قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان شان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
-----------------------------------------------------------------------
۲۳ خرداد سال ۸۸ است. پسری لاغر با صورتی کشیده و چشمهایی سیاه توی کتابخانه دانشگاه صنعتی اصفهان نشسته است. متولد ۱۳۶۵ است و دانشجوی سال آخر شیمی. سرش توی کتاب است اما حواسش به خبرهایی که تمام دانشگاه را ملتهب کرده است. دیروز نتیجه انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران اعلام شد.
برنده اعلام شدن محمود احمدینژاد نه تنها خیابانهای تهران را تکان داد بلکه دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان نیز در محوطه دانشگاه دست به اعتراض زدهاند.
محمدجواد پرانداخ، دانشجوی مهندسی شیمی این دانشگاه، کتاب را میبندد و خودش را به جمع معترضان میرساند. صدای شعارها و فریادهای معترضان تمام محوطه دانشگاه را پر کرده است. کمی آنسوتر چند جوان ناشناس و نقاب پوش شیشههای یکی از کلاس دانشگاه را شکستهاند و از دیگران نیز میخواهند تا به آنها بپیوندند.
محمدجواد پرانداخ به گفته همکلاسیهایش سخت مخالفت میکند و خطاب به جمعیت میگوید: «همینجا بمانیم و فقط شعار بدهیم دوستان، نباید بهانه دست کسی داد».
محمدجواد در میان جمع میماند اما ناگهان میبیند صدای همهمه و فریاد دانشجویان با صدای نیروهای یگان ویژه که وارد محوطه دانشگاه شدهاند در هم میپیچد. دلش مثل دل خیلیهای دیگر پر از تب و تاب میشود. باید هرچه زودتر فکری کرد. دانشجویان مردد هستند که به سمت خوابگاه بروند یا از محوطه دانشگاه به سمت بیرون فرار کنند:
«گارد ویژه که آمد توی دانشگاه بچهها دو قسمت شدند. یک سری رفتند توی خوابگاه. دانشگاه صنعتی اصفهان، یک قسمت جنگلی دارد که یک سری از بچه ها هم رفتند به سمت جنگل... گارد ویژه در تمام خوابگاه را شکسته و بچهها را کتک زده و بسیجیهایی که رفتند توی خوابگاه همه دنبال کسانی بودند که شب رفته بودند توی جنگل و گفته بودند که عامل اصلی اغتشاشات آنها هستند محمدجواد هم جزو آنها بوده.»
این روایت برادر محمدجواد است در شرح آن روزها که فضای امنیتی تمام کشور را فرار گرفته. دانشجویان فعال گروه گروه در شهرهای مختلف احضار و بازجویی میشوند. محمدجواد که مسئولیت انتشار یک نشریه کردی در دانشگاه صنتی اصفهان را عهدهدار بود نیز از طریق تلفن احضار میشود.
از سوی شعبه اول دادیاری دادسرای عمومی خمینیشهر اصفهان به او میگویند که باید ۲۸ تیر ماه ۸۸ به دادگاه برود. مادر محمدجواد پرانداخ میگوید که پسرش اول نگران نبود و فکر میکرد چون جرمی مرتکب نشده با چند بازجویی ساده او را آزاد میکنند:
«خودش می گفت مامان ناراحت نشوید، مگر قانون نیست، من که کاری نکردم چرا شماها آنقدر خودتان را ناراحت میکنید.»
محمدجواد با مادر و برادرش محمدصادق خداحافظی میکند. او به همراه پدر راهی خمینیشهر اصفهان میشود. در میانه راه پدر سعی میکند فرزندش را دلداری دهد و فرزند هم سعی میکند به پدرش بگوید که نگران نباشد. آنها شانه به شانه هم وارد اداره اطلاعات خمینیشهر میشوند. برادرش محمدصادق پرانداخ میگوید که اتهامات برادرش را آتشسوزی و تخریب اموال دولتی اعلام کردهاند.
«همانجا که بابای من رفت داخل و گفت من معلم هستم، پسرم نخبه این دانشگاه است و اصلاً اهل اغتشاش و این حرفها نیست، همانجا قاضی پرونده به پدرم گفت من شما را به اشد مجازات میرسانم بدون آنکه اصلاً سؤال و جوابی بکند و یا اصلاً پروندهای در دست داشته باشد.»
محمدجواد بعد از یک بازجویی طولانی مدت با قید وثیقه ۳۰ میلیون تومانی آزاد میشود. اما این آزادی همانا و احضار چند باره او به اداره اطلاعات و دادسرای عمومی خمینیشهر اصفهان همان.
دوم شهریور ماه سال ۸۸ است و محمدجواد دوباره احضار شده است. پدر محمدجواد دلش نمیآید که فرزندش را تنها بگذارد. او تصمیم میگیرد که دوباره خودش با محمدجواد به اداره اطلاعات برود. حالا پدر جلوی در حیاط منتظر پسرش ایستاده و محمدجواد نیز دارد با تک تک اعضای خانه از جمله مادرش خداحافظی میکند.
او به گفته خانوادهاش به پرسشهای مکرر بازجویان در بازجوییهایی طولانی مدت پاسخ میدهد و پدر پشت در منتظر او میماند.
محمدجواد با صورتی سرخ و برافروخته وارد راهرو میشود. پدر با دلهره به صورت پسرش نگاه میکند و دلش میلرزد. او به محمدجواد میگوید که صدای فریادهای بازجویان را میشنید. محمدجواد با صدایی برید بریده به پدرش میگوید: «تهدیدم کردهاند. به من گفتهاند که تو را میکشیم و جنازهات را روی دست خانوادهات میگذاریم. من بیگناهم پدر، ولی آنها هزار جور اتهام به من زدهاند در حالی که من فقط در تجمع اعترضی لابهلای دانشجوها بودم و همه هم دیدند که من آنجا جز شعار دادن هیچ کار دیگری نکردم».
پدر و پسر، دیرهنگام، راهی خانه یکی از بستگانشان در اصفهان میشوند تا فردا دوباره برای بازجویی به اداره اطلاعات برگردند. پدر هشت سال زندگیاش را پشت خاکریزهای جنگ میان ایران و عراق سپری کرده است. حالا احساس میکند که فرزندش در یک جنگ نابرابر گیر افتاده است. نمیداند چکار کند. بازجوییهای طولانی این چند روزه امان هر دوی آنها را بریده است.
آفتاب که طلوع میکند او دوباره آماده میشود که فرزندش را با خود به اداره اطلاعات ببرد. برای دقایقی خانه را ترک میکند و میرود از سر کوچه چیزی بخرد. زمانی که به خانه بر میگردد اثری از محمدجواد نمیبیند. او به سرعت خانه را ترک میکند و دنبال پسرش تمام خیابانهای اطراف را زیر پا میگذارد. دقایقی بعد پدر محمد جواد پرانداخ با جسد خونین فرزندش در گوشهای از خیابان زیر پل عابر پیاده مواجه میشود.
پدر محمدجواد دستهایش را باز میکند جسد فرزندش را از روی زمین بلند میکند و سپش پریشانتر از قبل جسد را روی زمین میگذارد و مستأصل به گونههای خودش سیلی میزند. مردم دور او حلقه زده و به تماشای مردی ایستادهاند که با زبان کردی مویه میکند و می گوید هشت سال برای دفاع از کشورم جنگ کردم حالا جمهوری اسلامی پسرم را کشته است.
این فیلم در شبکههای اینترنتی پخش میشود. خبرگزاری دولتی ایرنا نیز خبری را مخابره میکند که در آن اعلام میشود محمد جواد پرنداخ یکی از عوامل اصلی اغتشاشات در اصفهان بود و حالا خودکشی کرده است. مادر محمدجواد ضمن رد خبر خودکشی او میگوید این پل عابر پیاده که در فیلم هم دیده میشود سرپوشیده است و اصلاً امکان پرتاب از آن به منظور خودکشی وجود نداشت. او شواهد دیگری را نیز گواه میگیرد تا بگوید که فرزندش خودکشی نکرده است:
«یقه پیراهنش پاره شده بود. عینکش سالم کنارش افتاده بود، کلهاش هم متلاشی نشده بود فقط یک سوراخ کنار مغز سرش بود. ظاهراً توی ماشین درگیر شدهاند. او را از در حیاط ربوده بودند، یا به او گفتند بیا ما با تو کار داریم. با طرز عجیب و با آن وضع فجیع کشته بودند و انداختد زیر پل...»
پدر خانواده دوباره به اداره اطلاعات میرود اما این بار بدون پسرش:
«بابای من با همان لباسهای خونین میرود پیش قاضی در اداره اطلاعات خمینیشهر و میگوید پسر ما را کشتید، او به پدرم میگوید برو تا خودت را هم نکشتیم برو. با همین لحن میگوید برو وگرنه خودت را هم میکشیم. برو.»
خانه محمدجواد پرانداخ پر است از رفت و آمد آدمهایی که این پدر و مادر معلم را از نزدیک میشناسند. اهالی محل برای دلجویی و تسلیت آمدهاند. به گوش مادر محمدجواد پرانداخ میرسد که در میان این جمعیت کسان دیگری نیز آمدهاند و از این خانواده درخواستی دارند:
«آقای فرهاد تجری نماینده شهرمان بود، روز که آمده بود فاتحه، شب هم آمد منزل ما و به پدر محمدجواد گفته بود که شما دیگر پسرتان را از دستتان رفته و هیچ کاری نکنید، بگویید که پسرتان تصادف کرده است، در صورتی که نماینده شهر ما بود و از قبل هم خبر داشت که برای محمدجواد احضارنامه آمده بود.»
فرهاد تجری، نماینده سرپل ذهاب و گیلانغرب در مجلس شورای اسلامی است که به عنوان یکی از اعضای کمیته پیگیری حوادث بعد از انتخابات تعیین شده بود. شماره تلفن آقای تجری را پیدا میکنم، سراغش میروم و روایت مادر و پدر محمدجواد پرانداخ را برایش بازگو میکنم و سپس نظرش را در این باره میپرسم. او چندین بار میگوید صدای شما نمیرسد و تلفن را قطع میکند. صدای خانواده محمدجواد هم به جایی نرسیده است. مادرش میگوید:
«آخرین خاطرهام همان خاطره تلخی بود که خداحافظی کرد، با آن حالتی که ناراحت بود آمد از تک تک ما در اتاق ها خداحافظی کرد ما هم تا جلوی در حیاط با او رفتیم، میگفت مثلاً بدون هیچ جرمی باید شما را اینجا تنها بگذارم و این همه راه بروم دادگاه، ما هم دیگر صدایمان به هیچ جا نرسید، از طرف اطلاعات تهدید شدیم و نتوانستیم صدایمان را به جایی برسانیم.»
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
-----------------------------------------------------------------------
Your browser doesn’t support HTML5
برنده اعلام شدن محمود احمدینژاد نه تنها خیابانهای تهران را تکان داد بلکه دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان نیز در محوطه دانشگاه دست به اعتراض زدهاند.
محمدجواد پرانداخ، دانشجوی مهندسی شیمی این دانشگاه، کتاب را میبندد و خودش را به جمع معترضان میرساند. صدای شعارها و فریادهای معترضان تمام محوطه دانشگاه را پر کرده است. کمی آنسوتر چند جوان ناشناس و نقاب پوش شیشههای یکی از کلاس دانشگاه را شکستهاند و از دیگران نیز میخواهند تا به آنها بپیوندند.
محمدجواد پرانداخ به گفته همکلاسیهایش سخت مخالفت میکند و خطاب به جمعیت میگوید: «همینجا بمانیم و فقط شعار بدهیم دوستان، نباید بهانه دست کسی داد».
محمدجواد در میان جمع میماند اما ناگهان میبیند صدای همهمه و فریاد دانشجویان با صدای نیروهای یگان ویژه که وارد محوطه دانشگاه شدهاند در هم میپیچد. دلش مثل دل خیلیهای دیگر پر از تب و تاب میشود. باید هرچه زودتر فکری کرد. دانشجویان مردد هستند که به سمت خوابگاه بروند یا از محوطه دانشگاه به سمت بیرون فرار کنند:
«گارد ویژه که آمد توی دانشگاه بچهها دو قسمت شدند. یک سری رفتند توی خوابگاه. دانشگاه صنعتی اصفهان، یک قسمت جنگلی دارد که یک سری از بچه ها هم رفتند به سمت جنگل... گارد ویژه در تمام خوابگاه را شکسته و بچهها را کتک زده و بسیجیهایی که رفتند توی خوابگاه همه دنبال کسانی بودند که شب رفته بودند توی جنگل و گفته بودند که عامل اصلی اغتشاشات آنها هستند محمدجواد هم جزو آنها بوده.»
این روایت برادر محمدجواد است در شرح آن روزها که فضای امنیتی تمام کشور را فرار گرفته. دانشجویان فعال گروه گروه در شهرهای مختلف احضار و بازجویی میشوند. محمدجواد که مسئولیت انتشار یک نشریه کردی در دانشگاه صنتی اصفهان را عهدهدار بود نیز از طریق تلفن احضار میشود.
از سوی شعبه اول دادیاری دادسرای عمومی خمینیشهر اصفهان به او میگویند که باید ۲۸ تیر ماه ۸۸ به دادگاه برود. مادر محمدجواد پرانداخ میگوید که پسرش اول نگران نبود و فکر میکرد چون جرمی مرتکب نشده با چند بازجویی ساده او را آزاد میکنند:
«خودش می گفت مامان ناراحت نشوید، مگر قانون نیست، من که کاری نکردم چرا شماها آنقدر خودتان را ناراحت میکنید.»
محمدجواد با مادر و برادرش محمدصادق خداحافظی میکند. او به همراه پدر راهی خمینیشهر اصفهان میشود. در میانه راه پدر سعی میکند فرزندش را دلداری دهد و فرزند هم سعی میکند به پدرش بگوید که نگران نباشد. آنها شانه به شانه هم وارد اداره اطلاعات خمینیشهر میشوند. برادرش محمدصادق پرانداخ میگوید که اتهامات برادرش را آتشسوزی و تخریب اموال دولتی اعلام کردهاند.
«همانجا که بابای من رفت داخل و گفت من معلم هستم، پسرم نخبه این دانشگاه است و اصلاً اهل اغتشاش و این حرفها نیست، همانجا قاضی پرونده به پدرم گفت من شما را به اشد مجازات میرسانم بدون آنکه اصلاً سؤال و جوابی بکند و یا اصلاً پروندهای در دست داشته باشد.»
محمدجواد بعد از یک بازجویی طولانی مدت با قید وثیقه ۳۰ میلیون تومانی آزاد میشود. اما این آزادی همانا و احضار چند باره او به اداره اطلاعات و دادسرای عمومی خمینیشهر اصفهان همان.
دوم شهریور ماه سال ۸۸ است و محمدجواد دوباره احضار شده است. پدر محمدجواد دلش نمیآید که فرزندش را تنها بگذارد. او تصمیم میگیرد که دوباره خودش با محمدجواد به اداره اطلاعات برود. حالا پدر جلوی در حیاط منتظر پسرش ایستاده و محمدجواد نیز دارد با تک تک اعضای خانه از جمله مادرش خداحافظی میکند.
او به گفته خانوادهاش به پرسشهای مکرر بازجویان در بازجوییهایی طولانی مدت پاسخ میدهد و پدر پشت در منتظر او میماند.
محمدجواد با صورتی سرخ و برافروخته وارد راهرو میشود. پدر با دلهره به صورت پسرش نگاه میکند و دلش میلرزد. او به محمدجواد میگوید که صدای فریادهای بازجویان را میشنید. محمدجواد با صدایی برید بریده به پدرش میگوید: «تهدیدم کردهاند. به من گفتهاند که تو را میکشیم و جنازهات را روی دست خانوادهات میگذاریم. من بیگناهم پدر، ولی آنها هزار جور اتهام به من زدهاند در حالی که من فقط در تجمع اعترضی لابهلای دانشجوها بودم و همه هم دیدند که من آنجا جز شعار دادن هیچ کار دیگری نکردم».
پدر و پسر، دیرهنگام، راهی خانه یکی از بستگانشان در اصفهان میشوند تا فردا دوباره برای بازجویی به اداره اطلاعات برگردند. پدر هشت سال زندگیاش را پشت خاکریزهای جنگ میان ایران و عراق سپری کرده است. حالا احساس میکند که فرزندش در یک جنگ نابرابر گیر افتاده است. نمیداند چکار کند. بازجوییهای طولانی این چند روزه امان هر دوی آنها را بریده است.
آفتاب که طلوع میکند او دوباره آماده میشود که فرزندش را با خود به اداره اطلاعات ببرد. برای دقایقی خانه را ترک میکند و میرود از سر کوچه چیزی بخرد. زمانی که به خانه بر میگردد اثری از محمدجواد نمیبیند. او به سرعت خانه را ترک میکند و دنبال پسرش تمام خیابانهای اطراف را زیر پا میگذارد. دقایقی بعد پدر محمد جواد پرانداخ با جسد خونین فرزندش در گوشهای از خیابان زیر پل عابر پیاده مواجه میشود.
این فیلم در شبکههای اینترنتی پخش میشود. خبرگزاری دولتی ایرنا نیز خبری را مخابره میکند که در آن اعلام میشود محمد جواد پرنداخ یکی از عوامل اصلی اغتشاشات در اصفهان بود و حالا خودکشی کرده است. مادر محمدجواد ضمن رد خبر خودکشی او میگوید این پل عابر پیاده که در فیلم هم دیده میشود سرپوشیده است و اصلاً امکان پرتاب از آن به منظور خودکشی وجود نداشت. او شواهد دیگری را نیز گواه میگیرد تا بگوید که فرزندش خودکشی نکرده است:
«یقه پیراهنش پاره شده بود. عینکش سالم کنارش افتاده بود، کلهاش هم متلاشی نشده بود فقط یک سوراخ کنار مغز سرش بود. ظاهراً توی ماشین درگیر شدهاند. او را از در حیاط ربوده بودند، یا به او گفتند بیا ما با تو کار داریم. با طرز عجیب و با آن وضع فجیع کشته بودند و انداختد زیر پل...»
پدر خانواده دوباره به اداره اطلاعات میرود اما این بار بدون پسرش:
«بابای من با همان لباسهای خونین میرود پیش قاضی در اداره اطلاعات خمینیشهر و میگوید پسر ما را کشتید، او به پدرم میگوید برو تا خودت را هم نکشتیم برو. با همین لحن میگوید برو وگرنه خودت را هم میکشیم. برو.»
خانه محمدجواد پرانداخ پر است از رفت و آمد آدمهایی که این پدر و مادر معلم را از نزدیک میشناسند. اهالی محل برای دلجویی و تسلیت آمدهاند. به گوش مادر محمدجواد پرانداخ میرسد که در میان این جمعیت کسان دیگری نیز آمدهاند و از این خانواده درخواستی دارند:
«آقای فرهاد تجری نماینده شهرمان بود، روز که آمده بود فاتحه، شب هم آمد منزل ما و به پدر محمدجواد گفته بود که شما دیگر پسرتان را از دستتان رفته و هیچ کاری نکنید، بگویید که پسرتان تصادف کرده است، در صورتی که نماینده شهر ما بود و از قبل هم خبر داشت که برای محمدجواد احضارنامه آمده بود.»
فرهاد تجری، نماینده سرپل ذهاب و گیلانغرب در مجلس شورای اسلامی است که به عنوان یکی از اعضای کمیته پیگیری حوادث بعد از انتخابات تعیین شده بود. شماره تلفن آقای تجری را پیدا میکنم، سراغش میروم و روایت مادر و پدر محمدجواد پرانداخ را برایش بازگو میکنم و سپس نظرش را در این باره میپرسم. او چندین بار میگوید صدای شما نمیرسد و تلفن را قطع میکند. صدای خانواده محمدجواد هم به جایی نرسیده است. مادرش میگوید:
«آخرین خاطرهام همان خاطره تلخی بود که خداحافظی کرد، با آن حالتی که ناراحت بود آمد از تک تک ما در اتاق ها خداحافظی کرد ما هم تا جلوی در حیاط با او رفتیم، میگفت مثلاً بدون هیچ جرمی باید شما را اینجا تنها بگذارم و این همه راه بروم دادگاه، ما هم دیگر صدایمان به هیچ جا نرسید، از طرف اطلاعات تهدید شدیم و نتوانستیم صدایمان را به جایی برسانیم.»