علی حبیبی موسوی؛ خواهرزاده میرحسین هدف سرنشینان پاترول سیاه

علی حبیبی موسوی در کنار دایی‌اش میرحسین موسوی

قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان شان را از دست داده‌اند. حکایت انسان‌هایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگی‌شان تمام شد.

داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیمایی‌های اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشک‌آور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدن‌شان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوه‌های خشونت‌آمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.

------------------------------------------------------------------------

Your browser doesn’t support HTML5

قربانیان ۸۸؛ بخش دهم: علی حبیبی موسوی


صدای زنگ تلفن و سپس پچ‌پچ‌های پدر و مادر، خواب صبح گاهی بچه‌ها را در خانه پریشان می‌کند. لحظه بعد صدای پدر خانواده بلند می‌شود که با خنده کشداری می‌گوید، چیزی نیست، اگر قرار بود کاری بکنند، دیگر تهدید نمی‌کردند.

امروز بچه‌ها زود‌تر از همیشه بیدار شده‌اند، کنار سفره صبحانه با هم در مورد رفتن به راهپیمایی روز عاشورا حرف می‌زنند. خانه‌ای در حوالی خیابان آزادی که می‌شود صدای دسته‌های عزادری و سینه زنی مردم را شنید و فهمید که امروز نیز در میان عزاداران روز عاشورا، معترضان شعارهای خودشان را می‌دهند.
بعد از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران و اعتراضات پس از آن، یک دلشوره دائم به جریان آرام زندگی‌ِ این خانواده رخنه کرده است. این را می‌شود از چهره پدر خانواده، بعد از هر تماس تلفنی مشکوک فهمید. از لبخند آرامی که همیشه بعد از مکالمه تلفنی با فردی نا‌شناس بر لبش می‌نشیند تا به خانواده‌اش آرامش دهد. او تهدید‌های تلفنی را جدی نمی‌گیرد اما زنگ هر تلفن مثل ناقوس مرگ، دل بقیه اعضای خانه را می‌لرزاند.
اینجا خانه سیدعلی حبیبی موسوی، مرد چهل و سه ساله‌ای است که ششم دی ماه مصادف با عاشورای ۸۸ در نزدکی خانه‌اش کشته شد. خیلی‌ها تا پیش از این اتفاق نام او را هم نشنیده بودند و نمی‌دانستند سیدعلی حبیبی موسوی که بود...
ساعت چهار بعداز ظهر چهارشنبه، ۲۷ خرداد روزنامه کلمه، روزنامه میرحسین موسوی کاندیدای معترض به نتیجه دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران توقیف شد. نه تنها کارکنان این روزنامه، بلکه اعضای ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی نیز دیده بودند که مردی میان سال با سر و رویی مرتب بار‌ها شانه به شانه موسوی در مجامع و محافل سیاسی حضور پیدا می‌کرد.

او سیاستمدار نبود، مسئولیت و پست سیاسی هم نداشت. به همین دلیل چهره‌اش برای خیلی‌ها نا‌آشنا بود، او خویشاوند موسوی بود. خواهر‌زاده و کمک دست او در روزهای پر تب و تاب تبلیغات و سپس اعتراضات انتخاباتی.

مادرش در مصاحبه‌ای که پیشتر با او انجام داده‌ام، رابطه میان پسرش علی موسوی و برادرش میرحسین موسوی را یک رابطه عمیق عاطفی توصیف می‌کند و می‌گوید که فرزندش پیش از کشته شدن بار‌ها تهدید شده بود:
«همین که او را نشان کردند، آن‌ها هم می‌دانستند چه کار کردند، خودشان می‌دانستند، روی او نظر داشتند. علی کسی بود که در فامیل یک بچه با محبتی بود و همه دوستش داشتند. آقای موسوی اگر می‌گفت سرت را بده علی سرش را می‌داد. نه فقط برای دایی‌اش برای همه اینجوری بود. زمانی که عملیات بود تقریباً ۱۵ یا ۱۶ سالش بود اما در کردستان بود در شلمچه بود. یک چنین بچه‌ای را ما از دست دادیم. ظهر عاشورا شهید شد، آن کسی که این کار را کرد خدا انشالله رسوایش کند.»
حوالی خیابان شادمان جمعیت «یا حسین» گویان به سمت خیابان اصلی می‌روند. صدای فریاد مردم و سینه زنی عزاداران در هم پیچیده است. مردم ناباورانه به یک پاترول مشکی رنگ نگاه می‌کنند با سرنشینانی تماماً سیاهپوش که به سرعت از دل معترضان در حوالی خیابان شادمان عبور می‌کند، جمعت با دیدن سرعت زیاد پاترول به سمت پیاده‌رو‌ها فرار می‌کند، ابتدا صدای تیر می‌آید و سپس پاترول از میان کسانی که در خیابان جا مانده بودند قربانی می‌گیرد.

جسمی سنگین به زیر چرخ‌های پاترول می‌رود و سپس روی آسفالت خیابان جا می‌ماند. دوباره صدای شلیک می‌آید و سپس صدای شیون مردم. یکی از روزنامه‌نگاران که آن روز میان جمعیت حضور داشت می‌گوید این پاترول و سرنشینانش را از نزدیک دیده است:
«هر کسی به هر طرفی می‌رفت این پاترول هم دنبالش می‌رفت. یک سرعتی داسشت حدود صد کیلومتر در ساعت. چند صدای تیر هم می‌آمد به صورت پراکنده. یک لحظه نگاه کردم به سمت به پاترول. خیلی ناخودآگاه نگاهم به صورت راننده افتاد. یک مردی جوان در حدود ۳۰ تا ۳۵ ساله به خاطر ریشی که توی صورتش داشت سن او بیشتر به نظر می‌رسید. پوست سفیدی داشت و ریش و موی او خرمایی بود. یکی کمی از خرمایی روشن‌تر. دو نفر همراهش تقریباً همین شکل بودند. هر سه لباس مشکی به تن داشتند. تصویر این آدم هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود. در تمام عمرم این تصویر توی ذهنم برای همیشه خواهد ماند.»
علی موسوی در کنار خانواده‌اش گوشه خیابان ایستاده، رو به همسرش می‌کند و آرام به او می‌گوید تا سر خیابان آزادی می‌رود تا ببیند اوضاع از چه قرار است. همسرش نگران است اما پاسخش را دوباره با لبخندی می‌گیرد که به او می‌گوید نگران نباش زود بر می‌گردم.

فاطمه جداری، همسر علی موسوی، حکایت این رفتن بی‌بازگشت را در مصاحبه‌ای که‌‌ همان روز‌ها با او انجام داده دادم، چنین روایت می‌کند:
«ما قبلش با هم بودیم بعد برگشتیم سر کوچه ایستاده بودیم دیدیم مردم از پایین می‌آیند می‌گویند که یک نفر را زدند. من ناخودآگاه گفتم فاطمه بابا را زدند. بعد یک سری مردم آمدند بالا که دیگر خبری نداشتیم تا اینکه نیروهای گاردی ریختند و ما رفتیم در حیاط خانه مادرم. بعد آمدند در زدند نگو او هم دیده بوده جریان چیه، ولی می‌خواست مرا نترساند گفت چیزی نیست از‌‌ همان گلوله‌های ساچمه‌ای است. بعد من رفتم دیدم، نه، خیلی بیشتر از زخمی شدن است.»
اما گلوله ساچمه‌ای نبود. این را تمام کسانی که آن روز در حیاط خانه‌ای حوالی خیابان آزادی حضور داشتند از نزدیک دیدند، نفس‌های آخر، ناله‌هایی از سر درد و فریادهای ساکنان خانه؛ علی موسوی با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می‌آید می‌گوید که تشنه است و بعد درخواست می‌کند بالشی زیر سر او بگذارند تا بتواند راحت‌تر نفس بکشد.

حاضرین دنبال پرستار می‌گردند، فضای نا‌امن آن روز‌ها و نسبت فامیلی زخمی روی زمین مانده با نامزد معترض به انتخابات، ترسی در دل همه انداخته که نمی‌دانند علی را به کدام به بیمارستان منتقل کنند. زنی فریاد می‌زند که اگر او را به بیمارستان منتقل کنید احتمال دستگیری وجود دارد.

کسی همزمان از زخم و ضجه‌ها فیلم تهیه می‌کند. «از صورتش فیلم نگیر خواهر‌زاده موسوی است». این را زنی دیگر با نگرانی به کسی می‌گوید که در حال فیلمبرداری است....

او به بیمارستان نرسید اما خبر از طریق‌‌ همان فیلم‌ها و عکس‌هایی که مردم با موبایل‌‌هایشان تهیه کرده بودند به تمام رسانه‌های دنیا رسید. علی موسوی روی پاهای کسی که او را به بیمارستان منتقل می‌کرد چشم‌اش را برای همیشه بست.
مردم با نشانه‌های سبز، در برابر بیمارستان ابن سینا تجمع کرده‌اند. آن‌ها با صدای بلند فریاد می‌زنند: «میرحسین میرحسین تسلیت تسلیت». حالا دیگر نیروهای لباس شخصی و یگان ویژه هم خودشان را به تجمع رسانده‌اند. همهمه‌ای در می‌گیرد و میان مردم می‌پیچد که پیکر علی موسوی را از بیمارستان برده‌اند. مردم پراکننده می‌شوند. جوان‌تر‌ها به سمت خانه پدر و مادر علی موسوی حرکت کردند.

اینجا هم هیچ کسی نمی‌داند جسد را کجا برده‌اند... تمام اعضای خانه سیاه پوشیده‌اند. چشم‌های میرحسین موسوی سرخ و ورم کرده است، نگاهش به زمین خیره مانده. صدای ضجه‌های خواهرش را که می‌شنود آرام به سمت مهمانان می‌رود و از همه دعوت می‌کند تا در گوشه‌ای از خانه جایی برای نشستن پیدا کنند.
مردان سینه می‌زنند و زنان مویه می‌کنند. صدای زنگ تلفن خانه به سختی به گوش می‌رسد. فردی آن سوی خط تلفن خبر می‌دهد که جسد علی موسوی برای خاکسپاری آماده است. این بار همه اعضای خانه پیام فرد نا‌شناسی که تلفن زده است را جدی می‌گیرند و خود را برای تحویل گرفتن جسد و وداع با علی موسوی آماده می‌کنند... زنگ تلفن، ناقوس مرگ این خانه بود...