند و نه کس و کار دارند، هیچکس... من کسانی را اینجا میشناسم چون مشکل مالی دارند و بیمه ندارند دیگر دکتر نمیروند. معالجه شان را رها کردند و منتظر مرگ اند. ایرانی هم هستند. آدمهای زیادی داریم در صحنههای هنری که دقیقا در همین حالت اند، بیمارند،بیمه ندارند، هیچکس بهشان زنگ نمیزند. نمیرود در خانهشان. هیچ. بالاخره یک کسی باید به این بخش تاریک زندگی ما نگاهی بیاندازد.
در این فرصتی که شما ذهنتان مشغول بنیاد بوده و هم شرایط خاصی داشتید، آلبومک غزلصدا را منتشر کردید. این کار چقدر تحت تاثیر شرایطی بوده که در آن قرار داشتید؟
همه کارهای من برگرفته از زندگی خودم است. از نخستین کارم تا غزلصدا که آخرینش است. اهمیت غزلصدا در این است که من چند سالی رویش کار کردم و چند سالی هم حتی آماده بود. یعنی از ۲۰۱۴ همینطور خورد خورد آماده شده تا ۲۰۱۶ که دیگر وقتی دیدم غزلبانویم دارد کم و کم و کم میشود، دیدم تا هنوز وقت هست منتشرش کنم. چون یک جوری نمیدانم چرا یک حسی در من بود که انگار حالا حالاها میخواهم نگاهش دارم برای خودم. چون شاید خیلی عزیز بوده برایم چون وقت گذاشته بودم رویش. چون بعد از تجربه سفرنامه یک تجربه خیلی عجیبی است. تجربهای است که فقط با یک سری آدرس و نشانی ساخته شده. ولی جوری ساخته شده نشانیها بدون اینکه توضیح عجیب غریب هم داشته باشند شما را میبرند به همانجایی که باید ببرند. غزلبانوی من عاشق این کار بود. در تمام لحظاتش هم حضور داشت. وقتی ویدیوی آن تمام شد و آمد دید چند تا از عکسهای خودش توی آن هست چون کار مشترک من و لورکا پسرم است، آن بخش رپ انگلیسیاش را اجرا کرده و متن هم طبیعتا مال خودش است، وقتی تمام شد ایشان دید درست دو هفته بعدش وقتی تصمیم گرفتم هفته بعدش منتشر کنم شروع شد به تحلیل رفتن ایشان و کم شدن، رسید به جایی که دیگر حرف هم نمیتوانست بزند.
از سفرنامه تا غزلصدا این دو فضا را شما خودتان چطور مقایسه میکنید؟ در سفرنامه چه مسیری طی میشود و در غزلصدا این مسیر به کجا میرسد؟
هر دو کار دو کار مدرن است. دو کار ترانه نوین به مفهوم دقیق کلمه. خطر غزلصدا بیشتر است برای اینکه در سفرنامه همچنان یک دکوپاژی هست که مرئی است. اینجا دکوپاژ نیست یا اگر هست نامرئی است. اینجا فقط یک سری آدرس هست ولی آدرسها جوری بغل هم چیده شده که شما را از یک دوره میبرد به یک دوره دیگر. وقتی میرسد به استودیو طنین، میرسد به کارشیو نبش ثریا(خیابان سمیه)، همه این آدرسها برای آنها که آن دوره را زندگی کردند که یک حال عجیب دارد ولی برای آنها هم که آن دوره را زندگی نکردند یک سری سئوال هست، میروند دنبالش. برای اولین بار یعنی تنها موردی است که در کارنامهام دارم که از تهران جوانیم حرف میزنم. تهرانی که من با آن زندگی کردم و در همان تهران به اوج رسیدم در کاری که کردم.
پس میتوانیم بگوییم یک عکسبرداری...
یک گزارش است...
یک گزارش است. یک گزارش تصویری است از دید شهیار قنبری به تهرانی که زندگی کرده و میشود گفت یک بار نوستالژیک برای نسلی که خاطره دارند از مکانهایی که از آنها اسم برده میشود مثل سورنتو مثل...
ولی در عین حال چون من همچنان بر این باورم که هیچکدام از کارهای من نوستالژیک نیستند، اگر چه حتی از دیروز حرف زده باشند این یک سپید سیاه است روز و شب است یعنی اگرچه دارم از نشانیهای دیروز حرف میزنم اما جا به جا صدای امروز که پسرم هست میگوید کجایی ولش کن. به لحظه فکر کن. لحظه ات را بساز. این آن تازگی است که غزلصدا دارد به نسبت کارهای خود من.
چگونه میشود در سرزمینی که سابقه درخشان ادبی دارد و اینهمه بزرگ دارد، ناگهان به امروزش میرسد. یعنی به بیوزنی کامل کلمهها میرسد.
اینکه ترانهتان بخواهد رنگ و بوی نوستالژیک بگیرد... چون اشاره کردید، احساس کردم یک نگاه انتقادی دارید به این مساله... از این گریز میکنید؟
بله. برای اینکه مفهوم... نه. گریز نه. نه. نمیفهممش. برای اینکه نوستالژی یک مفهوم غلط در ذهن ایرانیها دارد. برای ایرانیها نوستالژی یعنی حسرت به گذشته. یعنی اشک ریختن بر مزار دیروز. هیچکدام از کارهای من این جوری نیست. مثل اینکه بگویید رمان حیرت انگیز مارسل پروست در جستجوی زمان از دست رفته رمان نوستالژیک است. اصلا این جور نیست. با دیروز جوری بازی میکند که ما با انرژی دیروز در لحظه زندگی کنیم. کاری که ترانه من میکند همین است. اگر کودکانه من و شما را میبرد به کوچه پس کوچههای قدیم، میبرد به فرفره و به هرچه که هست در آن ترانه، برای این نیست که ما برمزار دیروز از دست رفته گریه کنیم.
من اسمش را میگذارم ستیز با باور عمومی. ستیز با باور عمومی نسبت به نوستالژی را ما در «کودکانه» هم در نسخه جدید میبینیم. یعنی تکههایی اضافه شده که یک جور دیگر دارد به آن ترانه که بخشی از خاطرات ما شده نگاه می کند، کودکانه ای که ما را هی میبرد به دوره مادربزرگهایمان دورهای که قابل دسترسی نیست حداقل برای نسل ما. این را آنجا هم میبینیم.
دقیقا. آفرین. این بهترین تعریفی بود که میشد ازاین تکه داد. اجرای تازه کودکانه، کودکانه شهیار، کودکانه ۲۰۰۰ دقیقا همین کار را میکند. ما را میآورد تا لوس آنجلس. میآورد تا شهر فرشتگان که نه بال دارند و نه سر میگویند خوش آمدید به لوس آنجلس. ته چمدانم هم یک عکس پاره زرد رنگ است از هفت سین.
یک جور نگاه انتقادی به موقعیتی است که الان در آن به سر میبرید.
حتما. حتما. من همچنان دارم کاری را میکنم که در ۱۷ سالگی میکردم. آن موقع هم من علیه کسی یا گروهی ترانه نمینوشتم. من خودم و حس هجده سالگی ام را گزارش میکردم. همین. همان کار را امروز دارم میکنم. امروز شهیار بییار وسط لوس آنجلس بی بال و بی سر را دارم گزارش میکنم.
ادامه دارد