مسعود بخشی در«يک خانواده محترم» - تنها نماينده ايران در جشنواره کن- از ابتدا بنای خود را بر انتقاد سياسی و اجتماعی می گذارد و در نهايت موفق می شود تا تصويری از فساد مالی رايج در حکومت ايران را به نمايش بگذارد.
اين که چطور فيلم توانسته است از سد سانسور بگذرد و در داخل ايران ساخته شود، سوالی است که شايد پاسخ به آن آسان نباشد، اما از منظر نوع نگاه به شرايط، با فيلم جسورانه ای روبرو هستيم که شايد فيلمساز با تقديم آن به خون شهدای جنگ می خواهد از زهر آن بکاهد.
اما فيلم از امروز می آغازد و لحظه ای را ترسيم می کند که يک استاد دانشگاه پس از بيست و دوسال به کشور بازگشته و با مشکلاتی روبروست؛ او نمی تواند مجوز کتابش را بگيرد، در دانشگاه با او مخالفت می کنند و نمی تواند برای خروج از کشور- به دليل مشکلات سربازی- پاسپورت اش را پس بگيرد.
فيلم با روحيه خسته شخصيت اصلی پيش می رود در حالی که پدرش- يک حاجی محتکر از زمان جنگ و يک ميلياردر فعلی- در بيمارستان در حال مرگ است. اما قصه بيشتر از جايی شکل می گيرد که برادر ناتنی اين استاد دانشگاه قصد دارد برای کسب کامل ثروت حاجی که در ميانه فيلم می ميرد، او را از سر راه بردارد و در اين راه از نفوذ پسرش در نيروهای امنيتی استفاده می کند.
اينجاست که با شخصيت پسر جوانی روبرو می شويم که جزو نيروهای امنيتی است و به خاطر از راه برداشتن عمو در زمينه ارث و ميراث، او را دستگير می کند.
فيلم در واقع با دستگيری شخصيت اصلی آغاز می شود و بعد با يک فلش بک قصه را تا زمان دستگيری و اندکی پس از آن دنبال می کنيم.
تجربه مسعود بخشی پس از فيلم «تهران انار ندارد»، تجربه ای است خواه ناخواه سياسی/ اجتماعی که در اين راه از خلال داستان گويی قصد دارد با فلش بک های متعدد به دوران کودکی شخصيت اصلی و زمان جنگ، به نحوی تمام اين سال ها را مرور کند. با آن که اين فلش بک ها از قدرت تصويری چندانی برخوردار نيست، اما خاطرات زيادی را از يک نسل زنده می کند؛ نسلی که زير بار صدای آژير خطير و «حاجی» هايی که در تعاونی ها و خواربارفروشی ها با احتکار مواد مورد نياز مردم، به مال اندوزی مشغول بودند، رشد کرد و زجر کشيد.
از سويی فيلم تصوير تلخ تری از زمان حال می دهد و موقعيتی را تصوير می کند که در آن بحث اصلی مساله پول است و حالا همان آدم ها يا فرزندان و نواده های آنها با صراحت و قدرت بيشتر و بدون پرده پوشی به مال اندوزی ميلياردی و رانت خواری مشغو لند و در اين راه ابايی از هيچ کس ندارند.
فيلم هر چند در برخی صحنه ها و ديالوگ ها به شعار پناه می برد و سطحی می شود- و به نظر می رسد به قصد «جشنواره پسندی»- اما در نهايت شيوه روايت فيلم می تواند تماشاگر را جذب و او را در سرنوشت شخصيت اصلی فيلم سهيم کند. از سويی روايت آشنای زمانه- که همه ايرانی ها قصه های مشابهی را در واقعيت شنيده اند- و يادآوری خاطرات زمان جنگ و روايت بی پرده آن، فيلم را از لغزش تمام به عنوان يک فيلم سياسی/ اجتماعی جشنواره پسند باز می دارد.
نقطه قوت فيلم شيوه روايتی است که می تواند پيش و پس از مهاجرت، شخصيت اصلی را رو در روی تماشاگر بگذارد و تفاوت ها و شباهت های اين دو دوره را بکاود و اين به مدد بازگشت به گذشته در دل بازگشت به گذشته های پيشتری است که هر کدام از آنها نکته های تازه ای را بر ما آشکار می کنند.
در عين حال شخصيت ها هر کدام به نوبه خود شناخته می شوند و هر چند گاه تصويری کليشه ای دارند- روشنفکر تازه از فرنگ برگشته، در کنار مادر مذهبی ای که حاضر نيست پول غير حلال شوهر سابقش را بپذيرد يا حاجی محتکر دو زنه و برادر ناتنی پول پرست و پسر امنيتی و اطلاعاتی او که به هيچ چيز، حتی روابط فاميلی پايبند نيست و تنها از موقعيت خود سوء استفاده می کند در جهت کسب قدرت بيشتر- که اما با همه اين ها، اين شخصيت ها برای تماشاگر باورپذيرند، چون تماشاگر ايرانی نمونه های مشابه آنها را ديده و می شناسد.
به رغم اين، فيلمنامه «يک خانواده محترم» در ديالوگ نويسی و پرداخت جزئيات اندکی شتابزده به نظر می رسد و فرصت نمايش جزئيات احوال شخصيت ها و دقيق تر شدن در آنها را ندارد. برای مثال درباره شخصيت اصلی ما چيز زيادی نداريم و چيزی از احساسات او با ما قسمت نمی شود. هر آنچه که درباره او می دانيم بيشتر نوع نگاه و دانسته های فرامتنی ما از چنين شخصيت هايی است که او را در ذهن ما آشنا می کند. همين طور شخصيت مادر و زن برادر که فيلم تنها از فاصله بسيار دور نظاره گر آنهاست و قدرت نزديک تر شدن به آنها را ندارد.
اين که چطور فيلم توانسته است از سد سانسور بگذرد و در داخل ايران ساخته شود، سوالی است که شايد پاسخ به آن آسان نباشد، اما از منظر نوع نگاه به شرايط، با فيلم جسورانه ای روبرو هستيم که شايد فيلمساز با تقديم آن به خون شهدای جنگ می خواهد از زهر آن بکاهد.
اما فيلم از امروز می آغازد و لحظه ای را ترسيم می کند که يک استاد دانشگاه پس از بيست و دوسال به کشور بازگشته و با مشکلاتی روبروست؛ او نمی تواند مجوز کتابش را بگيرد، در دانشگاه با او مخالفت می کنند و نمی تواند برای خروج از کشور- به دليل مشکلات سربازی- پاسپورت اش را پس بگيرد.
فيلم با روحيه خسته شخصيت اصلی پيش می رود در حالی که پدرش- يک حاجی محتکر از زمان جنگ و يک ميلياردر فعلی- در بيمارستان در حال مرگ است. اما قصه بيشتر از جايی شکل می گيرد که برادر ناتنی اين استاد دانشگاه قصد دارد برای کسب کامل ثروت حاجی که در ميانه فيلم می ميرد، او را از سر راه بردارد و در اين راه از نفوذ پسرش در نيروهای امنيتی استفاده می کند.
اينجاست که با شخصيت پسر جوانی روبرو می شويم که جزو نيروهای امنيتی است و به خاطر از راه برداشتن عمو در زمينه ارث و ميراث، او را دستگير می کند.
فيلم در واقع با دستگيری شخصيت اصلی آغاز می شود و بعد با يک فلش بک قصه را تا زمان دستگيری و اندکی پس از آن دنبال می کنيم.
تجربه مسعود بخشی پس از فيلم «تهران انار ندارد»، تجربه ای است خواه ناخواه سياسی/ اجتماعی که در اين راه از خلال داستان گويی قصد دارد با فلش بک های متعدد به دوران کودکی شخصيت اصلی و زمان جنگ، به نحوی تمام اين سال ها را مرور کند. با آن که اين فلش بک ها از قدرت تصويری چندانی برخوردار نيست، اما خاطرات زيادی را از يک نسل زنده می کند؛ نسلی که زير بار صدای آژير خطير و «حاجی» هايی که در تعاونی ها و خواربارفروشی ها با احتکار مواد مورد نياز مردم، به مال اندوزی مشغول بودند، رشد کرد و زجر کشيد.
از سويی فيلم تصوير تلخ تری از زمان حال می دهد و موقعيتی را تصوير می کند که در آن بحث اصلی مساله پول است و حالا همان آدم ها يا فرزندان و نواده های آنها با صراحت و قدرت بيشتر و بدون پرده پوشی به مال اندوزی ميلياردی و رانت خواری مشغو لند و در اين راه ابايی از هيچ کس ندارند.
فيلم هر چند در برخی صحنه ها و ديالوگ ها به شعار پناه می برد و سطحی می شود- و به نظر می رسد به قصد «جشنواره پسندی»- اما در نهايت شيوه روايت فيلم می تواند تماشاگر را جذب و او را در سرنوشت شخصيت اصلی فيلم سهيم کند. از سويی روايت آشنای زمانه- که همه ايرانی ها قصه های مشابهی را در واقعيت شنيده اند- و يادآوری خاطرات زمان جنگ و روايت بی پرده آن، فيلم را از لغزش تمام به عنوان يک فيلم سياسی/ اجتماعی جشنواره پسند باز می دارد.
نقطه قوت فيلم شيوه روايتی است که می تواند پيش و پس از مهاجرت، شخصيت اصلی را رو در روی تماشاگر بگذارد و تفاوت ها و شباهت های اين دو دوره را بکاود و اين به مدد بازگشت به گذشته در دل بازگشت به گذشته های پيشتری است که هر کدام از آنها نکته های تازه ای را بر ما آشکار می کنند.
در عين حال شخصيت ها هر کدام به نوبه خود شناخته می شوند و هر چند گاه تصويری کليشه ای دارند- روشنفکر تازه از فرنگ برگشته، در کنار مادر مذهبی ای که حاضر نيست پول غير حلال شوهر سابقش را بپذيرد يا حاجی محتکر دو زنه و برادر ناتنی پول پرست و پسر امنيتی و اطلاعاتی او که به هيچ چيز، حتی روابط فاميلی پايبند نيست و تنها از موقعيت خود سوء استفاده می کند در جهت کسب قدرت بيشتر- که اما با همه اين ها، اين شخصيت ها برای تماشاگر باورپذيرند، چون تماشاگر ايرانی نمونه های مشابه آنها را ديده و می شناسد.
به رغم اين، فيلمنامه «يک خانواده محترم» در ديالوگ نويسی و پرداخت جزئيات اندکی شتابزده به نظر می رسد و فرصت نمايش جزئيات احوال شخصيت ها و دقيق تر شدن در آنها را ندارد. برای مثال درباره شخصيت اصلی ما چيز زيادی نداريم و چيزی از احساسات او با ما قسمت نمی شود. هر آنچه که درباره او می دانيم بيشتر نوع نگاه و دانسته های فرامتنی ما از چنين شخصيت هايی است که او را در ذهن ما آشنا می کند. همين طور شخصيت مادر و زن برادر که فيلم تنها از فاصله بسيار دور نظاره گر آنهاست و قدرت نزديک تر شدن به آنها را ندارد.