جنگ، علی کوچولو، شهادت، مرگ و برنامه کودک

احتمالا هیچ بچه مدرسه‌ای دوران جنگ، سرودها و شعارهای جنگی را فراموش نمی‌کند، چه آنهایی که با «آزادی» آغاز می‌شدند و با «شهادت» ختم، چه آنها که «مرگ بر ...» را به هر سوی کره زمین پرتاب می‌کرد و در آخر با آرزوی مرگ «منافقین و صدام» به پایان می‌رسید.

احتمالا هیچ بچه مدرسه‌ای ِ دوران بمب، موشک، «دفاع مقدس» و «جنگ تحمیلی» تنها برنامه‌های شام‌گاهی تلویزیون را فراموش نمی‌کند؛ برنامه‌هایی که چند دقیقه‌ای با محصولات شرکت ژاپنی نیپون می‌گذشت و می‌گذشت تا آقای مجری برگردد و صدای جنگ و شهادت و لزوم جنگیدن در جبهه مدرسه را رو به دوربین تکلمه کند. البته اگر برنامه خود در رسای روی مین رفتن و آماده شدن برای شهادت نبود.

Your browser doesn’t support HTML5

برنامه عروسکی آسمون و ریسمون



دوباره کمی شعار و سرود و تیتراژ چشم، چشم دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو تا آقای مجری با ریش مرتب در استودیو منتظر بچه‌هایی بشود که آقای نقاش‌باشی آنها را با قطار پلاستیکی به صحنه ساخته شده از یونولیت بیاورد.


و بعد نوبت علی کوچولو ست که در ده بزرگی زندگی می‌کند که سال‌هاست شهر شده، مردمش حالا مشکلات دیگری دارند، مادرش «خانه‌دار» شده‌ است و پدرش «رفته به جبهه، خدا به همراش».

Your browser doesn’t support HTML5

برنامه تلویزیونی «علی کوچولو»



و بعد برای خداحافظی گروه «بچه‌های آباده» سرود «مادر برام قصه بگو» را اجرا می‌کردند و قبل از آنکه نوبت یکی از سریال‌ها و فیلم‌های تکراری شود، نوبت خوابیدن بچه‌ها بود. صبح روز بعد سر صف، بعد از آرزوی مرگ برای دیگران و شهادت برای خود، همه دم می‌گرفتند «وقتی به نزدیک بابا رسیدم، دیدم ملائک به دورش می‌شماره... مادر نخور غم، نگیر ماتم، حسین و بابا هستند با هم»...

Your browser doesn’t support HTML5

سرود «مادر برام قصه بگو»



از قضای روزگار همان علی کوچولو هم که پدرش احتمالا هرگز از جبهه باز نگشت، بزرگ شد. حالا برایش می‌خوانند «علی کوچولو دیگه کوچیک نیست» و به یاد پدرش که «نبودی ببینی شهر آزاد گشته، خون یارانت پرثمر گشته»، با تلخندی می‌خوانند: «ممد نیستی ببینی اینجا آبادیه و بچشی مث ما طعم آزادی‌و».

Your browser doesn’t support HTML5

برنامه تلویزیونی «هوشیار و بیدار»



...روزهای آتش بس فرا رسید و حاکمان هر دو سرزمین مجبور شدند، تن به پایان جنگ بدهند. کم کم نوبت برنامه‌های جدیدی می‌شد و البته روزهای جمعه برنامه‌های ویژه؛ «هوشیار و بیدار» که «دائم به فکر کار بودند» با لباس چوپانی ادای دهاتی‌ها را در می‌آوردند، صورتشان را سیاه می‌کردند تا ادای سیاه‌ها را در بیاورند، خط ریش چکمه‌ای بلند می‌گذاشتند تا ادای ایتالیایی‌ها را در بیاورند، پارچه‌ای به دور کله خود می‌پیچیدند تا ادای هندی‌ها را در بیاورند، شمشیر می‌بستند تا ادای سربازان روم باستان را در بیاورند و برنامه ویژه روز جمعه هم می‌گذشت، جنگ هم... با رویای سفر به سرزمین‌های دور که هوشیار و بیدار ادایش را در می‌آوردند.