در بخش اول توضیح داده شد که سکولاریسم روندی حدود ۵۰۰ ساله را در تاریخ اروپا پشت سر گذاشته است.
خرد و عقلانیت در دنیای سکولار غرب نسبت به آنچه امروزه در جمهوری اسلامی از عقلانیت درک میشود، مفهوم کاملا دیگری در پروسه تاریخی پیدا کرده است. عقلانیت خود فصلیست از سکولار شدن دنیای غرب.
در بخش دوم به شروع جنبش و تفکر هومانیسم یعنی انساندوستی و پروفان شدن یعنی غیر مذهبی شدن آن پرداخته میشود.
در این مقاله یک پروسه فکری که توسط محققین مختلف انجام شده آورده میشود.
دزیدریوس اراسموس در قرن پانزدهم زندگی میکرد. او نه فقط عالم الهیات بود بلکه فیلسوف هم بود و این امر تازگی داشت زیرا او هم به آن دنیا و هم به این دنیا میاندیشید.
او مصمم بود که کاتولیسیسم را با انساندوستی آشتی دهد و البته فقط تا حدی به هدف خود رسید. تعداد زیادی از متفکران اراسموس را سرمشق خود قرار دادند و سعی خود را کردند که از مکتب شولاستیک که در قرون وسطی حاکم بود کم کم بگریزند.
شولاستیک مکتب فصاحت و فن و هنر سخنوری بود. پایه گذار این مکتب سیسرو بود که در حدود ۱۵۰ سال قبل از میلاد مسیح در رم زندگی میکرد.
فیلسوفان انساندوست شروع کردند قدمهایی فراتر از چهارچوب فکری شولاستیک بردارند.
خوان لویس ویوس محقق دیگری بود که تا اواسط قرن شانزدهم در اسپانیا و فرانسه زندگی میکرد. او شولاستیکریها را مسخره میکرد و از آنها میپرسید که «اصلا چه طور میتوانند راحت بخوابند؟»
فرانسوا رابله محقق دیگری بود که او نیز در پروسه خاکی شدن و غیر مذهبی شدن تفکر در اروپا نقش پراهمیتی را بازی کرد. او در قرن شانزدهم زندگی میکرد پزشک معتبری بود که حتی پاپ از او دفاع کرده بود. ولی رابله در نهایت کشیشها و روحانیت مسیحی آن دوره را «رشوه خوار» نامید و آنها را «ریاکارانی» نامید که «معتاد به الکل هستند».
او یکی از منتقدین جنگ شد و از آزادی سخن گفت.
سرمشق او دیر تلمه در سیسیلی بود.
این متفکر یک شعار داشت: «هر کاری را که میخواهی بکنی، بکن.» این تفکر پروفان و خاکی البته کشیشها و اسقفهای کلیسا را به خشم آورد. زیرا با همچنین شعاری استقلال فردی انسان از کلیسا بیشتر میشد و به این صورت میتوانست پا از چهارچوب قوانین کلیسا فراتر بگذارد. این نوع تفکر ریشه انساندوستی و سکولاریزه شدن اجتماع را متبلور میکند.
شایسته است که برای معرفی ابتدایی تاریخ سکولاریسم نام یک تاجر و حقوقدان دیگر فرانسوی هم برده شود. او یکی از پایه گذاران هومانیسم محسوب میشود: میشل دمونتاین که در نیمه دوم قرن شانزدهم زندگی میکرد. او در مقالههایش که بعد از مرگش منتشر شد در مورد «نظاره، مشاهده و شناخت خود» مینوشت. او دنبال ادراک روحیه فردیت بود. دمونتاین حتی به فلسفه «کافرانه» عهد عتیق یونان رجوع کرد و تعالیم باستانی یونان را با فرهنگ فرانسوی تلفیق داد.
بر عکس عالمان الهیات دمونتاین انساندوست بود. او از دوستی و رفاقت بین انسانها صحبت میکرد. او هنر بازتابیدن پندار فردی، رفلکسیون، را ترویج کرد و فرهنگ جدید تفکر و تعمق شخصی و فردی را اشائه داد. او مخالف بردهداری هم بود (با وجودیکه خود فردی ثروتمند بود). دمونتاین در واقع یکی از مهمترین پایه گذاران انساندوستی عقلانی به شمار میرود.
جین بودن حقوقدان دیگری بود که در نیمه دوم قرن شانزدهم زندگی میکرد. بودن برای اولین بار از واژه «زوورنیتت» یعنی استقلال صحبت نمود که یک اصطلاح تازه در اصول تعالیم دولت مدرن بود. دولتی که قرار بود دنیوی شود و البته جدا از دستور علمای آسمانی کلیسا به حیات ادامه دهد.
بودن از «مقام قدرت» صحبت میکرد که به نظر او میبایست با «آنارشی افسار گسسته» مقابله کند. تفکراو دنیوی بود ولی هنوز به تفکردموکراتهای امروزی نرسیده بود و میگفت: «مستقل کسی است که فراتر از خدای فناناپذیر هیچ بزرگتری از بزرگی خودش را نشناسد و قبول نکند.» البته او به خدا اعتقاد داشت ولی برای حاکمیت زمینی یک امیر اروپایی قرن شانزدهم و هفدهم را در نظر داشت و مقام انسانی شخص والایی را به جانشین خدا ترجیح میداد.
قابل یادآوری است که دیانت مسیحی در قرن سیزدهم به دنبال مناقشه و کشمکش بین شاهان و کلیسا شکست تاریخی خورده بود. بهعلاوه جنبشهای رفرماسیون و مخالفان آنها، اروپا را از هم گسیخته بودند. ازمیان ویرانههای دین مسیحیت خاندانهای بزرگی بهوجود آمده بودند. او مسئله دنیوی شدن را اینگونه شرح میدهد: «تا بهحال هیچکس با مشی و اسلوبی مشخص خود را با دانش حقوق مشغول نکرده است، حقوقی که پایه مشترک خیلی از ملیتها میتواند باشد... با وجودیکه وقوع این امر به منفعت و مصلحت بشریت است».
حقوقدان دیگری که نقش بهسزایی در روند پروفان شدن دانش حقوق داشت از هلند میآمد و هوگو گروتیوز نام داشت. او در سال ۱۶۲۵ بهجای اینکه به نظم ماوراء طبیعی کهکشانها پناه ببرد سعی کرد که نوع جدیدی از حقوق طبیعی را بهمثابه امری مشتق شده از غریزه انسانی، مقرر کند. گروتیوز میگفت که طبیعت انسانها آنان را مجبور میکند که با هم معاشرت کنند و با هم به صحبت و بحث برانگیزند. او میگوید که «انسانها مایلند که جامعه را بهنحوی شکل بدهند که برای عقلشان خوشایند باشد.» او این حق و نیاز عقلانی بودن انسان را سرچشمه حقوقی میدانست که شایستگی داشتن عنوان حقوق را حد اقل داشته باشد. به این ترتیب او دیدگاه بینهایت خوشبینانهای در قرن هفدهم ارائه داد که تاثیرات خود را به سلوک و رفتار جامعه ای که در آن زندگی میکرد بهخوبی گذاشته بود.
گروتیوز اولین طراح و مدافع حقوق بین الملل بود. به نظر او همچنین سیستم حقوقی میتواند برای همه و یا حد اقل برای تعدادی از کشورها قوانین و قواعدی مقرر کند که تفاهم بین آنها بوجود آورد. بدون چنین قانونی -به نظر او- آنارشی جهانی بر قرار میشود.
گروتیوز معتقد بود که همچنین قانونی آنقدر اهمیت دارد که میتواند حتی به جنگ حقانیت بدهد. البته اگر جنگ آخرین وسیله ایی باشد که امکان مقابله با یک تجاوزگری را بدهد که همان قانون را تخطی نموده و زیر پا گذاشته است. گروتیوز پایه گذار حقوق بین الملل در قرن هفدهم بود.
در پایان بخش دوم این مجموعه یادداشت شایسته است که اشاره ای مختصر به سیر فرانسیس بیکن و رنه دکارت شود.
بیکن از این نقطه نظر حرکت میکرد که دانش باید وضع زندگی بشری را بهبود بخشد و نه اینکه انسان با دعا امیدوار به بهبود شرایط زندگیش شود. این فکر بعد دیگری از خاکی شدن علوم را نمایان کرد. بیکن بین حقیقت دین و حقیقت روش تجربی علمی، فرق میگذاشت.
سرانجام نوبت نوبت دکارت است. او بانی متودولوژی مدرن بود که در سه نکته خلاصه میشود:
یکم: هیچوقت نباید چیزی را بدون تشخیصی روشن و واضح بهعنوان حقیقت معرفی کرد.
دوم: هر معضلهای را باید تا حدی به نکتهها و بخشهای کوچک خرد کرد تا اینکه بهترین راه حل مطلوب بهدست آید.
سوم: حل هر مسئلها ی را باید با آسانترین بخش شروع نمود و قدم به قدم به حل بخشهای سختتر آن رسید.
این شیوه با «دعا کردن» برای رسیدن به حل مسائل فرق داشت.
یکی از جملات دکارت شهرت زیادی پیدا کرد که البته سیر پروفان شدن و سکولار شدن تفکر اروپایی را در قرن هفدهم نشان میدهد. او میگفتم«میاندیشم، پس هستم» و نه اینکه من هستم چون خدا من را با سرنوشت محتومم خلق کرده است.
در بخش بعدی این مجموعه به عصر روشنگرایی بهعنوان فصلی دیگر از سکولاریسم پرداخته خواهد شد.
خرد و عقلانیت در دنیای سکولار غرب نسبت به آنچه امروزه در جمهوری اسلامی از عقلانیت درک میشود، مفهوم کاملا دیگری در پروسه تاریخی پیدا کرده است. عقلانیت خود فصلیست از سکولار شدن دنیای غرب.
در بخش دوم به شروع جنبش و تفکر هومانیسم یعنی انساندوستی و پروفان شدن یعنی غیر مذهبی شدن آن پرداخته میشود.
در این مقاله یک پروسه فکری که توسط محققین مختلف انجام شده آورده میشود.
دزیدریوس اراسموس در قرن پانزدهم زندگی میکرد. او نه فقط عالم الهیات بود بلکه فیلسوف هم بود و این امر تازگی داشت زیرا او هم به آن دنیا و هم به این دنیا میاندیشید.
او مصمم بود که کاتولیسیسم را با انساندوستی آشتی دهد و البته فقط تا حدی به هدف خود رسید. تعداد زیادی از متفکران اراسموس را سرمشق خود قرار دادند و سعی خود را کردند که از مکتب شولاستیک که در قرون وسطی حاکم بود کم کم بگریزند.
شولاستیک مکتب فصاحت و فن و هنر سخنوری بود. پایه گذار این مکتب سیسرو بود که در حدود ۱۵۰ سال قبل از میلاد مسیح در رم زندگی میکرد.
فیلسوفان انساندوست شروع کردند قدمهایی فراتر از چهارچوب فکری شولاستیک بردارند.
خوان لویس ویوس محقق دیگری بود که تا اواسط قرن شانزدهم در اسپانیا و فرانسه زندگی میکرد. او شولاستیکریها را مسخره میکرد و از آنها میپرسید که «اصلا چه طور میتوانند راحت بخوابند؟»
فرانسوا رابله محقق دیگری بود که او نیز در پروسه خاکی شدن و غیر مذهبی شدن تفکر در اروپا نقش پراهمیتی را بازی کرد. او در قرن شانزدهم زندگی میکرد پزشک معتبری بود که حتی پاپ از او دفاع کرده بود. ولی رابله در نهایت کشیشها و روحانیت مسیحی آن دوره را «رشوه خوار» نامید و آنها را «ریاکارانی» نامید که «معتاد به الکل هستند».
او یکی از منتقدین جنگ شد و از آزادی سخن گفت.
سرمشق او دیر تلمه در سیسیلی بود.
این متفکر یک شعار داشت: «هر کاری را که میخواهی بکنی، بکن.» این تفکر پروفان و خاکی البته کشیشها و اسقفهای کلیسا را به خشم آورد. زیرا با همچنین شعاری استقلال فردی انسان از کلیسا بیشتر میشد و به این صورت میتوانست پا از چهارچوب قوانین کلیسا فراتر بگذارد. این نوع تفکر ریشه انساندوستی و سکولاریزه شدن اجتماع را متبلور میکند.
شایسته است که برای معرفی ابتدایی تاریخ سکولاریسم نام یک تاجر و حقوقدان دیگر فرانسوی هم برده شود. او یکی از پایه گذاران هومانیسم محسوب میشود: میشل دمونتاین که در نیمه دوم قرن شانزدهم زندگی میکرد. او در مقالههایش که بعد از مرگش منتشر شد در مورد «نظاره، مشاهده و شناخت خود» مینوشت. او دنبال ادراک روحیه فردیت بود. دمونتاین حتی به فلسفه «کافرانه» عهد عتیق یونان رجوع کرد و تعالیم باستانی یونان را با فرهنگ فرانسوی تلفیق داد.
بر عکس عالمان الهیات دمونتاین انساندوست بود. او از دوستی و رفاقت بین انسانها صحبت میکرد. او هنر بازتابیدن پندار فردی، رفلکسیون، را ترویج کرد و فرهنگ جدید تفکر و تعمق شخصی و فردی را اشائه داد. او مخالف بردهداری هم بود (با وجودیکه خود فردی ثروتمند بود). دمونتاین در واقع یکی از مهمترین پایه گذاران انساندوستی عقلانی به شمار میرود.
جین بودن حقوقدان دیگری بود که در نیمه دوم قرن شانزدهم زندگی میکرد. بودن برای اولین بار از واژه «زوورنیتت» یعنی استقلال صحبت نمود که یک اصطلاح تازه در اصول تعالیم دولت مدرن بود. دولتی که قرار بود دنیوی شود و البته جدا از دستور علمای آسمانی کلیسا به حیات ادامه دهد.
بودن از «مقام قدرت» صحبت میکرد که به نظر او میبایست با «آنارشی افسار گسسته» مقابله کند. تفکراو دنیوی بود ولی هنوز به تفکردموکراتهای امروزی نرسیده بود و میگفت: «مستقل کسی است که فراتر از خدای فناناپذیر هیچ بزرگتری از بزرگی خودش را نشناسد و قبول نکند.» البته او به خدا اعتقاد داشت ولی برای حاکمیت زمینی یک امیر اروپایی قرن شانزدهم و هفدهم را در نظر داشت و مقام انسانی شخص والایی را به جانشین خدا ترجیح میداد.
قابل یادآوری است که دیانت مسیحی در قرن سیزدهم به دنبال مناقشه و کشمکش بین شاهان و کلیسا شکست تاریخی خورده بود. بهعلاوه جنبشهای رفرماسیون و مخالفان آنها، اروپا را از هم گسیخته بودند. ازمیان ویرانههای دین مسیحیت خاندانهای بزرگی بهوجود آمده بودند. او مسئله دنیوی شدن را اینگونه شرح میدهد: «تا بهحال هیچکس با مشی و اسلوبی مشخص خود را با دانش حقوق مشغول نکرده است، حقوقی که پایه مشترک خیلی از ملیتها میتواند باشد... با وجودیکه وقوع این امر به منفعت و مصلحت بشریت است».
حقوقدان دیگری که نقش بهسزایی در روند پروفان شدن دانش حقوق داشت از هلند میآمد و هوگو گروتیوز نام داشت. او در سال ۱۶۲۵ بهجای اینکه به نظم ماوراء طبیعی کهکشانها پناه ببرد سعی کرد که نوع جدیدی از حقوق طبیعی را بهمثابه امری مشتق شده از غریزه انسانی، مقرر کند. گروتیوز میگفت که طبیعت انسانها آنان را مجبور میکند که با هم معاشرت کنند و با هم به صحبت و بحث برانگیزند. او میگوید که «انسانها مایلند که جامعه را بهنحوی شکل بدهند که برای عقلشان خوشایند باشد.» او این حق و نیاز عقلانی بودن انسان را سرچشمه حقوقی میدانست که شایستگی داشتن عنوان حقوق را حد اقل داشته باشد. به این ترتیب او دیدگاه بینهایت خوشبینانهای در قرن هفدهم ارائه داد که تاثیرات خود را به سلوک و رفتار جامعه ای که در آن زندگی میکرد بهخوبی گذاشته بود.
گروتیوز اولین طراح و مدافع حقوق بین الملل بود. به نظر او همچنین سیستم حقوقی میتواند برای همه و یا حد اقل برای تعدادی از کشورها قوانین و قواعدی مقرر کند که تفاهم بین آنها بوجود آورد. بدون چنین قانونی -به نظر او- آنارشی جهانی بر قرار میشود.
گروتیوز معتقد بود که همچنین قانونی آنقدر اهمیت دارد که میتواند حتی به جنگ حقانیت بدهد. البته اگر جنگ آخرین وسیله ایی باشد که امکان مقابله با یک تجاوزگری را بدهد که همان قانون را تخطی نموده و زیر پا گذاشته است. گروتیوز پایه گذار حقوق بین الملل در قرن هفدهم بود.
در پایان بخش دوم این مجموعه یادداشت شایسته است که اشاره ای مختصر به سیر فرانسیس بیکن و رنه دکارت شود.
بیکن از این نقطه نظر حرکت میکرد که دانش باید وضع زندگی بشری را بهبود بخشد و نه اینکه انسان با دعا امیدوار به بهبود شرایط زندگیش شود. این فکر بعد دیگری از خاکی شدن علوم را نمایان کرد. بیکن بین حقیقت دین و حقیقت روش تجربی علمی، فرق میگذاشت.
سرانجام نوبت نوبت دکارت است. او بانی متودولوژی مدرن بود که در سه نکته خلاصه میشود:
یکم: هیچوقت نباید چیزی را بدون تشخیصی روشن و واضح بهعنوان حقیقت معرفی کرد.
دوم: هر معضلهای را باید تا حدی به نکتهها و بخشهای کوچک خرد کرد تا اینکه بهترین راه حل مطلوب بهدست آید.
سوم: حل هر مسئلها ی را باید با آسانترین بخش شروع نمود و قدم به قدم به حل بخشهای سختتر آن رسید.
این شیوه با «دعا کردن» برای رسیدن به حل مسائل فرق داشت.
یکی از جملات دکارت شهرت زیادی پیدا کرد که البته سیر پروفان شدن و سکولار شدن تفکر اروپایی را در قرن هفدهم نشان میدهد. او میگفتم«میاندیشم، پس هستم» و نه اینکه من هستم چون خدا من را با سرنوشت محتومم خلق کرده است.
در بخش بعدی این مجموعه به عصر روشنگرایی بهعنوان فصلی دیگر از سکولاریسم پرداخته خواهد شد.