«چهارشنبه، ۱۹ اردیبهشت»، اولین ساخته وحید جلیل وند، تنها نماینده سینمای ایران در جشنواره ونیز امسال که از میان دهها فیلم ایرانی ارائه شده به این جشنواره، در بخش افقها پذیرفته شده، متعلق است به موج تازه سینمای ایران در پرداختن به مسئله فقر و معضلات پائینترین قشر جامعه که سال پیش هم، فیلمی از همین موج به کارگردانی رخشان بنی اعتماد (قصهها) توانست جایزه بهترین فیلمنامه جشنواره ونیز را از آن خود کند.
چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت، نه اینکه اتفاق تازهای در سینمای ایران باشد، اما در ثبت احوال بخشی از جامعه شهری- که معمولا نادیده گرفته میشود؛ به ویژه در زندگی روزمره- موفق است و بدون زوائد و بدون پرده پوشی تصویر دردناکی از وضعیت قشر نیازمند جامعه ارائه میدهد.
فیلم روایت عجیبی را دنبال میکند: مردی به نام جلال در روزنامهای آگهی داده که میخواهد سی میلیون تومان پول به یک نفر نیازمند اهدا کند. عده زیادی تجمع میکنند و پلیس مداخله میکند. از این میان زندگی دو نفر را دنبال میکنیم: دختری به نام ستاره که مخفیانه ازدواج کرده و به این پول نیاز دارد تا شوهرش را از زندان بیرون بیاورد، و دیگری لیلا، نامزد سابق جلال که حالا برای درمان شوهرش نیازمند همین مبلغ است.
داستان فیلم به رغم عجیب بودن باورپذیر میشود و شیوه پرداخت به شکلی است که میتواند تماشاگر را با خود همراه کند.
جلیل وند در اولین تجربهاش به نظر میرسد از تجربیات تئاتریاش بهره گرفته، اما به شکلی فضای رئالیستی فیلمگاه با اغراقهای تئاتری دچار مشکل میشود. در واقع مهمترین مشکل فیلم از همین جا نشات میگیرد: سبک و سیاق ساده فیلم به رئالیسم پهلو میزند، اما نوع پرداخت رفته رفته تحت تاثیر ملودرام قرار میگیرد وگاه به اغراق میرسد.
فیلم اشک برانگیز است و فیلمساز راه را برای آن باز میگذارد و عامدانه از این ترفند استفاده میکند. برای مثال اولین نمایش شوهر لیلا، او را در وضعیتی اسفناک به نمایش میگذارد (با بالا آوردن بر روی خود) و دوربین بر آن تاکید میکند.
عملاً در بسیاری از صحنهها دوربین فیلمساز بیطرف نیست و نمیخواهد به عنوان یک ناظر باقی بماند. درگیر شدن دوربین در کنش صحنه - کهگاه البته مفید هم هست در درگیر کردن تماشاگر- از نوع روایت برگزیده شده برای فیلم فراتر میرود و صحنههایی خلق میکند که فیلم نیازی به آن ندارد. در واقع فیلم به اندازه کافی قابلیت درگیر کردن تماشگر را دارد و نیازی به صحنههای اشک انگیز (مثل جایی که جلال از «نبودن یک مرد در این شهر» و از دست دادن بچهاش حرف میزند) ندارد.
جز این اما فیلمساز در روایت زندگی مردمانی از جامعه ایران- با این شدت فقر و این نوع تعصبات که مورد دوم در لایه ظریفی از پسرعمه ستاره به شوهر روی چرخ لیلا میرسد- موفق میشود تصویری سالم و بیادعا ارائه کند؛ تصویری که معمولا از دید طبقه متوسط شهری دور میماند و شاید کسی از طبقه متوسط تهران امروز گمان نمیکند که میتواند بدون خودرو هم زندگی کند، اما پول این خودرو میتواند زندگی کس دیگری را نجات دهد. فیلم چنین شخصیت غریبی را در یک لحظه خاص روایت میکند: در میانه «داوری» درباره زندگی که حالا با داوری و انتخاب اجباری بین فقرا وجه تازهای مییابد. او با همسر خودش هم در این زمینه اختلاف دارد، اما مصمم به نظر میرسد و سعی دارد دردی از گذشته- از دست دادن فرزند- را با نجات نیازمندی از امروز تسکین دهد.
فیلم خوشبختانه از لبه فروافتادن به شعار دادن به سلامت عبور میکند و حتی دیالوگهای جلال و دوستاش درباره فقرا- که در مرز شعاری شدن است- در نهایت مشکلی برای روایت فیلم ایجاد نمیکند.
به رغم ساده بودن پرداخت تصویری - که از تعلق فیلم به سینمای رئالیستی نشات میگیرد- روایت فیلم یک خطی نیست و ما با یک بازگشت به گذشته، زندگی دیگری را میبینیم که به زمان حال پیوند میخورد. رسیدن خطوط روایت به یکدیگر در نقطه خروج جلال از دفتر، در درگیر کردن تماشاگر کافی است اما گویا فیلمساز نگران عدم درک تماشاگر است و به همین جهت- مثلاً- صحنه دیدار او با لیلا دوباره با تمام دیالوگها تکرار میشود که نیازی به تاکید، با این شدت نیست.
این نوع «نگرانی فیلمساز درباره تماشاگر» به گمانم سرمنشاء غالب مشکلات فیلم است و به آن لطمه میزند. به نظر میرسد پایان فیلم هم ادامه این نوع نگرانی است: فیلمساز سعی دارد با حل کردن مشکل ستاره، به شکلی پایان خوش را برای رضایت تماشاگر رقم بزند، اما فیلم، پیش از تاکید بر چک به مبلغ سی میلیون تومان میتوانست به شکل بسیار تامل برانگیزتری به پایان برسد: جایی که جلال از پنجره بیرون را نگاه میکند و منتظر لیلا است، فیلم به شکلی هوشمندانه میتوانست در همین نقطه تمام شود، با این سوال که لیلا خواهد آمد یا نه؟